میان‌پرده

من هنوز هم هستم، هرچند کمی‌گیر و گرفتار مشکلات زندگانی… اگر خوشی و شادمانی بود حتما با شما تقسیم می‌کردم. مانده‌ام تا این یکی هم بگذرد. تا برگردیم به روال عادی این روزنوشت. با آرزوی بهترین‌ها برای همه‌ی شما.

این رسمش نیست…

واقعا وقتی همه‌ی کارها گره می‌خورد و دری باز نمی‌شود چه باید کرد؟ کتابی که قراردادش را بسته‌ای و باید برود ارشاد و ممیزی و دل توی دلت نیست که آن‌جا چه بلایی بر سرش خواهد آمد و اصلاً مجوز خواهد گرفت یا نه، طرح مستند و ویژه‌برنامه‌ی مناسبتی سینما در شبکه‌ی چهار و طرح سریال سیزده قسمتی برای شبکه‌ی یک (هردو با یک تهیه‌کننده‌ی موجه و مورد قبول سازمان)، برگه‌ی صدور پروانه‌ی ساخت فیلم‌نامه‌ی موسی را هم امضا کرده‌ای و تا حالا باید پروانه‌اش صادر و کستینگ انجام می‌شد اما تهیه‌کننده یک ماه است به دلایل واهی از ارائه‌اش به اتحادیه‌ی تهیه‌کنندگان طفره می‌رود، نمایش‌نامه‌ای که به سفارش دوست کارگردانی نوشته‌ای و اصلا عین خیالش نیست، فیلم‌نامه‌ای که به سفارش (…) نوشته بودی و او که بسیار از حاصل کار شگفت‌زده و خوش‌حال بود چند بار به جان زن و بچه‌اش قسم خورده بود که حتی اگر تهیه‌کننده پیدا نکند آن را از تو خواهد خرید… و دریغ از وفای به عهد، و دریغ از وقت و شوقی که پای نوشتن گذاشتی. و همه‌ی این‌ها فقط خوره‌ی روح‌اند و بس.

به همه‌ی این‌ها اضافه کنید بلایی را که سر فیلم کوتاهم در جشن اخیر خانه‌ی سینما آمد. گفتند فیلم «خیلی» خوبی است و حتما خبرتان می‌کنیم که اگر حاضر به تغییر متن تیتراژ پایانی‌اش باشید آن را در لیست نهایی قرار دهیم. اما بعدش خبر نکردند(!) و یک ماه بعد یکی از اعضای همان هیأت انتخاب برایم ای‌میل فرستاد که: «چه فیلم فوق‌العاده‌ای بود اما داوران احساس کرده‌اند آن متن پایانی به‌شان توهین کرده و فیلم را کنار گذاشته‌اند…» لعنت به این روزگار.

واقعا دیگر تحمل در این برزخ ماندن را ندارم. وقتش است از این پوسته‌ی نویسنده و منتقد بودن بیرون بیایم و کارهایی را که بلدم و توانایی‌شان را دارم در عرصه‌ی مستندسازی و فیلم‌سازی و… انجام دهم. به‌خدا وقتش است. خسته شده‌ام از این ژست صبوری و آرامش. امیدی به آدمیان نیست. خدایا خودت تغییر ده قضا را.

نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی

تا در میکده شادان و غزل‌خوان بروم

چند حرف دیگر

یک

اگر خواننده‌ی گاه‌گاهی این روزنوشت هم باشید می‌دانید که مدتی است به کوتاه‌نویسی روی آورده‌‌ام. این شیوه طبعاً مزایا و معایبی دارد. مهم‌ترین مزیتش برای من رهایی از برخی قید و بندها است. هنوز نتوانسته‌ام به دو پرسش اساسی پاسخ دهم: واقعا برای چه می‌نویسم؟ و برای که؟ برای اولی تا حدی می‌توانم دلیل بتراشم اما دومی‌واقعا یکی از دشوار‌ترین و پوچ‌ترین پرسش‌های زندگی‌ام است. به همین دلیل است که دیگر تمایلی ندارم نوشته‌های مطبوعاتی‌ام را توی سایت بگذارم. هرکس طالب خواندن‌شان باشد می‌داند به کجا باید رجوع کند.

دو

بگذارید واقعیتی را که قبلا هم به آن اشاره کرده‌ام با تاکیدی دوباره بیان کنم. ایده برای نوشتن در این روزنوشت بسیار است. دور وبرمان به‌قدری پر از سوژه است که اصلا لازم نیست زحمت فکر کردن به خود بدهیم. اما روزبه‌روز فضا تیره‌تر و مختنق‌تر می‌شود و عقل حکم می‌کند از خیر نوشتن درباره‌ی بسیاری چیزها بگذریم. خیلی وقت‌ها آن‌قدر که در گفتن برخی حرف‌ها حماقت هست، فضیلت نیست. خواستم بگویم من هم مثل شما نظاره‌گر این قاراشمیش هستم ولی واقعا در برابر چنین اوضاعی بهتر است سکوت کنیم و گاهی هم خنده (و مگر چه عیبی دارد گریه؟).

