– نگاه کن. امشب آسمان دیده نمیشود.
– کم پیش میآید آسمان این شهر دیده شود. ستاره و ماه…
– انگار شهر زیر یک نیمکرهی شیشهای دودیرنگ محصور شده
– یک چیزی مثل کارتون سیمپسنها
– مثل خود ناکسش
– امروز چهطور بود؟
– مثل دیروز. مثل پریروز. فقط گذشت.
– خدا کند فردا کمی فرق کند.
– خدا کند. دنیا به ما که میرسد شتابش میماسد.
– زیاد هم عجله نکن. ته همهی این روزهای پرشتاب، مردن است.
– و وقتی که این وسط زندگی نباشد، چه بد است مفت مردن.
– بیا دیگر از این حرفهای تلخ نزنیم. برایم شعری از خودت بخوان.
– نه که شعرهایم تلخ نیستند.
– ولی لااقل کورسوی امیدی تویشان هست.
– از شعر خواندن خوشم نمیآید. شعر زبالهی روح است. میریزیش دور.
– قبلا اینقدر از شعر بد نمیگفتی.
– درست است. این اواخر زیاد مزخرف میگویم. راستش حال شعر خواندن ندارم.
– پس بگذار من برایت چیزی بخوانم.
– قبلش بگذار دو استکان چای بیاورم، روی این مهتابی به آسمان نگاه کنیم و تو شعر بخوان.
– بله آسمان. نگاه کن. امشب آسمان دیده نمیشود.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز