هفت شهر عشق(۲)

نخست

 

چشمان باز بسته ی استنلی کوبریک فیلم بی نهایت جالبی است که دقیقا به مفهوم کِیف مشترک، دزدی کِیف و قدرت فانتزی می‌پردازد. بسیاری از منتقدان این فیلم را به خاطر سترون بودنش سرزنش کرده‌اند. ولی به نظر من این نه تنها شکست فیلم نیست که نبوغ کوبریک در این است که سترونی مطلق فانتزی را می‌فهمد.

(گشودن فضای فلسفه / گفتگوهایی با اسلاوی ژیژک / انتشارات گام نو)

 

دوم

 

عکاس مانند هر هنرمند دیگر آزاد است تا از هر وسیله‌ای که برای تحقق اندیشه‌هایش لازم می‌داند استفاده کند. اگر تصویری با یک نگاتیو پدید نمیِ‌آید بگذارید از دو یا ده نگاتیو استفاده کند اما این نکته را کاملا مشخص کنید که این‌ها تنها ابزاری هستند در خدمت یک هدف و هنگامی‌که تصویر تکمیل شد اعتبارش تماما در گرو تاثیری خواهد بود که بر بینندگان می‌گذارد  نه به سبب ابزاری که به کار برده است.

(نقد عکس/ تری برت / نشر مرکز)

 

سوم

 

خطاب به کارآموزان دانشگاه کالیفرنیای جنوبی: محض رضای خدا سعی کنید کارتان خالی از نمک و شوخ طبعی نباشد. بدترین کار برای یک مبتدی این است که فکر کند زیادی جدی و دراماتیک بودن و به گریه انداختن افراد بهترین راه برای تحت تاثیر قرار دادن تماشاگر است.

(گفتگو با‌هاوارد‌هاکس / ترجمه ی پرویز دوایی . نشر نی)

 

چهارم

 

بوی انار را بدون انار

و سرخی انار را بدون انار

باور کن

حضور صدا را بی آن که صدایی شنیده شود

با دست‌های بسته دور درخت

باور کن

(مجموعه شعر خواهران این تابستان / زنده یاد بیژن نجدی/ انتشارات ماه ریز)

 

 پنجم

فرزانه‌ای شرقی همیشه در دعاهایش از خدا می‌خواست که زندگی اش در دورانی « جالب» نگذرد و دوران ما دورانی است کاملا «جالب» یعنی ما در عصر تراژدی به سر می‌بریم… تراژدی میان دو قطب نهیلیسم افراطی و امید بی پایان در نوسان است. قهرمان تراژدی به نفی نظامی‌می‌پردازد که او را می‌کوبد و قدرت نظام، به همین سبب بر او فرود می‌آید.

(تعهد اهل قلم / آلبر کامو / انتشارات نیلوفر)

 

 

 

ششم

 

اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که توی کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست برای خوشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستاره ‌هاست» … قشنگی ستاره‌ها واسه خاطر گلی است که ما نمی‌بینیمش…

(شارده کوچولو / انتوان دو سنت اگزوپری / احمد شاملو / انتشارات نگاه)

 

 هفتم

 

–        پاشو ببینم!…

لگدی به پهلویش خورد.

–          اینجا چی کار می‌کنی؟

چشم باز کرد و دژبانی را دید که باتوم به دست بالای سرش ایستاده.

–          مال کدوم گروهانی؟

دژبان سر باتوم را آهسته می‌زد به ستونی که او بهش تکیه داده بود.

–          م م من… ش ش ش شهید شده ام!

(عقرب روی پله‌های راه اهن اندیمشک / حسین آبکنار/ نشر نی)