سه

به گذشته‌ی نه‌چندان دور هم که نگاه می‌کنم می‌بینم چه قدر بعضی‌هامان از هم دور شده‌ایم. زمان مثل غربال و الک است، مدام آدم‌ها می‌‌ریزند و آخرش می‌ماند به تعداد کم‌تر از انگشتان یک دست. واقعا لزومی‌ندارد صفت «دوست» را به هر تازه‌واردی بدهیم و روی معرفتش حساب کنیم. دوست را در وقت مصیبت و تنهایی باید شناخت. رفقای وقت شادی و توانگری که کم نیستند. تا بخواهی هست.

چهار

لطفا مطالعه را جدی بگیرید. لطفا کتاب بخوانید. غرق در سرسری‌خوانی اینترنتی نشوید. البته اینترنت منبع جامع و عظیم کتاب‌ها و مقاله‌های باارزش است، اما… خودتان بهتر می‌دانید… پیشنهادم این است که از مطالب ارزشمند پرینت بگیرید و وقت‌تان را کم‌تر پای مونیتور تلف کنید. این‌جوری برای سلامت چشم‌تان هم بهتر است.

پنج

ممنون می‌شوم اگر پیشنهادهای‌تان را برای کارآمدتر شدن این سایت با من در میان بگذارید.

یک کادوی ناقابل

رسم است که آدم روز تولد از دیگران کادو بگیرد اما این بار خودم دست‌به‌کار شدم تا بخش نخست گزیده‌ی نوشته‌های وبلاگی‌ام در پنج سال گذشته را در قالب پی‌دی‌اف تقدیم خوانندگان این روزنوشت کنم. بی‌تردید برای آن‌ها که به‌تازگی با من و این‌ سایت آشنا شده‌اند مرور این نوشته‌ها کاربرد بیش‌تری خواهد داشت. همه‌ی نوشته‌ها ویرایش مجدد و در برخی موارد بازنویسی شده‌اند. به مرور، بخش‌های بعدی را هم تقدیم خواهم کرد.

از این‌جا دانلود کنید. حجم حدود ۷۵۰  کیلوبایت

روز و روزگارتان خوش باشد.

پی‌نوشت: ممنون از تک‌تک دوستان عزیزی که تولدم را تبریک گفتند. آروزی سربلندی و تندرستی و دلشادی، خالصانه‌ترین چیزی است که می‌توانم تقدیم وجود نازنین‌تان کنم.

اندر مزیت بدبینی در روزگار نو

من آدم بدبینی هستم اما این بدبینی یک ویژگی و یک مزیت خیلی بزرگ دارد: ویژگی‌اش این است که بدبینی‌ام هیچ کنشی را در قبال دیگران برنمی‌انگیزاند چون من ارتباطم با دیگران را به شکل واکنشی و بر اساس عمل آن‌ها تنظیم می‌کنم، نه بر اساس تصور ذهنی‌ام از کار نکرده‌شان. این بدبینی ابدا آزارش به کسی نمی‌رسد و خودم را هم اذیت نمی‌کند. مزیتش هم این است که اگر خلاف نظرم ثابت شود باعث خوشحالی‌ام می‌شود ولی در حالت عکسش، گاهی جایی برای جبران باقی نمی‌ماند…

این روزها می‌گذرد


برخلاف خیلی‌ها که به رسم رایج روز از زندگی تحت ستم می‌نالند مهم‌ترین گرفتاری‌ من، سر و کار داشتن با همین آدم‌های نالان است که از هر ستمگری ستمکارترند و مجموعه‌ای کامل از بی‌اخلاقی‌ها و ددمنشی‌ها. در آدم‌های دور و برم، کم سراغ دارم که چیزی به نام مروت و انصاف به گوشش خورده باشد.

بدبختانه (و البته خوش‌بختانه) خیلی‌ها فکر می‌کنند رفتارشان نامرئی است و کرد و کارشان به شکل معجزه‌آسایی ( به حول و قوه‌ی الهی یا به مدد ابلیس) از نظرها نهان می‌ماند. شاید هم فکر می‌کنند گذشت زمان، رذالت‌شان را کم‌رنگ کرده و می‌توانند نیرنگ تازه‌ای را آغاز کنند.

مهم نیست که آدم‌ها در خلوت‌شان چه می‌کنند؛ حریم شخصی هرکس مختص خود اوست. اشکال از جایی شروع می‌شود که نتیجه‌ی رفتارهای یک فرد متوجه دیگران می‌شود و حریم دیگران را نقض می‌کند.

روزگار بسیار بدی است. دورویی متاع گران‌بهای بازار است. حتی اگر زل بزنی توی چشم کسی و بگویی که به‌خوبی متوجه دورویی‌ و منفعت‌طلبی‌اش هستی (و حالت از امثال او به هم می‌خورد) باز هم تاثیری ندارد. کار از وقاحت و پررویی گذشته. دیگر لزوم و البته کم‌ترین فایده‌ای ندارد که زشتی رفتار یک فرد را چه به کنایه و چه آشکارا به او گوشزد کنیم. وقاحت و دریدگی، اکسیر معجزه‌گر این زمانه است و در هر دکان بقالی، موجود.

چاره‌ای نیست. تنها می‌توان به خلوت خود بسنده کرد و از جماعت دروغگویان و دورویان منفعت‌جو فاصله گرفت و با دوستانی کم‌شمار هم‌کلام شد. من هم هزار عیب و نکبت دارم اما دست‌کم به اصلی در زندگی پایبندم که البته ریشه در خودخواهی و خودشیفتگی دارد: کاری به کار کسی ندارم؛ اصلا کسی در نظرم مهم نیست که بخواهم برای جلب توجه یا آزار دادنش انرژی صرف کنم.

