این چند نفر

خیلی‌ها هستند که در زندگی برایم از جنبه‌ یا جنبه‌هایی الگو بوده‌اند. اما می‌خواهم از چند نفر نام ببرم که نقشی اساسی در شکل‌گیری زندگی‌ام داشته‌اند. مناسبت این نام بردن‌ها چیست؟ هیچ، جز حرفی که روی دل مانده و شاید فردا گفتنش دیر باشد.

پدر

یک نظم ذهنی و وسواس عجیب نسبت به همه‌ی امور داشت، یعنی حواسش جمع بود. همین وسواس که نتیجه‌اش کمال‌گرایی است یکی از ویژگی‌هایی است که همیشه سعی کرده‌ام به همراه داشته باشم. شاید به نظر نیاید، ولی حواسم بدجور جمع است. این حواس لعنتی را به هرکس و هرچیز نمی‌دهم.

دایی محمد

دایی مرا با سینما آشنا کرد. وقتی هنوز سه‌چهار سال بیش‌تر نداشتم. او کوه شور و شیطنت جوانی بود. صدای بسیار خوبی داشت. شعر هم می‌گفت. زندگی روزمره اما پدرش را درآورد و او را به کاسبی و تجارت واداشت. من اندک بهره‌ و ذوقم در شعر و ترانه و موسیقی و آواز را از او به ارث برده‌ام… و عشق تیارت و آرتیست‌بازی سینما که انگ روزهای کودکی بود.

خانم سلیمانیان

معلم کلاس اول که عاشقانه دوستم داشت. فراتر از یک شاگرد. عشق بی‌دریغ را نخست در وجود او دیدم.

مرتضی

مرتضی، پسرعمه‌ی خوب دیروز و رفیق کم‌پیدای امروز. دو سال بزرگ‌تر از من بود. او بود که در همان هشت‌نه سالگی ویر داستان‌نویسی را به جانم انداخت. و مهم‌تر از آن با قصه‌های جنایی که می‌نوشت و یا شفاهی و فی‌البداهه تعریف می‌کرد مرا شیفتهِ‌ی این گونه‌ی ادبی کرد و بعدها هم هیچ فیلمی‌به اندازه‌ی فیلم‌های تریلر و جنایی لذت ناب سینما را به من هدیه نداد. مرتضی دیگر ننوشت.

محمود

پسرخاله‌ی بزرگ‌تر و عزیز… که پای ثابت سینما رفتن بود و مرا با صف جشنواره آشنا کرد. ناب‌ترین پرسه‌های نوجوانی در شب‌های آن روزگار تهران که مثل امروز قرق و قدغن نبود، با محمود گذشت. کتاب‌خانه‌ی پربار او حس خوب حسادت کودکانه‌ام را برانگیخت و مرا به دنیای خوش کتاب‌خوانی کشاند.

بیژن نجدی

چه بگویم درباره‌اش. یک سال هر هفته با او بودن در اتاق کوچک خانه‌ی کوچک اما دلگشایش غنیمت عمر من است. عطر نفس‌هایش هنوز با من است.

رسول زاهدی

دبیر فیزیک… دانا و دوست‌داشتنی. بزرگ‌وار. انسان نیک مثل او کم دیده‌ام. یک دم از یادم نمی‌رود. بسیار از منش و اخلاقش آموخته‌ام. دریایی باش، مهربان باش ولی به وقتش سخت بگیر تا چیزی به شاگردانت بیاموزی.

حسن فرهنگ‌فر

دبیر ادبیات سخت‌گیر و بداخلاقی که وسواس روی واژه‌ها را یادم داد و هنوز هم گاهی با شنیدن صدایش از پشت تلفن حس شاگردی را مثل همان روزها تجربه می‌کنم. کتاب‌هایش هم خواندنی‌اند. دیر زیاد.

شاملو، فروغ، اخوان، سهراب

خواندن‌شان ضرورت روزگار نوجوانی همه‌ی ما بود. که راهت را در شعر انتخاب کنی.

دکتر فاضل

استاد نوروآناتومی‌دانشگاه مشهد که همان جلسه اول درسش جمله‌ای گفت که خیالم را راحت کرد. گفت آن‌ها که بی‌نهایت خونسردند و از دیدن زشتی‌ و درد، دلگیر و مضطرب و عصبی نمی‌شوند، سیستم عصبی چندان تکامل یافته‌ای ندارند؛ سیب‌زمینی بی‌رگ بودن چه افتخاری است.؟ آدمی‌که گیرنده‌هایش کیفیت واقعیات را درک می‌کند مگر می‌تواند واکنش نشان ندهد؟ … ممنون استاد. ولی آن چه او را در زندگی‌ام جاودانه کرده، خاکساری‌اش بود.

دکتر شیردل

روزی این استاد هماتولوژی گفت: بچه‌ها سعی کنید قابل پیش‌بینی نباشید. چون اگر این‌گونه باشید دیگران می‌توانند برای ویران کردن‌تان برنامه بریزند ولی واکنش‌های دور از انتظار ـ سکوت وقتی که انتظار خروش از شما دارند و برعکس ـ معادلات‌شان را به هم می‌زند. بارها این آموزه‌ی استاد به کارم آمده در زندگی.

