فکر میکنم هنوز خیلی زود است که نخستین مجموعه داستان منتشرشدهام را به بایگانی خاطره بسپارم. ترجیح میدهم دربارهاش چند خطی بنویسم تا دوستانی که هنوز آن را تهیه نکردهاند، به خواندنش ترغیب شوند. من به متمدنانهترین شکل ممکن (تنها راهی که در تصورم میگنجید) کتابم را منتشر کردهام؛ نه پول توجیبی دادهام و نه کتابی برای فروش شخصی از ناشر گرفتهام. فقط حقالتالیف و بس. افتخارم این است که مجموعهای از داستانهای کوتاهم را آن هم نه حضوری که با پست به نشر مرکز فرستادم، به همراه شماره تلفن و ایمیل. و همین. نه آنها من را میشناختند و نه من جز مطالعهی بسیاری از کتابهای آن نشر، آشنایی دیگری با آنجا و گردانندگانش داشتم. سه ماه بعد زنگ زدند و گفتند از ۲۴ داستانی که دادهای ۱۰ تایش به دلایل مختلف قابلنشر نیست. میماند ۱۴ تا. دوست داری ما همین تعداد را منتشر کنیم؟ گفتم چرا که نه. و در فرصت آخرین بازنویسی، یک داستان دیگر هم اضافه کردم و به همراه ۱۴ داستان قبلی با پست برایشان فرستادم. فقط برای امضای قرارداد بود که به مدت نیم ساعت در دفتر نشر مرکز حاضر شدم، و خلاص. ممیزی کتاب در ارشاد هم دوسه ماه طول کشید و به شرط حذف فقط چهار کلمه مجوز انتشار کتاب صادر شد. اصلاح آن چهار کلمه هم کمتر از یک دقیقه وقت گرفت. و یک ماه بعد هم کتاب منتشر شد. با یک طرح جلد خیلی خوب از استاد ابراهیم حقیقی.
در این وانفسای گرانی کاغذ و وضعیت وخیم نشر در کشور، انتشار کتابم بهراستی اتفاق خوشایندی برای من است. اما من دیگر آن جوان سرحال و ذوقمرگ چند سال قبل نیستم. سالها برای چنین روزی مرارت کشیده بودم. نوشته بودم و بارها بازنویسی کرده بودم تا این اتفاق بیفتد و محکوم بود که بیفتد. من دوست نویسندهای نداشتم که خبر چاپ کتابم خوشحالش کند. با «اغلب» سینمایینویسها هم رفاقتی در میان نیست. بیشتر یک جور همزیستی اجباری است. خوبیاش این است که خودمان میدانیم همدیگر را واقعا دوست نداریم. آگاهی ارزشمندی است.
کتاب کابوسهای فرامدرن به یار و دلدار همیشگیام، همسرم، تقدیم شده است. بسیاری از قصههای این کتاب محصول سالهای سخت آغاز زندگی مشترکمان هستند. سالهایی که از سوی خانوادهام طرد شدم و یتیمیرا در عین داشتن پدر و مادر تجربه کردم (و میکنم). تجربهای هولناک است و من هرگز نتوانستم با این واقعیت تلخ کنار بیایم. تا به حال کسی از من نپرسیده این عکس کوچک بالای سایتم چه مناسبت و دلیلی دارد. آن پاهای پیر و خسته (اما همراه) را تصویری از آیندهی زندگی من و همسرم میبینم. شاید من بیشتر از بسیاری از مردان، وابستگی عاطفی و همدم بودن با همسر را به دلیل شرایط خاص زندگی و دورکاری، تجربه کردهام. اما هرگز برخلاف خیلیها تصویری از خودمان در فیسبوک و نظایر آن منتشر نکردهام. چون دوست دارم این حریم امن و مقدس، همچنان خصوصی بماند. کابوسهای فرامدرن باید به لیلا تقدیم میشد؛ هماو که سالهاست با همهی مرارتها تنها یار و غمخوار من است.
…
اهمیت این «تبلیغ شخصی»، برای من فراتر از آن چیزی است که میتوانید تصور کنید. سالهاست شعر و داستان مینویسم ولی هرگز در هیچ حلقه و محفل ادبی، یا کارگاه داستان و نظایر آن حضور نداشتهام (و اساسا اعتقادی به جمعهای ادبی و ادبیات کارگاهی ندارم). دلیل بیاعتنایی ادبیاتیها به کارم هم از همین منظر برای خودم بهراحتی قابلتوجیه است. البته حساب دو سه دوست نویسنده (از نوع مشهور) که سابقا اظهار محبت و ستایش میکردند و حالا عامدانه اکیدا از سخن گفتن در این باره پرهیز میکنند (که مبادا چند نفر از سر تبلیغ آنها کتاب را بخرند) بهشدت جداست. چنین رفتار نامهربانانهای برایم بسیار تأثرانگیز است. اما من به این شیوه عادت دارم. اصلا ورودم به نقد فیلم هم با همین انکارها روبهرو بود و هنوز هم برخی از حلقههای کوچک نقد فیلم همان رفتار را ادامه میدهند. اول انکارت میکنند، بعد به تو میخندند و… اما کمکم عادت کردم. باید عادت کرد. چارهای هم نیست.