در حال کلی‌گویی و نوشتن یک متن لعنتی «اخلاقی» نیستم. خطابم به کسانی است که با «من» مراوده دارند و به نحوی این چند خط را خواهند خواند یا به گوش‌شان خواهد رسید: من بی‌توجه به آن‌چه وانمود می‌کنید و بر زبان می‌آورید شما را صرفا و صرفا و صرفا بر اساس رفتارتان (در نظر و نهان) می‌شناسم و بس. نمی‌خواهم شما را از آن‌چه هستید (که خوش‌تان باد) برحذر دارم، می‌خواهم بدانید که دست‌‌کم تلاش ریاکارانه‌تان، دروغ‌های‌ مهوع‌تان و… بر من کم‌ترین اثری ندارد، حتی وقتی ظاهرا به‌تان لبخند می‌زنم و حضور ریاکارانه‌تان را به رسم ادب یا از سر ناچاری تحمل می‌کنم. از اول هم اثر نداشته. گاهی لازم است فرصتی قائل شویم تا کسی خودش را اثبات کند. و پس از آن، دیگر درنگ عین حماقت است.

این روزها می‌گذرد و عده‌ای از آزمون دشوار این دوران، زخمی‌و خسته اما سربلند بیرون می‌آیند. عده‌ای دیگر در لجن دست و پا می‌زنند و حمام فاضلاب می‌گیرند. عده‌ای بر مرکب دیگران، چهار نعل می‌تازند. شغال‌های گر به ماه دشنام می‌دهند. و بسیارانی پس‌مانده‌ی دیگران را نشخوار می‌کنند… این روزها می‌گذرد و شاید هم هیچ اتفاقی نیفتد، چون صبر پروردگار زیادتر از عمر کوتاه ماست.

هزارمین کامنت

این هزارمین کامنت سایت کابوس‌های فرامدرن است، البته بعد از آن‌که یک بار آرشیوم به همراه همه‌ی کامنت‌های دو سه‌ سال قبل، نابود شد و کل سایت را از اول راه‌اندازی کردم. به هر حال در این دور تازه از فعالیت سایت آقای ایمان زینعلی که به طرز جانکاهی به این حقیر لطف دارد، هزارمین کامنت را پای یکی از نوشته‌هایم گذاشت و بدا که در ضدیت با پرسپولیس محبوب من بود و ناچارم به جای جایزه دادن، این دوست عزیز را در لیست سیاه قرار دهم  🙂

در این مدت دوستان زیادی آمدند و رفتند و با مهرشان همراه من و سایتم بودند. دوستانی هم که نمی‌شناسم‌شان به نوشته‌هایم لینک دادند و بی‌نهایت خوش‌حالم کردند. من هم تا حد توانم به جای تن دادن به خواسته‌های خوانندگانم، به نوشتن به شیوه‌ی خودم و بدون در نظر گرفتن سلیقه و ذائقه‌ی دوستان ادامه دادم و طبعا خیلی‌ها را ناامید کردم و از خود راندم.

آرشیوم را مرور می‌کنم و با نام و خاطره‌ی شما تازه می‌شوم. مقطعی پربار از زندگی‌ام با شما گذشت و نمی‌دانید حضورتان در روزهای بی‌کاری و افسردگی دو سه سال گذشته چه انرژی مثبتی داشت. امیدوارم باز هم مثل گذشته در این خانه‌ی کوچک  ـ و نه مثلا فیس‌بوک ـ دور هم جمع شویم و از سینما و ادبیات با هم حرف بزنیم. چرا که نه.

بترکه چشم حسود. بیش باد.

در جست‌وجوی زمان به … رفته

کارکرد سایت و وبلاگ شخصی این است که آدم هرچه دلش می‌خواهد بنویسد تا هم یک‌جورهایی تخلیه‌ی روانی شود و هم به بهانه‌ی پیش کشیدن حرف‌هایی از این در و آن در، مخاطبان احتمالی‌اش را به گفت‌وگو بکشاند تا از تنهایی فزاینده‌ی زندگی ماشینی و بی‌روح، آن هم در این جامعه‌ی مختنق و بی‌لطف، دمی‌رها شود. اما دست‌کم برای من، همه‌ی این انگیزه‌ها مخدوش شده‌اند.

الف: من هر چیز که می‌خواهم نمی‌توانم بنویسم. به دو دلیل: نخست دیگر از گمنامی‌چند سال قبل درآمده‌ام و حرف‌هایم می‌تواند برایم گران تمام شود و من به هیچ وجه برای قهرمان شدن این‌گونه یا شهید شدن در این کشور جهان‌سومی، انگیزه‌ای ندارم و ترجیح می‌دهم ماست خودم را بخورم و برای مردمی‌مرده‌نواز و فراموشکار، ژست آزادمنشی نگیرم. دوم به دلیل موقعیت فعلی‌ام که خدا می‌داند تا کی دوام خواهد داشت (و امیدوارم داشته باشد) به تعهدی دست‌وپاگیر ولی مطلقا منطقی تن داده‌ام که مراعات حال کنم. هرگز فکر نمی‌کردم به قاعده‌ی بازی در جامعه‌ی مدنی(؟؟؟) تن دهم و حالا با گوشت و استخوان مفهوم «معذوریت» را درک می‌کنم. حالا خوب می‌دانم که برای عبور کتابم از ممیزی باید چیزهایی را حدف کنم، فیلمم را برای پذیرش در فلان جشنواره کمی‌کوتاه کنم، و البته مهم‌تر از همه، حرف‌هایی را نزنم.

