این مردم نازنین

قصد ندارم وانمود کنم سایت شخصی‌ام _ که اکراه دارم آن را وبلاگ بنامم از بس که چیپ شده این کلمه _ یک راوی نامشخص و موهوم دارد و می‌خواهد نقش یک نشریه یا کتابخانه‌ی دنج را بازی کند. از خودم می‌نویسم، چون مهم‌ترین چیزی که در دنیا می‌شناسم خودم هستم و بس و هیچ‌کس را نه به اندازه‌ی خودم می‌شناسم و نه آن قدر دوست دارم. از خلال همین من‌ها شما هم خودتان را بیش‌تر می‌شناسید همان طور که من از من‌های شما و دیگران از من‌های ما. درست است که در پارادایم روشنفکری ایرانی و متاثر از تحمیل محیط، قرار است آدم‌آهنی باشیم و کلونی روبات‌های سترون فرهیخته را شکل دهیم اما از پس این سیم‌ها و مدارها گاهی بوی آدمیزاد به مشام می‌رسد، فقط وقتی که در اجتماع کاشفان فروتن نکبت، آدمیزاد محصور در روبات از «خود» حرف می‌زند، از «من» خود.

«من» از این آدم‌ها گریزان است، هرچند شاید آدم‌های بدی هم نباشند:

آدم‌های منفعل که کارشان نق زدن و سر فرو بردن به فیلم و کتاب و موسیقی و نشستن در کافه‌ها و گل‌گشت اینترنتی است و هیچ آفرینشی از خود ندارند. آن‌ها که به دوست دیرین‌ خود فقط به دلیل تضاد منافع در این مقطع زمانی اهانت می‌کنند. (شما بگویید که چه‌جور آدمی‌حرمت نان و نمک را به هتک حرمت  ناموسی می‌فروشد؟)… و آدم‌هایی که می‌خواهند فروتن جلوه کنند ولی نمی‌دانند فروتنی غالباً از سر ناتوانی و نادانی است و اگر هم از سر شکیبایی و دانایی باشد چه فرصت جولانی به نانجیبان روزگار می‌دهد. کسانی که دورویی، جزء تفکیک‌ناپذیر شخصیت‌شان شده و فکر می‌کنند این ویژگی‌شان قابل تشخیص نیست؛ مثل معتادها که به شکل احمقانه‌ای گمان می‌کنند ظاهرشان اعتیادشان را داد نمی‌زند. نوکیسه‌هایی که ظرفیت و جنبه‌ی موفقیت ندارند و زود رنگ عوض می‌کنند و دچار غرور می‌شوند. آدم‌هایی که عبوس بودن و رفتار اجتنابی و اکراه‌آمیز با دیگران را نشانه‌ی فرهیختگی خود می‌دانند. آن‌هایی که چاپلوسی می‌کنند، و اغلب برای منافع بی‌اهمیت و پست.

«من» می‌داند که این آدم‌ها گاهی به اختلال خود آگاه نیستند همان طور که «من» به برخی از اختلال‌های خود آگاه نیست، ولی این را هم می‌داند که برخی اختلال‌ها ـ که آسیب‌شان به دیگران می‌رسد ـ به دو دلیل، آگاهانه ادامه پیدا می‌کنند؛ یکی منفعت زودگذری است که به طرف می‌رسانند و دیگر، فرد مختل اساسا کم‌ترین دلیلی برای رعایت حقوق و حرمت و منافع دیگران نمی‌بیند، به همین دلیل مدام حریم و حقوق دیگران را نقض می‌کند و از این بابت ذره‌ای پشیمان نمی‌شود. «من» سرش بارها به سنگ خورده و دو چیز را خوب یاد گرفته: سعادت فرد در اجتماع جز با رعایت حق دیگران به دست نمی‌آید و دیگر این‌که این جهان کوه است و فعل ما ندا…

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد / هم رونق زمان شما نیز بگذرد…