ادامه دارد… (در پستهایی دیگر به نکتههایی دربارهی خود داستانها اشاره خواهم کرد)
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
خواهش میکنم حتماً ادامه بدهید. بسیار قابلتأمل و خواندنیست.
سلام و عرض ادب. عکس بالای صفحه کاملا تصویر ذهنیتان را به ذهن بیننده متبادر میکند. در ذهن بنده که با دیدن عکس، همین تصویر از آیندهی دلخواهتان، نقش بست.
امیدوارم سالهای سال درکنار همسر مهربان و ایدهآلتان به خوشی و سلامتی زندگی را سپری کنید و رابطهتان روز به روز عمیقتر و زیباتر از پیش گردد.
برای آن دوستان منتقد و آن دو سه نویسندهی مشهور به جد متاسفم. خیلی باید شخصیت کوچک و ضعیفی داشته باشند که در عین حال که از موقعیت خوبی برخوردارند اما از حمایت و تعریف از کسی که شایستگیاش را دارد، طفره میروند. وضعیت آدمهای دور و برمان روز به روز اسفناکتر میشود. چقد احساس تزلزل و حقارت میکنند که از حمایت و تمجیدِ کسی دوری میکنند. گرچه خوشبختانه شما نیازی به حمایت و تمجیدشان ندارید.
با آرزوی سلامتی و پیروزی برای شما و همسر گرانقدرتان…
امیدوارم تا ابد در کنار هم باشید برای همیشهی همیشه…
————–
پاسخ: سپاس از مهرت
یااااااااااالااااااااااااااااان دنیااااااااااااااااااااااااااااااا
—————-
پاسخ: غمی در خلوت تلخ خیابانهاست/ هراسی در سکوت سرد هر کوچه/ یکی از دستهای خالیاش میخواند/ : «چه بد شد زندگی جفتش همهش پوچه»
حالا که خوب نگاه میکنم می بینم اصلا هیچوقت آنچنان که باید به عکس بالای صفحه تان نگاه نکردم و خیلی ساده از کنارش گذشتم.
تا الآن فکر میکنم دوازده تا از داستان ها را خواندم.دنیای نویسنده اش،دنیای من نیست! اما دنیایی ست که با آن ارتباط برقرار میکنم.اینکه میگویم “دنیا” یعنی شاید دغدغه های نویسنده اش دغدغه های امروز زندگی من نباشد اما بدون تعارف می گویم دوستش دارم.
موفق تر باشی دوست من
———–
پاسخ: نظرتان بیتردید مایهی دلگرمی است. خیلی خیلی ممنون.
تاریخ شروع نگارشِ داستان اوّلِ کتاب هست «پاییز ۷۸» و تاریخ اِتمامش «دی ۸۶». اینقدر طول کشیده؟
———
پاسخ: تاریخها جزئی از داستان هستند. داستان برای من از اسمش شروع میشه تا تاریخش. تحلیل و تاویلش دیگر با من نیست.
دنیا پر از آدمهاییست که به هر دلیل میخواهند دیگری را مأیوس کنند. مثل همیشه استوار و سربلند باش برادر
به قول نیل یانگ عزیز: Keep on rockin’ in a free world
پ.ن:
راستی توی داستان بتامکس اون یارو آخر سر فقط ۴تا فیلمی که صحنهدار بودن رو برداشت!… وقتی رسیدم به اونجاش پکیدم از خنده… دمت گرم 🙂
—————–
پاسخ:آهان. لذت کار دقیقا در همین نکتههاست که میذاری تا خوانندههات بگیرن و لذت ببرن. همین خودش دنیاییه.
چه خالصانه، دمتان گرم!
یکی دو هفته قبل تهران بودم، با اجازه تان دو جلد خریدم؛ یکی برای خودم و یکی برای کسی که هنوز انتخابش نکرده ام!
راستی خمارِ آن چهار کلمه ام به مولا! 🙂 می خواهم نسخه ی غیرمجازِ کتاب را پیشکش اش کنم!
———
پاسخ: دم شما گرم.
آن چهار کلمه همه مربوط به داستان آخر بودند. تکیهکلام یکی از شخصیتها «ف..» بود که سه بار تکرار شده بود (مثلا روبی میگوید: «پدرم توی ویتنام به ف… رفت») و هر سه حذف شد. یک کلمه هم «لخت» بود در جملهی «روبن لخت جست زد سمت رختآویز».همین. اصلا و ابدا برایم مهم نبود برداشتن اینها. برای تغییرهای بزرگتری خودم را آماده کرده بودم. 🙂
متاسفم که اصلن نمیدونستم چنین کتابی منتشر شده و اسم این سایت هم متناسب با همون کتابه. تو اولین فرصتی که دست بده پیداش می کنم و می خونمش حتمن، البته نه به حکم تعارف، که بخاطر شناخت (هرچند محدود) که از نویسنده اش دارم.
خوبه که کسی هست که اینقدر بهش تکیه دارین و احتمالن همینقدر بهتون تکیه داره.
حتمن ادامه بدین، اگرچه امثال من نمیتونیم مستمر بخونیم، اما به هرحال مخاطب شماییم.
تابعد
چشمبهراهِ ادامهی پُستهای «کابوسهای فرامُدرن»ی.
—————-
پاسخ: ایده زیاد دارم اما حوصله ندارم. باید دنبال خونه بگردم و این خونه به دوشی سال هاست که پدرمو درآورده.