مریم خانوم

که اسمش مریم نبود و به آن نوجوان افسرده و مغموم روزگار دانشجویی، در آن روزهای بیماری عزت داد. نمی‌دانی چه‌گونه می‌آید. چه‌گونه می‌رود. خواهری کرد برایت. بزرگی کرد. از آن‌هایی که به قول نکویی محاکمه در خیابان ـ خطاب به اکبر معززی ـ نظر آدم را عوض می‌کنند.

سیدمهدی موسوی

دوست دیروز، غریبه‌ی امروز. شاعری را زندگی می‌کرد و من بعد از او دیگر شاعری ندیدم که مثل شعرش زندگی کند.

علیرضا میبدی

ندیدم کسی به شیوایی او سخن بگوید. شعرخوانی‌اش همیشه مسحورم می‌کند.

هوشنگ گلشیری

با قصه گریستن یادگار گران‌بهای اوست و کشف عوالم تازه‌ی واژه‌ها.

لیلا

عشق دیروز و امروز و همیشه. مهربان‌ترین همسر دنیا. عاشق‌ترین. خورشید بی‌وقفه‌ی مهر. مرا با ایثار عشق آشنا کرد.

بابک

بهترین دوست همه‌ی سال‌های عمرم. بی‌تردید. بعد از چند سال دوری خودخواسته‌ام از فیلم و سینما با جنون فیلم‌بازی‌اش مرا به این دنیای قشنگ دوست‌داشتنی بازگرداند. شریک بهترین خاطره‌های فیلم دیدن در جشنواره، بهترین پرسه‌های بی‌هوا. روزهایی که می‌دانم دیگر تکرار نخواهند شد.

مانی حقیقی

ناخواسته مهم‌ترین مشوقم برای غلبه بر تردید شد. که یک تغییر فاز اساسی در زندگی‌ام بدهم.

احمد میراحسان

هیچ‌کس او را آن‌چنان که هست نشناخت. خاص‌ترین فردی که در زندگی‌ام دیده‌ام بدون این‌که بخواهد خاص باشد. شوریده و شیدا و دست‌نیافتنی. درویش. شاید روزگاری که سوادم بیش‌تر شود بتوانم وصفش کنم.

آلفرد هیچکاک

همیشه استاد. قله و اوج بی‌همتا. برای من سینما با او آغاز و با او تمام می‌شود.

میشائیل‌هانکه

فیلم‌هایش متقاعدم کرد که حتما باید فیلم‌ساز شوم. جان جانان.

نفس عمیق

از دست کارگردانش گویا در رفت تا روزگارمان را بسازد، که هنوز هم اندک امیدی به سینمای ایران در این وانفسای سانسور و تنگ‌نظری داشته باشیم.

امیر قادری

روزگاری چه پاک و عاشق بود و مرا دوباره با خواندن نقد آشتی داد… عین زندگی است؛ فقط از دست می‌رود.

هوشنگ گلمکانی

پیچیده‌تر از آن است که بتوانم وصفش کنم. هرچند ساده به نظر می‌رسد.

پی‌نوشت: خیلی‌ها هم با زشتی‌ها و دیوصفتی‌های‌شان راه و رسم زیستن را به من آموخته‌اند، چه حاجت است که این نوشته را به نام‌شان آلوده کنم.

11 thoughts on “این چند نفر

  1. من از هم دانشکدهایهای دیروزم.خوشحالم که بالا رفتن سن باعث میشه آدما عوض بشن یا شایدم جرات کنن خود واقعیشون رو نشون بدن.به هر حال هر چی که هست خدا رو شکر
    ———–
    پاسخ: نمی‌توانم حتی حدس بزنم کی هستید. ولی خب من کلا عاشق معما هستم. هرچه سخت‌تر بهتر.

  2. درود برشما.رسول زاهدی کسی بودکه لا به لای خا طره های دیروزم هنوزعطر پیپش رو خوب حس می کنم.خیلی چیزا ازش یاد گرفتم.ولی گمش کردم.همیشه به یادشم ولی هیچ ردی و نشانی ازش ندارم.اکه شمادوست بزرگوار میتونی کمکی بهم کنی خوشحالم کردی با سپاس
    —————-
    پاسخ: متاسفانه شنیدم که فوت کرده. خدا کنه درست نباشه. ولی اونی که گفت با اطمینان گفت. رسول زاهدی همیشه در قلب و خاطر من خواهد بود؛ عزیز و ماندگار. شما الان شخم زدی این خاطراتو. درود

  3. درود.قلبم فشرده شد.منتظر شنیدن هرچی بودم جز این خبر.در اندیشه من لبخند مهربان استادم جای دیگه ای دور ازمن شکوفابود.ولی نه در سردی خاک.باز هم امیددارم دروغ باشه و شایعه.سپاس

Comments are closed.