چند نکته


نخست

خب. رفتم سفر و برگشتم. بهار سال قبل هم رفته بودم استانبول و این بار جشنواره‌ی فیلم استانبول بهانه‌ای شد تا بار دیگر در این فصل به این شهر زیبا و دوست‌داشتنی با آب‌و‌هوایی فوق‌العاده دل‌پذیر بروم. این بار البته بیش‌تر وقتم به تماشای فیلم‌ها گذشت. امیدوارم فرصت شود گزارشی از این جشنواره و فیلم‌هایش بنویسم. فعلا همین قدر می‌نویسم که تجربه‌ی فوق‌العاده‌ای بود. هرچه‌قدر فیلم دیدن در جشنواره‌ی فجر و سینمای منتقدان کسالت‌بار و فضایش ناصمیمی‌است _ حتی اگر فیلمش خوب باشد _ فیلم دیدن در آن فضا جذاب و خاطره‌انگیز بود.

دوم

مجله‌ی فیلم اردیبهشت نشان‌دهنده‌ی رویکردی تازه در انتشار این نشریه‌ی دیرپا و ارزشمند است و تغییرهای دیگری هم به‌مرور در شکل و شیوه‌ی پرداخت بخش‌های مختلف مجله خواهید دید. این فقط یک شروع است.

سوم

در تعطیلات نوروز از فیلم‌های به جا مانده از سینمای‌هالیوود در سال گذشته چند فیلم را دیدم. حیفم آمد در این پست قرمبه‌قاطی، یادی از این دو فیلم نکنم: Rabbit hole از معدود درام‌هایی بود که توانستم تاب بیاورم  ـ چون ملودرام‌باز نیستم اصولا ـ و البته لذت تماشایش فراتر از تاب آوردن و در حد یک غافلگیری بزرگ بود. این نگاه انسانی و ژرف در‌هالیوود واقعا کیمیاست؛ انگار با فیلمی‌اروپایی روبه‌رو هستیم و چه نقش‌آفرینی درخشانی دارد بانو نیکول کیدمن. بن افلک هم با Town نشان داد خیلی فراتر از سوژه‌ی گاسیپ نشریات زرد است. چه خوب که او در دنیای سطحی و پوچ‌مغز کسانی چون جی‌.لو نماند و فیلم درخشانی به سینمای این سال‌های‌هالیوود افزود. او کلیشه‌ها را به کار گرفته ولی فیلمی‌تامل‌برانگیز خلق کرده است. تقریبا تمام موقعیت‌های فیلم بازخوانی موقعیت‌های مشابه از فیلم‌های‌هالیوودی هستند ولی شکل چینش آن‌ها و شخصیت‌پردازی دقیق و درست آدم‌های مفلوک قصه، فیلم را به اثری ستودنی بدل کرده.‌هالیوود این سال‌ها برای من نمادی از حماقت و سطحی‌نگری است و کم پیش می‌آید فیلمی‌از آن، این‌قدر مجذوبم کند. پیشنهاد می‌کنم این دو فیلم را ببینید ـ البته اگر هنوز ندیده‌اید ـ.

چهارم

فیلم کوتاهم با عنوان با تشکر از ؟،علی و نازی را تا به حال چند نفر از دوستان منتقد و غیر منتقد دیده‌اند که جز یک نفر که به‌شدت با آن مخالف بود، بقیه نظر مثبتی داشته‌اند. در هر حال تا همین‌جا هم یک برآیند نسبی از بازخوردها به دست آورده‌ام که راضی‌کننده است. می‌ماند زیرنویس کردن فیلم و… ولی از همین حالا نوشتن فیلم‌نامه‌ی فیلم نیمه بلند بعدی را آغاز کرده‌ام که آن هم به شکل و سیاق فیلم‌های کوتاهم و به شکل غیر حرفه‌ای ساخته خواهد شد. راستش فعلا توان و وقتی برای کاغذبازی و گدایی کردن حداقل امکانات برای ساختن یک فیلم کوتاه ندارم، پس ترجیح می‌دهم به همان شیوه‌ای که بلدم کار کنم. فعلاً زمان نیم ساعت تا چهل دقیقه را برای این فیلم در نظر دارم. کار دشوار و پربازیگری خواهد بود. این بار عمدا از مینی‌مال‌بازی دست برداشته‌ام تا محکی جدی‌تر برای فیلم‌سازی‌ام باشد. متاسفانه وقت تنگ است و شرایط این‌گونه ایجاب می‌کند. حال‌وهوای قصه‌ی مورد نظرم، اجتماعی و در عین حال ابسورد است. قصه با جوان معتادی آغاز می‌شود که دو هفته است پاک شده… یک جور سیاحت در این پایتخت بی‌دروپیکر… نه مثل آن چیزی که تا به امروز دیده‌اید.