ب: بعد از گذشت مدتی مدید از راه‌اندازی این وب‌نوشت، فضایی برای گفت‌وگو حاصل نشده است. نوشتن بی گفت‌وگو معنایی ندارد. برای دل خود نوشتن، مقطع زمانی خاص خود را دارد که پشت سر گذاشته‌ام و حاصل سال‌ها «نوشتن برای نوشتن»، برایم به قدر کفایت است. بعد از سنی هر نویسنده‌ای دوست دارد آثارش را ارائه کند و با مخاطبانش به گفت‌وگو بنشیند، جز این به نظرم باید در سلامت روانی آن نویسنده شک کرد و بی‌تعارف می‌توان او را «بیمار روانی» نامید. حاصل نشدن فضای گفت‌وگو دلایل متعددی دارد که قطعا من جز مشکلات مربوط به روحیه‌ و معذورات خودم، نقشی در بقیه‌ی موارد ندارم. ولی می‌توانم حدس بزنم عادی شدن و در نتیجه بی‌خاصیت شدن اینترنت به دلیل همه‌گیری‌اش، روحیه‌ی ناامیدی و بی‌انگیزگی حاکم بر بخش بزرگی از جامعه پس از ماجراهای دوسه سال گذشته، «قاعده‌ی شطرنج» و «قاعده‌ی نردبان» دلایل اصلی فضای موجود هستند. (توضیح: قاعده‌ی شطرنج از این قرار است: تا وقتی این بازی را بلد نیستی همه می‌گویند بیا شطرنج را یادت بدهیم و وقتی یاد گرفتی همان‌ها فقط به این فکر هستند که تو را به بازی بخوانند تا شکستت دهند. این قاعده، مخاطبان باسابقه‌تر از خود نویسنده را در بر می‌گیرد. قاعده‌ی نردبان اما شامل مخاطبان کم‌سابقه‌تر و عادی می‌شود، پیش‌تر در مقاله‌ای درباره‌ی نقدنویسی برای‌تان گفته بودم که مشکل اصلی یک نویسنده در ایران این است که نود در صد مخاطبانش تمایل جدی به نویسنده‌ شدن یا دست‌کم سودای آن را دارند. و بالطلبع این موضوع درباره‌ی نقدنویسی هم صادق است. در چنین وضعیتی، مخاطب از نویسنده به عنوان یک نردبان استفاده می‌‌کند و پس از رفع حاجت تیپایی هم به نردبان می‌‌زند.)

 ولی جدا از این‌ها، فکر می‌کنم بخش مهمی‌از فقدان گفت‌وگو در وبلاگ‌ها به منتقل شدن گفت‌وگوها به فضای بیمارگونه‌ی میکروبلاگ‌ها (فیس‌بوک و …) برمی‌گردد. بگذارید به طور مشخص به فیس‌بوک اشاره کنم. دست‌کم برای ایرانی‌ها فیس‌بوک جایی است که آدم‌ها را به شکلی فریب‌آمیز اسیر سطحی‌نگری می‌کند. همه در فیس‌بوک شاعرند و طناز و نویسنده و جملات قصار از بدن خود خارج می‌کنند. این‌ ویژگی‌ها را به‌سادگی می‌توان در فیس‌بوک دید: ضعف و انقیاد در برابر جنس مخالف به سبب محدودیت‌های موجود در جامعه‌ی بیرونی، میل به باندسازی و دسته‌بندی و طرفداری و نوچگی، تنبلی ناشی از گرایش شدید به مختصرخوانی و سرسری‌خوانی، بسنده کردن به سرتیترها و جمله‌های قصار به جای متن خبر و تحلیل. از دل چنین شرایطی بیماری‌های اجتماعی جوانه می‌زنند؛ مانند تلاش فرد برای همگون نشان دادن خود با دیگران به هر قیمت، تلاش برای رواج یک سرخوشی دروغین و ناموجود، بی‌‌رنگ شدن تلاش‌های جدی برای تحلیل و آفرینش محتوا و جایگزین شدن‌شان با تکثیر و به اشتراک گذاشتن یک محتوای واحد (که امکان چندآوایی و دگراندیشی را زایل می‌کند) و… و… و…

خوب می‌دانم که نوشتن همین پست هم تلاشی مذبوحانه برای دلداری دادن به خودم است. وضعیتم به گونه‌ای است که گویی روح فرد مرده‌ای بالای سر جسمش انگشت به دهان می‌گزد و می‌خواهد دلیل مرگش را تحلیل کند و خودش هم می‌داند که دیگر دلیل این مرگ اهمیتی ندارد و هیچ تحلیلی او را به جسم سابقش برنمی‌گرداند. روح را باید که پرواز کند و بر شاخه‌ی درختی در پارک بنشیند و آمد‌وشد رهگذران را نظاره کند. جز نظاره از او کاری ساخته نیست. این وضعیتی است که بر من به عنوان جزئی از یک کل حاکم است و من هم میراث‌خوار وضعیت غالب این کل/ اجتماع هستم. روح را جز دیدن و نادیده‌ ماندن چه حاصل است؟ و مشکل اصلی این است که گاهی روح عزیز از یاد می‌برد که نامرئی است و هرچه فریاد می‌کشد کمانه می‌کند و به شرم‌گاهش می‌خورد و رد می‌شود و باز کمانه می‌‌‌کند و…  و عجب درد عجیبی دارد.

تجربه‌ای در طنزنویسی

 

یکی‌دو هفته پیش یک همکار منتقد به دفتر مجله آمده بود و به محض دیدنم گفت مثل این‌که کفش‌ها را آویخته‌ای برادر. مدتی است جنجالی حاشیه‌ای چیزی از جانبت صادر نمی‌شود. گفتم درست متوجه شدی، کارهای مهم‌تری برای انجام دادن دارم. مضاف بر این‌که کم‌ترین امیدی به بهبود اوضاع فرهنگی و ازجمله فضای ژورنالیسم سینمایی ندارم. به وقتش حرف‌هایم را زده‌ام و تکرارش کم‌ترین فایده‌ای ندارد.

و جانم برای‌تان بگوید که مدتی است کار نمایشنامه‌نویسی را هم در پیش گرفته‌ام. نمایشنامه‌ای با عنوان حلقه‌ی مفقوده را که فضایی تلخ و جدی دارد به کارگردانی سپردم و پس از آن بلافاصله نوشتن نمایشنامه‌ای کمدی‌موزیکال را برای اجرا در سنگلج در دست گرفتم که هفتاد درصدش را تا به حال نوشته‌ام و تا چند روز آینده باید نسخه‌ی کامل را تحویل جناب کارگردان بدهم. هنوز اسمی‌برای این یکی انتخاب نکرده‌ام. نوشتن این نمایشنامه‌ی اخیر برایم یک چالش خیلی جدی و مهم است، چون کمیک است و باید در قالبی عامه‌پسند و خورند جایی مثل سنگلج ارائه شود. نوشتن شوخی و طنز وقتی خودت کم‌ترین دلیلی برای خندیدن نداری از سخت‌ترین کارهای دنیاست و تضاد تلخی و عبوسی خودم با متنی که می‌نویسم، واقعا برای خودم جذاب است. تا این‌جا که از نتیجه‌ی کار واقعا راضی هستم.

راستش بارها این سوال برایم پیش آمده که جوک‌هایی را که هر روز و هر روز می‌شنویم چه کسانی، و در کجا می‌سازند و چه‌گونه اشاعه می‌دهند؟ البته امروز به لطف اینترنت مکانیزم نشر جوک‌ها و لطیفه‌ها آشکار است ولی در روزگاران قدیم وقتی جوکی به فاصله‌ی چند روز در کل مملکت منتشر می‌شد و دهان به دهان می‌گشت با یک پدیده‌ی مهم اجتماعی طرف بودیم. طنز در جوامعی بسته و تنگ‌نظر مانند ایران واقعا کارکرد خارق‌العاده‌ای دارد… بگذریم. به همان سوال برگردیم. واقعا جوک‌ها را چه‌گونه می‌سازند؟ یک نفر می‌نشیند و فکر می‌کند و مانند همان روندی که یک نفر دیگر شعر و داستان می‌سازد جوک می‌آفریند؟ جوک‌سازها قهرمانان گمنام و نادیدنی هستند و همین جذاب‌ترشان می‌کند. حتما بارها با جوک‌های خیلی نبوغ‌آمیز روبه‌رو شده‌اید که به هوش و ذکاوت سازنده‌اش درود فرستاده‌اید.

اما چرا غالب جوک‌ها به سمت چیزهای به‌ظاهر غیراخلاقی و مخصوصا نکته‌های جنسی می‌روند؟ من پاسخی برای این پرسش دارم: چون جنسیت یکی از مهم‌ترین و شاید مهم‌ترینِ مقوله‌ها‌ی اخلاقی بشر است. و جوک با نگاه انتقادی‌اش قطعا سراغ مگوها و مقوله‌های حساس می‌رود و پوسته‌ی فریب‌آمیز و دروغین آن‌ها را فرومی‌ریزد. مهم‌ترین کمدی‌های تاریخ سینما هم فارغ از این مقوله نیستند.

باری، شخصا هرگز نتوانستم حتی یک جوک بسازم با این‌که گاهی وسوسه می‌شدم و با ذهنم کلنجار می‌رفتم… اما این بار بدون این‌که بخواهم جوک بنویسم به پیروی از فضای این نمایشنامه سراغ کمدی هجو و کلامی‌رفتم و فقط چند جا رگه‌هایی از کمدی موقعیت را هم در کار گنجاندم. تماشاگر عام و خسته و بی‌حوصله فرصت فکر کردن ندارد و فقط دوست دارد بخندد. باید این خنده را به او داد، البته نه قیمت لودگی و درافتادن به کلیشه‌ها. راستش میانه‌ای با اسلپ‌استیک و بشکن و بالابنداز ندارم و به‌شدت از آن پرهیز کرده‌ام.

