در جست‌وجوی زمان به … رفته

کارکرد سایت و وبلاگ شخصی این است که آدم هرچه دلش می‌خواهد بنویسد تا هم یک‌جورهایی تخلیه‌ی روانی شود و هم به بهانه‌ی پیش کشیدن حرف‌هایی از این در و آن در، مخاطبان احتمالی‌اش را به گفت‌وگو بکشاند تا از تنهایی فزاینده‌ی زندگی ماشینی و بی‌روح، آن هم در این جامعه‌ی مختنق و بی‌لطف، دمی‌رها شود. اما دست‌کم برای من، همه‌ی این انگیزه‌ها مخدوش شده‌اند.

الف: من هر چیز که می‌خواهم نمی‌توانم بنویسم. به دو دلیل: نخست دیگر از گمنامی‌چند سال قبل درآمده‌ام و حرف‌هایم می‌تواند برایم گران تمام شود و من به هیچ وجه برای قهرمان شدن این‌گونه یا شهید شدن در این کشور جهان‌سومی، انگیزه‌ای ندارم و ترجیح می‌دهم ماست خودم را بخورم و برای مردمی‌مرده‌نواز و فراموشکار، ژست آزادمنشی نگیرم. دوم به دلیل موقعیت فعلی‌ام که خدا می‌داند تا کی دوام خواهد داشت (و امیدوارم داشته باشد) به تعهدی دست‌وپاگیر ولی مطلقا منطقی تن داده‌ام که مراعات حال کنم. هرگز فکر نمی‌کردم به قاعده‌ی بازی در جامعه‌ی مدنی(؟؟؟) تن دهم و حالا با گوشت و استخوان مفهوم «معذوریت» را درک می‌کنم. حالا خوب می‌دانم که برای عبور کتابم از ممیزی باید چیزهایی را حدف کنم، فیلمم را برای پذیرش در فلان جشنواره کمی‌کوتاه کنم، و البته مهم‌تر از همه، حرف‌هایی را نزنم.

ب: بعد از گذشت مدتی مدید از راه‌اندازی این وب‌نوشت، فضایی برای گفت‌وگو حاصل نشده است. نوشتن بی گفت‌وگو معنایی ندارد. برای دل خود نوشتن، مقطع زمانی خاص خود را دارد که پشت سر گذاشته‌ام و حاصل سال‌ها «نوشتن برای نوشتن»، برایم به قدر کفایت است. بعد از سنی هر نویسنده‌ای دوست دارد آثارش را ارائه کند و با مخاطبانش به گفت‌وگو بنشیند، جز این به نظرم باید در سلامت روانی آن نویسنده شک کرد و بی‌تعارف می‌توان او را «بیمار روانی» نامید. حاصل نشدن فضای گفت‌وگو دلایل متعددی دارد که قطعا من جز مشکلات مربوط به روحیه‌ و معذورات خودم، نقشی در بقیه‌ی موارد ندارم. ولی می‌توانم حدس بزنم عادی شدن و در نتیجه بی‌خاصیت شدن اینترنت به دلیل همه‌گیری‌اش، روحیه‌ی ناامیدی و بی‌انگیزگی حاکم بر بخش بزرگی از جامعه پس از ماجراهای دوسه سال گذشته، «قاعده‌ی شطرنج» و «قاعده‌ی نردبان» دلایل اصلی فضای موجود هستند. (توضیح: قاعده‌ی شطرنج از این قرار است: تا وقتی این بازی را بلد نیستی همه می‌گویند بیا شطرنج را یادت بدهیم و وقتی یاد گرفتی همان‌ها فقط به این فکر هستند که تو را به بازی بخوانند تا شکستت دهند. این قاعده، مخاطبان باسابقه‌تر از خود نویسنده را در بر می‌گیرد. قاعده‌ی نردبان اما شامل مخاطبان کم‌سابقه‌تر و عادی می‌شود، پیش‌تر در مقاله‌ای درباره‌ی نقدنویسی برای‌تان گفته بودم که مشکل اصلی یک نویسنده در ایران این است که نود در صد مخاطبانش تمایل جدی به نویسنده‌ شدن یا دست‌کم سودای آن را دارند. و بالطلبع این موضوع درباره‌ی نقدنویسی هم صادق است. در چنین وضعیتی، مخاطب از نویسنده به عنوان یک نردبان استفاده می‌‌کند و پس از رفع حاجت تیپایی هم به نردبان می‌‌زند.)

 ولی جدا از این‌ها، فکر می‌کنم بخش مهمی‌از فقدان گفت‌وگو در وبلاگ‌ها به منتقل شدن گفت‌وگوها به فضای بیمارگونه‌ی میکروبلاگ‌ها (فیس‌بوک و …) برمی‌گردد. بگذارید به طور مشخص به فیس‌بوک اشاره کنم. دست‌کم برای ایرانی‌ها فیس‌بوک جایی است که آدم‌ها را به شکلی فریب‌آمیز اسیر سطحی‌نگری می‌کند. همه در فیس‌بوک شاعرند و طناز و نویسنده و جملات قصار از بدن خود خارج می‌کنند. این‌ ویژگی‌ها را به‌سادگی می‌توان در فیس‌بوک دید: ضعف و انقیاد در برابر جنس مخالف به سبب محدودیت‌های موجود در جامعه‌ی بیرونی، میل به باندسازی و دسته‌بندی و طرفداری و نوچگی، تنبلی ناشی از گرایش شدید به مختصرخوانی و سرسری‌خوانی، بسنده کردن به سرتیترها و جمله‌های قصار به جای متن خبر و تحلیل. از دل چنین شرایطی بیماری‌های اجتماعی جوانه می‌زنند؛ مانند تلاش فرد برای همگون نشان دادن خود با دیگران به هر قیمت، تلاش برای رواج یک سرخوشی دروغین و ناموجود، بی‌‌رنگ شدن تلاش‌های جدی برای تحلیل و آفرینش محتوا و جایگزین شدن‌شان با تکثیر و به اشتراک گذاشتن یک محتوای واحد (که امکان چندآوایی و دگراندیشی را زایل می‌کند) و… و… و…

خوب می‌دانم که نوشتن همین پست هم تلاشی مذبوحانه برای دلداری دادن به خودم است. وضعیتم به گونه‌ای است که گویی روح فرد مرده‌ای بالای سر جسمش انگشت به دهان می‌گزد و می‌خواهد دلیل مرگش را تحلیل کند و خودش هم می‌داند که دیگر دلیل این مرگ اهمیتی ندارد و هیچ تحلیلی او را به جسم سابقش برنمی‌گرداند. روح را باید که پرواز کند و بر شاخه‌ی درختی در پارک بنشیند و آمد‌وشد رهگذران را نظاره کند. جز نظاره از او کاری ساخته نیست. این وضعیتی است که بر من به عنوان جزئی از یک کل حاکم است و من هم میراث‌خوار وضعیت غالب این کل/ اجتماع هستم. روح را جز دیدن و نادیده‌ ماندن چه حاصل است؟ و مشکل اصلی این است که گاهی روح عزیز از یاد می‌برد که نامرئی است و هرچه فریاد می‌کشد کمانه می‌کند و به شرم‌گاهش می‌خورد و رد می‌شود و باز کمانه می‌‌‌کند و…  و عجب درد عجیبی دارد.

6 thoughts on “در جست‌وجوی زمان به … رفته

  1. سلام آقا رضا.با تک تک کلماتت راجع به فیس بوک موافقم.هیچ وقت فیس بوک رو دوست نداشتم و همیشه اون رو یک فضای خیلی خاله زنکی می دونستم که همه چیز درش سطحی ست و در نهایت هم به همان نتیجه ی مخربی منجر میشه که خودت گفتی,یعنی یکسان سازی نظرات و دیدگاه های فردی.
    آقا رضا این پست های اخیرت رو که میخونم احساس می کنم بزرگ شدی,مرد شدی,فکر می کنم حالا معنیه خیلی چیزا رو می دونی و نمیشکنی,مثل پدرها….
    ———-
    پاسخ: 🙂

  2. این مطلبتان پر مغز تر از آن است که این موقع شب و خواب آلود بتوانم اظهار نظری کنم. اما در مورد فیس بوک صد در صد موافقم…بیشتر خودشیفتگان جولان میدهند از خودشان عکس های جور واجور می گذارند و قربان صدقه هم می روند….یک فضای زیادی مجازی .کاش این مطلب را در همان فقس بوک بگذارید.

  3. امیدوارم من و دوستانی که اینجا سر می زنند،جزو آن دسته از افراد نباشیم که از قاعده نردبانی استفاده می کنیم…
    آمین…

Comments are closed.