پنجم

همیشه که نه، اما گاهی فقط کافی است صبر کنیم تا اتفاق خودش بیفتد.


فیلم کوتاهی که ساختم

شاید یادتان باشد که چند ماه قبل خبر از ساختن فیلم کوتاهی دادم با عنوانی نامتعارف. این فیلم کوتاه که نهایتا نامش شد با تشکر از ؟، علی و نازی در آخرین روزهای سال ۸۹ و چند روز مانده به عید تصویربرداری شد و امروز تدوینش به پایان رسید.

برای ساخته شدن این فیلم دوست عزیزم هومن نیک‌فرد یاری بسیار رساند و سه بازیگر فیلم از بین موارد پرشماری که او پیشنهاد داد انتخاب شدند. هم‌چنین ممنونم از هوشنگ گلمکانی و نیما حسنی‌نسب که با خواندن فیلم‌نامه پیشنهادهایی را مطرح کردند. و نیز تشکر ویژه از احمد میراحسان که دوربین شخصی خودش را در اختیار من گذاشت و صرفا برای این کار خستگی سفر از شمال به تهران را به جان خرید. شاید گفتن این‌ها «بی‌کلاسی» باشد ولی تشکر از این عزیزان برای من یک وظیفه است.

امیدوارم حاصل کار دست‌کم برای عده‌ای قابل قبول و دوست‌داشتنی باشد.

و در پایان تشکر ویژه از محمد علی‌محمدی، سهیل ساعی و مینووش رحیمیان که نماهایی از حضورشان در فیلم را به ترتیب در زیر می‌بینید:


سخن پایان سال ۸۹


یک

خب، داریم به پایان سال ۸۹ نزدیک می‌شویم و لازم است چند کلمه‌ای خودمانی بنویسم. خودم هم می‌دانم این روزنوشت در سه ماه اخیر حالت فرمالیته و باری‌به‌هرجهت به خود گرفته است. این وضعیت،به دلیل مشغله‌ی کاری تازه‌ام در مجله‌ی فیلم بود که واقعا زمان و انرژی زیادی را به خودش اختصاص می‌دهد و فرصت چندانی برای پرداختن به کارهای شخصی باقی نمی‌گذارد. البته ایراد از زمان‌بندی و برنامه‌ریزی نادرست من بود که پیش از این به زندگی منظم و روزمره عادت نداشتم.

دو

کم‌کم دارم با ریتم تازه‌ی زندگی‌ام هماهنگ می‌شوم و باید دل‌مشغولی‌های شخصی‌ام را دوباره زنده و پررنگ کنم، چون ظاهرا فقط همین‌ها هستند که انگیزه و شوق آدم را زنده نگه می‌دارند. انسان است و خودش. همیشه تنها، همیشه سر هر بزنگاه تنها و همیشه مثل کودکی یتیم با بغضی به گلو تنها، که آن‌هم بقیه را آزار می‌دهد و باید مثل رضا موتوری و سلطان ماسک به چهره بزنی تا گریه‌ات را کسی نبیند که اگر ببیند مسخره‌ات می‌کند. پس چه خوب که آدم‌ دل‌مشغولی خودش را از یاد نبرد. که تنها دوست آدم خودش است و بس. و چه دنیای تلخی است.

سه

این چند وقت هم پیام‌های آن‌چنانی از طریق ای‌میل و کامنت و صفحه‌ی تماس این سایت به دستم رسید. در کنار پیام‌های خوب باز هم چند نفر به هر قصدی که من نمی‌توانم درک کنم و خودشان می‌دانند دهان به دشنام و بدگویی گشودند و خاطر خود را مکدر کردند. امیدوارم سال آینده کسی این رنج و زحمت را به جان نخرد که به سایت کسی که دوست ندارد سر بزند و سزای خود را ناسزای او کند. من راه خودم را با ایمان و عشق دنبال می‌کنم و از شر وسواس خناس به پروردگار خود پناه می‌برم. دونده‌‌ای که ایمان به کارش دارد فقط به جلوی پایش نگاه می‌کند نه به پشت سر و کسانی که پشت سر گذاشته و نه به دوردست‌ها و کسانی که فرسنگ‌ها ازشان عقب است. باید دوید. این راه و رسم سلوک است. تنها رفیق راه، صدای نفس‌های خودت است.