ولی باید اعتراف کنم که هنوز نگاه به مقوله‌ی طنز و کمدی در ایران بسیار متحجر است. اخیرا که یک پست فقط کمی‌طنزآمیز در این سایت قرار دادم دوست عزیزی برایم ابراز تاسف کرد. راستش من هم جمله‌ای نوشتم که جوابی به لطفش داده باشم ولی‌ طرز تلقی آن دوست، تاثیر منفی شدید بر روحیه‌ام داشت. این دنباله‌ی مدرن‌شده‌ی همان طرز فکر چند دهه پیش است که کمدین را دلقک می‌دانست، آهنگساز و خواننده را مطرب و سینماگران را فاسد و قرتی. بدترین جای داستان این است که این نگاه لباس اخلاق‌گرایی بر تن می‌کند و از این منظر تو را محکوم. بر اساس همین نگاه قهرمانان هرگز به دستشویی نمی‌روند، یبوست و اسهال نمی‌گیرند، معاشقه نمی‌کنند؛ حتی غذا هم نمی‌خورند، فقط حرف‌های خیلی قلمبه می‌زنند و در پی معرفت و شرافتند. باید وودی آلن و جری لوییس و مل بروکس و زوکرها و از جدی‌ها آدریان لین و فون‌تریر و تارانتینو و امثالهم را که کم هم نیستند سر برید و از شر این مفاسد راحت شد. لعنت بر ایرج میرزا و عبید زاکانی و برنارد شاو و جرثومه‌های فسادی از این دست.

شرمنده‌ام دوستان. من تراژدی و کمدی را هم‌سنگ می‌دانم، و کمدی باید به مخوف‌ترین تابوها سرک بکشد چون کارش شکستن نقاب دروغین مدنیت مصنوع بشر است؛ همان نقابی که پشتش خیانت‌ها و جنایت‌ها می‌شود.

 

 

از همین حرف‌های خودمانی

 

سلام مخاطب من

مهم نیست که دوستم هستی و آثارم از نقد فیلم تا شعر و داستان را دوست داری یا برعکس، به قصد دیگری خواننده‌ی همیشگی این سایت شخصی شده‌ای. مهم نیست که نظرت را با من شریک می‌شوی یا می‌خوانی و کم‌ترین واکنشی نشان نمی‌دهی. همین که به اندازه‌ی یک کلیک چراغ این‌جا را روشن نگه می‌داری خودش کلی ارزش دارد. یکی از دوستان و همکاران نسبتا جوان اما باسابقه‌ی مطبوعاتی‌مان روزی به دوست دیگری که از او خواسته بود برای دیدن مطلبی به سایت آدم‌برفی‌ها برود گفته بود من به اندازه‌ی یک کلیک هم حاضر نیستم رونق به سایتی که مدیرش رضا کاظمی‌باشد بدهم از بس که از او بدم می‌آید. البته امروز همین دوست عزیز، کلی محبت نثار این جانب می‌کند و من هم البته نه این محبت و نه حتی آن نفرت را اصلا باور نمی‌کنم.  ما آدم‌ها چیزی جز همین نوسانات هورمونی / خلقی نیستیم. آدم با اصول و عقیده‌ی مشخص و ثابت دیگر مال افسانه‌هاست. باد به هرجا بوزد، همان است.

این چندوقت دست‌مایه‌های خوبی برای نوشتن در کار بود: از مرگ ناصر حجازی که یک‌شبه اسطوره‌اش کردند تا فضای باز هم عصبی حول و حوش فیلم کیمیایی و کلی چیز دیگر در این بازه‌ی زمانی. چیزهای خصوصی‌تری هم بود که می‌توانست انگیزه‌ای برای نوشتن هرچند در لفافه باشد و … ولی دستم نرفت درباره‌ی هیچ‌کدام بنویسم. مشغول کارهای مهم‌تری ـ دست‌کم از نظر خودم ـ بودم مانند ادامه‌ی تلاش به ثمر رسیدن فیلم‌نامه‌هایم از موسی ـ که کیمیایی به شکلی ناباورانه بعد از جلسه با تهیه‌کننده و کلی قول و قرار سر کارمان گذاشت ـ  تا پرده‌ها ـ که هنوز هم امید ساخته‌شدنش بیش‌تر از موسی است ـ ، نوشتن نمایشنامه‌ای با نام حلقه‌ی مفقوده به کمک دوستم هومن نیکفرد، پیگیری انتشار اولین مجموعه داستانم کابوس‌های فرامدرن، نوشتن فیلم‌نامه‌ی فیلم کوتاه بعدی یک نمایش کشدار. مذاکره برای طرح یک مستند که تهیه‌کننده‌ای آن را پسندیده و کاری نو و منحصر‌به‌فرد خواهد بود و …

یاد گرفته‌ام که فقط باید انتظار کشید و متاسفانه اگر به طور مستقل و بی‌پشتوانه‌ای خاص سراغ کارهای کتاب و فیلم‌نامه و این‌ها بروی به شکلی کاملا معنادار باید زمان زیادی را به انتظار بگذرانی. وقتی هم که دستت به هیچ جا بند نیست و هر اعتراضت بهانه‌‌ای به دست می‌دهد که کارت کن‌فیکون شود، بیش‌تر مجبور می‌شوی سکوت کنی و فقط بگذاری همه چیز آن قدر پیش برود که خودش درست شود.

