حکایت کل‌علی و نی‌لبک

در حکایت است که مردی پس از سال‌ها خیش زدن و کاشت و برداشت با پشتی قوزکرده و دستانی پینه‌بسته توفیق سفر حج نصیبش شد. هنگام وداع در جمع اهالی ده حلالیت طلبید و در ضمن برای این‌که کم نیاورد گفت: «اگر کسی از شما چیز خاصی در نظر دارد بگوید تا برایش سوغات بیاورم.» یکی گفت من سال‌هاست آرزوی انگشتر یاقوت اصل دارم که می‌گویند علاج بسیاری از امراض است. ممنون می‌شوم اگر برایم بیاوری. دیگری گفت دخترم دم بخت است و دستم تنگ است. از حریر یمانی اگر توانستی برای او و مادرش بیاور که پیش خواستگاران آبروداری کنیم. آن دیگری گفت پوزار چرم اصل دیدی یکی برای من بیاور. یکی دیگر گفت گردن‌بند فیروزه… و…

با پوزخندی بر لب رسید به کل‌علی شیرین‌عقل که در خاک غلت می‌زد و شادمانه خاک بر سر خویش می‌ریخت.
کفت: «هی! کل‌علی! تو چه می‌خواهی برایت بیاورم.»

کل‌علی قدری فکر کرد و با انگشت اشاره‌اش گوشه‌ پیشانی‌‌اش را خاراند و گفت: «نی‌لبک. برای من نی‌لبک بیاور که به جای خاک‌بازی بزنم و بخوانم.»

مرد همان‌طور که دور می‌شد و دست تکان می‌داد گفت: «از همین حالا نی‌‌لبکت را بزن کل‌علی!»