چهار

دروغ چرا؟ ترجیح می‌دادم به همان دلبستگی اولیه‌ام که شعر بود و داستان بیش‌تر از این نزدیک و پای‌بند باشم. اما وقتی فضای مخمور و بسته‌ی ادبیات تو را به اندرونی راه نمی‌دهد و خوانندگانت هم در برابر نوشته‌های این‌جوری لب از لب باز نمی‌کنند ناخواسته می‌روی به همان سمت و سویی که ارج و قدر می‌بینی. با این‌حال من نه امروز که همیشه، پیش از این‌که دلبسته و شیدای سینما باشم فرزند ادبیات بوده‌ام و هستم و خواهم بود. حتی اگر همیشه با سکوت روبه‌رو شوم.

پنج

مدتی است نوشته‌های منتشر شده‌ی سینمایی ام را در این روزنوشت نمی‌گذارم. دلیل خاصی جز تنبلی نداشته ولی حالا که روی هم انبار شده‌اند نمی‌دانم چه کنم؟ آیا گذاشتن آن‌ها در این سایت کار درستی است؟

شش

مسعود کیمیایی دچار حمله‌ی قلبی شد و ظاهرا هنوز هم با وجود خبر ترخیص در بیمارستان بستری است. برایش آرزوی سلامتی دارم. درباره‌ی فیلم‌نامه‌ی موسی هم گمان می‌کنم با استاد به جایی نرسیم چون خلق‌وخویش کم‌ترین شباهتی به حرف‌ها و فیلم‌هایش ندارد. به هر حال این را هم باید می‌گفتم تا خبر قبلی را که درست هم بود تصحیح کنم. در هم‌چنان روی همان پاشنه‌ی بی‌اعتمادی و بی‌معرفتی می‌چرخد. ولی خبرهای خوب دیگری در راه است…

هفت

بهار را اصلا دوست ندارم چون از وسط‌هایش گرما دمار از روزگار آدم می‌آورد تا آخر تابستان لعنتی. حس‌وحال عید را ولی دوست دارم. هر سال همین وقت‌ها آدم‌‌ها مهربان‌تر می‌شوند. این مهربانی تصنعی و جوگیرانه را هم دوست دارم. غنیمت است. آن‌هم در این مملکت پر از خشونت و نفرت.

هشت

چند درصد از کارهایی را که در سال ۸۹ باید انجام می‌دادم موفق شده‌ام به سرانجام برسانم؟ چه‌قدر از خودم و زندگی‌ام راضی‌ام؟ این سال سال بدی نبود هرچند پرتنش بود و هرچند میوه‌ای نداد اما تلاش کردم و مهم همین است. از آن‌چه در توانم بود چیزی کم نگذاشتم. بقیه‌اش مهم نیست. ما آدم‌های قرن بیست‌ویک روز‌به‌روز طعم خوش زندگی را از دست می‌‌دهیم، فرو می‌رویم. دنیا با شتاب به سمت نابودی پیش می‌رود. دوران قهرمان‌ها گذشته. دوران نابغه‌ها گذشته. همه چیز در هیاهوی اخبار خلاصه می‌شود. هیچ چیز رو به بهتر شدن ندارد، همه چیز در مسیر تندباد زوال است.

نه

و در این شرایط است که نیاز داریم بیش‌تر با هم باشیم و همدیگر را بیش‌تر دوست داشته باشیم. این دست دوستی من…

ده

برای‌تان بهترین‌ها را آرزو می‌کنم… که به هر چیز دل‌تان می‌خواهد برسید. اما هرگز گذشته‌تان را فراموش نکنید و بدانید خیلی‌ها هستند که به کم‌ترین لطف و مهر شما دل‌خوش‌اند تا از پیله‌ی زندگی رخوت‌زده‌شان به در آیند و بال پرواز بگشایند. زکات یاری گرفتن از دیگران، یاری رساندن به کسانی دیگر است.