درباره‌ی همین کار مطبوعاتی هم همین طور بوده. هنوز هم گروهی با جوان‌ترهایی که ذوق نوشتن دارند نامهربانانه رفتار می‌کنند. شاید عقل حکم می‌کند که من دیگر خرم از پل گذشته و نباید این‌ها را بنویسم ولی لعنت بر من اگر گذشته‌ی نه چندان دور خودم را فراموش کنم. بد نیست آدم یادش باشد چه بود و بر سرش چه رفت و چه شد. خیلی از مخاطبان این گاه‌نوشت، جوان‌های مشتاق نوشتن هستند. یقین دارم حس هم‌سان‌پنداری آن‌ها پس از خواندن یادآوری‌های مکرر من از حال‌وروز بد اولیه، به‌شان کمک خواهد کرد که مصمم‌تر و عاشقانه‌تر راه‌شان را ادامه دهند. همیشه برگ‌هایی می‌ریزند و برگ‌هایی تازه بر شاخه‌ها خواهند رست. این مرام زندگی است.

و اما همراهان همیشگی این خانه‌ی کوچک و دنج: یک دنیا سپاس برای حضورتان که بی‌رونقی و رکود و سکون این‌‌جا هم نتوانست شما را براند و به دست‌نوشته‌های این برادر‌تان نظر لطف داشته و پرسش‌ها و حرف‌های‌تان را گاه با او در میان گذاشته‌اید؛ چه به صورت کامنت و چه با پیغام خصوصی. می‌دانم که نصیبی از زرق‌وبرق و‌های‌وهوی معمول و محبوب ندارم اما هرچه را در چنته دارم با شما قسمت می‌کنم و همین که گاهی مورد پسند شما باشد برایم کافی است. این‌ها را نوشتم که فکر نکنید حواسم نیست. از عسل‌مهر که همیشه مهر شیرینش با این سایت است تا نیما رضایی که در روزهای رخوتم جویای احوال شد. مگر این چیز کمی‌است؟ درود.

 

این چند نفر

خیلی‌ها هستند که در زندگی برایم از جنبه‌ یا جنبه‌هایی الگو بوده‌اند. اما می‌خواهم از چند نفر نام ببرم که نقشی اساسی در شکل‌گیری زندگی‌ام داشته‌اند. مناسبت این نام بردن‌ها چیست؟ هیچ، جز حرفی که روی دل مانده و شاید فردا گفتنش دیر باشد.

پدر

یک نظم ذهنی و وسواس عجیب نسبت به همه‌ی امور داشت، یعنی حواسش جمع بود. همین وسواس که نتیجه‌اش کمال‌گرایی است یکی از ویژگی‌هایی است که همیشه سعی کرده‌ام به همراه داشته باشم. شاید به نظر نیاید، ولی حواسم بدجور جمع است. این حواس لعنتی را به هرکس و هرچیز نمی‌دهم.

دایی محمد

دایی مرا با سینما آشنا کرد. وقتی هنوز سه‌چهار سال بیش‌تر نداشتم. او کوه شور و شیطنت جوانی بود. صدای بسیار خوبی داشت. شعر هم می‌گفت. زندگی روزمره اما پدرش را درآورد و او را به کاسبی و تجارت واداشت. من اندک بهره‌ و ذوقم در شعر و ترانه و موسیقی و آواز را از او به ارث برده‌ام… و عشق تیارت و آرتیست‌بازی سینما که انگ روزهای کودکی بود.

خانم سلیمانیان

معلم کلاس اول که عاشقانه دوستم داشت. فراتر از یک شاگرد. عشق بی‌دریغ را نخست در وجود او دیدم.

مرتضی

مرتضی، پسرعمه‌ی خوب دیروز و رفیق کم‌پیدای امروز. دو سال بزرگ‌تر از من بود. او بود که در همان هشت‌نه سالگی ویر داستان‌نویسی را به جانم انداخت. و مهم‌تر از آن با قصه‌های جنایی که می‌نوشت و یا شفاهی و فی‌البداهه تعریف می‌کرد مرا شیفتهِ‌ی این گونه‌ی ادبی کرد و بعدها هم هیچ فیلمی‌به اندازه‌ی فیلم‌های تریلر و جنایی لذت ناب سینما را به من هدیه نداد. مرتضی دیگر ننوشت.

محمود

پسرخاله‌ی بزرگ‌تر و عزیز… که پای ثابت سینما رفتن بود و مرا با صف جشنواره آشنا کرد. ناب‌ترین پرسه‌های نوجوانی در شب‌های آن روزگار تهران که مثل امروز قرق و قدغن نبود، با محمود گذشت. کتاب‌خانه‌ی پربار او حس خوب حسادت کودکانه‌ام را برانگیخت و مرا به دنیای خوش کتاب‌خوانی کشاند.

بیژن نجدی

چه بگویم درباره‌اش. یک سال هر هفته با او بودن در اتاق کوچک خانه‌ی کوچک اما دلگشایش غنیمت عمر من است. عطر نفس‌هایش هنوز با من است.

