دردی که زندگی‌ست

در نوجوانی کانگ‌فو و کشتی کار می‌کردم، اوایل دوران دانشگاه هم به باشگاه بدن‌سازی می‌رفتم. حس خوب ورزش وقتی بود که نفسم بالا نمی‌آمد و عرقم توی چشم و دهانم می‌رفت و سینه‌ام پر خاک می‌شد و دنیا پیش چشمم سیاه. تنها می‌شدم در جمعیت و خودم را به خودم نزدیک‌تر احساس می‌کردم. اما یک تصادف وحشتناک و در رفتن لگن خاصره و جراحی و… کاری کرد که سال‌ها از هر ورزشی دور بمانم و بعد از ازدواج هم حسابی وزن اضافه کنم و سیگار هم که قربانش بروم نفسی باقی نگذاشت. رفته بودم برای یک فرسایش تدریجی و تنم از بی‌تحرکی به مردابی می‌مانست.

اصلا فکرش را نمی‌کردم یک دهه بعد دوباره تنم با ورزش آشنا شود. اما این انتخاب خودخواسته بالاخره افتاد. حالا چند ماه است هر جمعه با چند دوست به سالنی می‌رویم و والیبال بازی می‌کنیم؛ خیلی جدی و اساسی. من که قدم به آبشار زدن نمی‌رسد اما تعریف از خود نباشد توپ‌‌گیر و پاسور خوبی هستم. اصلا باورم نمی‌شود که بعد از این همه سال دوباره این تن فرتوت با من راه می‌آید و این پای جراحی‌شده کم نمی‌گذارد. درد روز بعد از بازی را عشق است که یادم می‌آورد هنوز زنده‌ام.  نویسنده‌ها آدم‌های هپروت‌اند. تن‌شان یادشان می‌رود. در ساحت فانتزی قدم می‌زنند. اما درد می‌ریند به هرچه فانتزی و زیروبم‌ زمین خدا را به آدم یاد می‌دهد.

ورزش در این مقطع زمانی که اصلا اوضاعم بر وفق مراد نیست و روحیه‌ام به دلیل درجا زدن در کارم بسیار خراب است، خیلی خوب به دادم می‌رسد. همه آن فریادهایی که را که باید بر سر نامردان روزگار بزنم، در سالن می‌زنم و حسابی خالی می‌شوم. تنم از من متشکر است که بعد از ده سال دوباره به حرکت انداخته‌امش، دستم که این سال‌ها خو گرفته بود به سیگار و صفحه‌کلید کامپیوتر با من رفیق‌تر شده. می‌‌گوید بیا بزنیم بر فرق سر این توپ بیچاره که جیک نمی‌زند و فکر کنیم زده‌ایم بر فرق ستمی‌که بر این زندگی سایه انداخته.

این روزها با تنم آشناترم. از خیال می‌گریزم. فکر می‌کنم به پوشیدن کفش آهنی و رفتن به مرحله‌ی بعد؛ با تنی بیدار و دور از مالیخولیا و هذیان. هیچ‌کس دستم را نخواهد گرفت برای بلند شدن. دست و زانوی خودم را عشق است. یا علی.

3 thoughts on “دردی که زندگی‌ست

  1. خدا به قلمتون و قلبتون و پاهاتون استواری بده که این طور با نوشته هاتون ، حال ما رو جا میارید…
    ————-
    پاسخ: صفای حال شما

  2. رضا جان, یادمه اونوقت ها, هر از چند گاهی با پیاده روی, سری به ما می زدی و تنها ورزشی بود که با کمترین امکانات,بیشترین بازدهی رو داشت. ولی امان از عصر ماشین…….. که همون ورزش پیاده روی ساده و پر لذت رو هم از ما گرفت.بعدش هم که یه مدت کوتاه با هم استخر میرفتیم,که اون هم به خاطر نظافت بیش از حد صاحبان استخر و تعویض ماهی یکبار آب اونجا,و از ترس ابتلا به انواع امراض پوستی,عطایش را بر لغایش بخشیدیم و دیگه نرفتیم. ولی با این اوصاف,خیلی خوشحالم که از نو شروع کردی……..
    ——–
    پاسخ: چاکر داش مهران گل. بازگشت عارفانه ات به دنیای مجازی را تبریک میگم. ایشالا در دنیای واقعی شیرینی بازگشتت رو بخوریم

Comments are closed.