شاد و تندرست باشید.

آدم‌برفی‌های نوروز را از دست ندهید. از بیست‌وهفتم اسفند میهمان خانه‌های شماست.

سمت خیال دوست

نخست

غروب پنج‌شنبه بهمن شیرمحمد خجالت‌زده‌ام کرد و به دفتر کارم آمد. و این‌گونه یک دوستی دورادور اینترنتی، حاصل عشق مشترک‌مان به سینما، به دیدار و همنشینی رخ‌به‌رخ انجامید. حال خوشی دارد این داستان. از گذشته‌ای دل کنده‌ایم و روزگار تازه‌ای آغاز کرده‌ایم؛ روزگاری برای دوستی و همدلی در قاب سینما، و مرور دلخوشی‌های‌مان زیر نور خوش‌رنگ فانوس خیال. بهمن بیش از آن‌چه که در نظرم بود ـ و  کم هم نبود ـ مهربان و عزیز است. از هر دری سخنی… قرارهایی گذاشتیم برای سر و شکل دادن به کارها و برنامه‌های مشترک‌مان، مخصوصا آن‌هایی که به آدم‌برفی‌ها مربوط می‌شوند… سپاس برای بهمن عزیز و به امید دیدار و همراهی دوستان دیگر.

دوم

از همه‌ی شما که بعد از این غیبت باز هم به یادم بودید بسیار سپاسگزارم. راستش، من اصلا انتظار این مهربانی را نداشتم. مهم نیست که چه کسانی دوستم دارند و کارهایم را دنبال می‌کنند، من برای آن‌ها احترام قایلم که محبت‌شان را ابراز می‌کنند. در خلوتم، سه سال گذشته را مرور می‌کنم تا ببینم چه کرده‌ام که گروهی پی‌گیر نوشته‌ها و کارهایم هستند و حتی کج‌خلقی‌هایم نمی‌تواند آن‌ها را دل‌زده و دور کند. هرچه در این حال و احوال کندوکاو می‌کنم، چیز چشمگیری نمی‌یابم. جز لطف و مهر شما چه چیزی می‌تواند توشه و رانه‌ی این راه نوپای زندگی‌ام باشد؟ راهی که خیلی‌‌ها حتی به یک دهه نمی‌توانند طی کنند و به لطف پروردگار شتاب و سرعتی عجیب در تقدیر من داشته. احترام من نثار شما که دل‌گرمی‌بزرگ این برادر کوچک‌تان هستید.

سوم

از تو دور می‌شوم

مثل عکس آب در آینه

تا چشم کار می‌کند

از تو دورتر…

من تشنه‌ام عزیز دلم

این‌جا کنار جدول متروک

بین خطوط بد ممتد

با واژه‌هایی که بی‌صبر

در انتظار انفجارند..

با ابرهایی که امسال

یک‌قطره باران ندارند…

از کوچه‌ی سام

بک نفس عمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق !

خب. من برگشتم. به این خانه‌ی کوچک نازنین. دروغ چرا. خسته‌ام. اندازه‌ی همین روزهای بی اکسیژن. اما نه آن‌قدر خسته که این چند خط را ننویسم و یا خوشحالی‌ام را پنهان کنم. حالا یک قدم از رخوت دیروز دورترم. چند روزی است که کارم را در کنار خانواده‌ی صمیمی‌و دوست داشتنی مجله‌ی فیلم در کوچه‌ی سام آغاز کرده‌ام.

و این هم برای همراهان همیشگی آدم‌برفی‌ها. ما به یاری پروردگار کارمان را از هفته‌ی آینده از سر می‌گیریم. امیدوارم با نوشته‌های خوب‌تان در این استارت دوباره همراهی بفرمایید.  ـ خیلی رسمی‌شد ببخشید! ـ در ضمن کسانی که برای یک نشست دوستانه به صرف چای یا قهوه آمادگی دارند پا پیش بگذارند تا ترتیبی برای تشکیل شورای نویسندگان آدم برفی‌ها اتخاذ کنیم. هرچه زودتر بهتر.

و یک خبر در حد ترکاندن هم در چنته دارم که به زودی رو خواهم کرد.

باقی بقای شما.

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

آره و اینا

عجب حکایتی است. ظاهرا قرار نیست حتی برای یک‌بار هم که شده، کاری بی‌دردسر پیش برود. چندروزی در تدارک یک جابه‌‌جایی بزرگ در شغل و زندگی بودم و درست زمانی که فکر می‌کردم همه چیز روبه‌راه شده، مانعی تازه پیش پایم سبز شد. ناچارم برای مدتی تمام انرژی‌ام را معطوف به حل این مشکل تازه کنم و به همین دلیل باز هم باید موقتا با شما خوانندگان کابوس‌های فرامدرن خداحافظی کنم. زندگی بی‌تعارف یک مبارزه است و برای به جلو گام گذاشتن باید هزینه داد و از جان مایه گذاشت.

ولی باکی نیست زندگی جان! ما بچه‌های جنگیم. بجنگ تا بجنگیم.

نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی

تا در میکده شادان و غزل‌خوان بروم

فعلا بدرود

سلام دوست من!

سلام دوست من!

وقتی نمی‌نویسم وانمود می‌کنی که نیستم. این به من می‌آموزد که زندگی‌ام هم‌معنا با نوشتن است. تو با بی‌اعتنایی‌ات این را می‌آموزی و من جای آزردگی، درس تازه می‌گیرم. راستش من شاید همیشه نتوانم بنویسم، پس باید به نبودنت عادت کنم. ما همه فراموش‌خاطریم.

دوست من! انسان با خودش تعریف می‌شود نه در مقایسه با دیگری. من مجموعه‌ی همین ویژگی‌هایی هستم که دیگر خودت بهتر می‌دانی. از من نخواه جور دیگر باشم. من وقتی خودم هستم که شبیه خودم هستم و اصلا در غیر این صورت، من نیستم که نیستم.

نمی‌دانم چه چیزهایی تو را علاقمند به حال و هوای من کرده. یادم نمی‌آید بوق هیچ اندیشه‌ای بوده باشم یا منادی مکتبی از زندگی. من تنها تلاش می‌کنم زیر بار هیچ شرایطی مشی و مرامم را عوض نکنم.

دوست من بگذار برایت بگویم که من چه‌گونه دوست می‌دارم. من چیزها و آدم‌ها را برای آن‌چه هستند دوست دارم نه برای آن‌چیزی که دوست دارم باشند. من چیزها و آدم‌های کامل را نه باور دارم و نه دوست. درآمیخته بودن با حسی از میرایی و شکنندگی است که وجود یک چیز یا انسان را برایم ارزشمند می‌کند. تو هم من را همان‌گونه که هستم بپسند نه آن‌‌گونه که خود می‌پسندی. این تنها درخواست من از توست.

بر بساط این دنیا، پشت پا بزن چون ما

تشنه باش و دریا باش، هم‌پیاله‌ی ما باش

دوست من! تو در دوست بودنت با من، در اقلیتی. برای من این یک واقعیت عزیز است. دوستان من نمی‌توانند انبوه و توده باشند، من گزیده‌کار و گزیده‌رفتارم و با سرسام و شلوغی و ازدحام میانه‌ای ندارم و مدام از بند و پابند یکنواختی و وابستگی می‌گریزم. تنهایی‌ام را گاه با تو قسمت می‌کنم. این رسم رایجی نیست. در دنیای اسم و رسم‌های مستعار من بی‌واهمه با اسم و رسم آشکار چنین کرده و می‌کنم. یقین بدان آسان نیست.

دوست من! تاریخ بخوان. سرگذشت و سرنوشت رسوایان را بخوان. ما به دست بی‌رحم زمان داوری خواهیم شد. تا می‌توانی نباز، دست کم مفت نباز. اگر می‌خری گران بخر و اگر می‌فروشی گران بفروش.

دوست من! روزهای بهتری برای تو و خودم آرزو می‌کنم. من برایت همیشه مهر و عشق در چنته دارم. همیشه.

و اما آدم‌ برفی‌ها

سلام

آخرین پست آدم‌برفی‌ها را شاید دیده باشید؛ درباره‌ی فراخوان برای سردبیر. راستش عملی نیست، انصاف هم نیست. چگونه می‌توانم حاصل خون دل و دست‌رنج را دودستی تقدیم دیگری کنم؟ این همه خاطره، این همه شوق و عشق، این همه تلاش. نه! شدنی نیست. ترجیح می‌دهم سایت فعلا راکد بماند و مطلب جدیدی منتشر نشود و وب‌گردهای عزیز بتوانند همچنان از آرشیو پر و پیمانش استفاده کنند. بهتر است کمی‌به خودم استراحت بدهم و در این فاصله چند همکار ثابت برای آدم‌برفی‌ها پیدا شود که هر یک گوشه‌ای از کار را بگیرند و یک مجموعه‌ی دبیران به جای سردبیر داشته باشیم.

ولی هیچ رقم، انصاف نیست کسانی که با آدم برفی‌ها کارشان را شروع کرده‌اند حالا این‌قدر بی‌اعتنایی کنند. آرمین ابراهیمی، امیررضا تجویدی،‌هادی علی‌پناه، فرید عباسی، میلاد روشنی‌پایان، سینا حبیبی، محمدناصر احدی، هومن نیک‌فرد و خیلی‌های دیگر.

جدا از این، برخی از دوستان از همین آغاز، بی اخلاقی حرفه‌ای در پیش گرفته‌اند  و مثلا مطالب منتشر شده‌شان در آدم برفی‌ها ـ و یا حتی هرجای دیگرـ را یک بار دیگر برای کسب سود و یا شهرت در فلان روزنامه‌ و مجله منتشر می‌کنند و فرض بر نادانی دیگران و یا زرنگی خود می‌گذارند. حواس دیگران، آدم‌های توی سایه و خواننده‌های خاموش همیشه به کارهای ما هست. یادمان باشد نویسنده‌ی خوب کم نیست. انسان خوب کم است. اخلاق را تمرین کنیم.

بهمن شیرمحمد، هومن داوودی، امیر معقولی، حامد عبدی و… نویسندگان برآمده از آدم‌برفی‌ها درعرض یک سال گذشته هستند و تردیدی ندارم چنان‌چه خود بخواهند و پیگیر باشند آینده‌ی درخشانی خواهند داشت.

دوستانی هم هستند که تا به حال به هر دلیلی ننوشته‌اند و چشم‌انتظار رونمایی‌شان هستیم.

در هرحال، کارنامه‌ی آد‌م‌برفی‌ها در زمینه‌ی تولید محتوا و معرفی نام‌های نو، درخشان است. ریتم چنین سایتی که بخش خبری و کپی پیست ندارد طبیعتا باید همین قدر آرام باشد و اهمیت قضیه تنها در استمرار است. سایت‌های زرد و کپی پیستی می‌آیند و می‌روند و سرآخر آن‌چه از فرهنگ به جا می‌گذارند خلاصه می‌شود به گالری عکس بازیگران و حرف‌های جنجالی فلان فیلمساز و بازیگر و…

نه اصراری هست و نه عجله‌ای. هروقت به یک ترکیب جمع و جور ولی ثابت و تقسیم کار مشخص برسیم کار را از سر می‌گیریم.

تا آن روز


نولان و حسرت و مافیای خوب

بعد از سه بار تلاش نافرجام آخرش موفق شدم فیلم آقای نولان را ببینم. اول از همه باید یک لعنت حسابی نثار کسی کنم که اولین بار ترجمه‌ی نادرست آغاز یا سرآغاز را برای این فیلم برگزید. ما هم که فیلم را ندیده بودیم  این برگردان احمقانه را باور کردیم. برگردان فارسی نام فیلم‌ها خودش می‌تواند موضوع یک مقاله‌ی بامزه و جذاب باشد. بگذریم…

پس از تماشای این فیلم آقای نولان، برای من هم‌چنان ممنتو فیلم به مراتب مهم‌تر و بهتری است. ممنتو را هم به غلط  یادگاری ترجمه کرده‌اند. در ترجمه‌ی memento آمده:  object which serves as a reminder of a place or past event که هرچند می‌شود یادگاری هم ترجمه‌اش کرد ولی با توجه به مضمون و محتوای فیلم، «نشان» معادل بهتر و اختصاصی‌تری است.