رسول زاهدی

دبیر فیزیک… دانا و دوست‌داشتنی. بزرگ‌وار. انسان نیک مثل او کم دیده‌ام. یک دم از یادم نمی‌رود. بسیار از منش و اخلاقش آموخته‌ام. دریایی باش، مهربان باش ولی به وقتش سخت بگیر تا چیزی به شاگردانت بیاموزی.

حسن فرهنگ‌فر

دبیر ادبیات سخت‌گیر و بداخلاقی که وسواس روی واژه‌ها را یادم داد و هنوز هم گاهی با شنیدن صدایش از پشت تلفن حس شاگردی را مثل همان روزها تجربه می‌کنم. کتاب‌هایش هم خواندنی‌اند. دیر زیاد.

شاملو، فروغ، اخوان، سهراب

خواندن‌شان ضرورت روزگار نوجوانی همه‌ی ما بود. که راهت را در شعر انتخاب کنی.

دکتر فاضل

استاد نوروآناتومی‌دانشگاه مشهد که همان جلسه اول درسش جمله‌ای گفت که خیالم را راحت کرد. گفت آن‌ها که بی‌نهایت خونسردند و از دیدن زشتی‌ و درد، دلگیر و مضطرب و عصبی نمی‌شوند، سیستم عصبی چندان تکامل یافته‌ای ندارند؛ سیب‌زمینی بی‌رگ بودن چه افتخاری است.؟ آدمی‌که گیرنده‌هایش کیفیت واقعیات را درک می‌کند مگر می‌تواند واکنش نشان ندهد؟ … ممنون استاد. ولی آن چه او را در زندگی‌ام جاودانه کرده، خاکساری‌اش بود.

دکتر شیردل

روزی این استاد هماتولوژی گفت: بچه‌ها سعی کنید قابل پیش‌بینی نباشید. چون اگر این‌گونه باشید دیگران می‌توانند برای ویران کردن‌تان برنامه بریزند ولی واکنش‌های دور از انتظار ـ سکوت وقتی که انتظار خروش از شما دارند و برعکس ـ معادلات‌شان را به هم می‌زند. بارها این آموزه‌ی استاد به کارم آمده در زندگی.

مریم خانوم

که اسمش مریم نبود و به آن نوجوان افسرده و مغموم روزگار دانشجویی، در آن روزهای بیماری عزت داد. نمی‌دانی چه‌گونه می‌آید. چه‌گونه می‌رود. خواهری کرد برایت. بزرگی کرد. از آن‌هایی که به قول نکویی محاکمه در خیابان ـ خطاب به اکبر معززی ـ نظر آدم را عوض می‌کنند.

سیدمهدی موسوی

دوست دیروز، غریبه‌ی امروز. شاعری را زندگی می‌کرد و من بعد از او دیگر شاعری ندیدم که مثل شعرش زندگی کند.

علیرضا میبدی

ندیدم کسی به شیوایی او سخن بگوید. شعرخوانی‌اش همیشه مسحورم می‌کند.

هوشنگ گلشیری

با قصه گریستن یادگار گران‌بهای اوست و کشف عوالم تازه‌ی واژه‌ها.

لیلا

عشق دیروز و امروز و همیشه. مهربان‌ترین همسر دنیا. عاشق‌ترین. خورشید بی‌وقفه‌ی مهر. مرا با ایثار عشق آشنا کرد.

بابک

بهترین دوست همه‌ی سال‌های عمرم. بی‌تردید. بعد از چند سال دوری خودخواسته‌ام از فیلم و سینما با جنون فیلم‌بازی‌اش مرا به این دنیای قشنگ دوست‌داشتنی بازگرداند. شریک بهترین خاطره‌های فیلم دیدن در جشنواره، بهترین پرسه‌های بی‌هوا. روزهایی که می‌دانم دیگر تکرار نخواهند شد.

مانی حقیقی

ناخواسته مهم‌ترین مشوقم برای غلبه بر تردید شد. که یک تغییر فاز اساسی در زندگی‌ام بدهم.

احمد میراحسان

هیچ‌کس او را آن‌چنان که هست نشناخت. خاص‌ترین فردی که در زندگی‌ام دیده‌ام بدون این‌که بخواهد خاص باشد. شوریده و شیدا و دست‌نیافتنی. درویش. شاید روزگاری که سوادم بیش‌تر شود بتوانم وصفش کنم.

آلفرد هیچکاک

همیشه استاد. قله و اوج بی‌همتا. برای من سینما با او آغاز و با او تمام می‌شود.

میشائیل‌هانکه

فیلم‌هایش متقاعدم کرد که حتما باید فیلم‌ساز شوم. جان جانان.

نفس عمیق

از دست کارگردانش گویا در رفت تا روزگارمان را بسازد، که هنوز هم اندک امیدی به سینمای ایران در این وانفسای سانسور و تنگ‌نظری داشته باشیم.

امیر قادری

روزگاری چه پاک و عاشق بود و مرا دوباره با خواندن نقد آشتی داد… عین زندگی است؛ فقط از دست می‌رود.

هوشنگ گلمکانی

پیچیده‌تر از آن است که بتوانم وصفش کنم. هرچند ساده به نظر می‌رسد.

پی‌نوشت: خیلی‌ها هم با زشتی‌ها و دیوصفتی‌های‌شان راه و رسم زیستن را به من آموخته‌اند، چه حاجت است که این نوشته را به نام‌شان آلوده کنم.