اگر حرفی درباره‌ی فیلم داشته باشم ـ که دارم ـ آن را در قالب یک نقد خواهم نوشت ولی در این پست مختصر می‌خواهم شما را با یکی از حسرت‌هایم آشنا کنم.

داستان کوتاهی دارم با عنوان «دیشب در کوچه‌ی ما» که چند سال قبل در سایت ادبی بسیار معتبر و شناخته شده‌‌ی دیباچه منتشر شد و نیز در مجموعه داستانی که قرار است در آینده‌ای نزدیک منتشر کنم قرار خواهد داشت. داشتم با خودم فکر می‌کردم پس از تجربه‌ی تماشای فیلمی‌مثل تلقین، خواندن داستان من دیگر به احتمال قریب به یقین کمترین بداعت و جذابیتی برای خواننده نخواهد داشت و چه بسا به سرقت ناشیانه‌ی ایده متهم شوم. حالا تنها دلخوشی‌ام این است که این داستان را قبلا در دیباچه منتشر کرده‌ام.

سال گذشته یک آقای ایرانی فارغ التحصیل دانشگاه‌هاروارد آمریکا تماس گرفت و از من برای انتشار همین داستان در مجموعه‌ای که به گفته‌ی او قرار است دربرگیرنده‌ی چند داستان‌ از نویسنده‌های جوان ایرانی باشد اجازه گرفت که طبعا مخالفتی نداشتم. سرنوشت آن مجموعه نمی‌دانم به کجا رسیده و راستش به کلی فراموش‌اش کرده بودم ولی حالا شاید با آن دوست هم تماسی بگیرم و درباره‌ی آن کار پرس و جویی کنم.

پیرنگ داستان «دیشب در کوچه‌ی ما» همین خواب در خواب در خواب در خواب در خواب…. بود با پایانی که حتی هنوز هم می‌تواند آن را از آثار مشابه متمایز کند و به آن تشخص بدهد.

و اما آن حسرتی که گفتم این است که همیشه شرایط به گونه‌ای است که اثرت در زمان خودش، زمانی که دوست داری منتشر و دیده نمی‌شود. مثل بسیاری از نوشته‌ها و نقدهایم ـ که شما خبر نداریدـ ، مثل داستان‌ها و شعرهایم، مثل همین دو فیلمنامه‌ای که زندگی‌ام را فرسایش می‌دهند و هنوز به یک نتیجه‌ی قطعی نرسیده‌اند. این فیلمنامه‌ها مال امروز هستند و قطعا پنج سال دیگر من مثل امروز نخواهم اندیشید و نخواهم نوشت. چرا داستان‌های نیمه‌ی دهه‌ی هفتادم تازه باید وارد پروسه‌ی انتشار شوند؟ کوتاهی هم نکرده‌ام. همه جوره پیگیر بوده‌ام. ولی واقعیت این است که آدم‌هایی مثل من که عضو هیچ حلقه‌ و محفل ادبی و ژورنالیستی و سینمایی نیستند باید،باید،باید له شوند. زورم هم نمی‌رسد که نمی‌رسد. زور که نیست.

پی‌نوشت: نوشته‌ی آقای محمدحسن شهسواری درباره‌ی مافیای ادبی را که به گفته‌ی خودشان، خود نیز یکی از اعضایش هستند در سایت خوابگرد بخوانید. من چیز بیشتری برای اضافه کردن ندارم. به آن نوشته مثل یک سند تاریخی نگاه می‌کنم. نوشته‌ای که سطرهایش به جدال با هم برمی‌خیزند و هر معنا و نتیجه‌ی مطلق را ویران می‌کنند. این ویژگی نویسندگی آقای شهسواری است که چنان‌چه پیشتر هم نوشته‌ام رمان شب ممکن ایشان را بسیار دوست داشته و هنوز هم دوست می‌دارم. نتیجه این است که مافیا در فرهنگ وجود دارد دو جور هم هست مثل بازجو ، بازجوی بد،بازجوی خوب… و حالا خانم‌ها آقایان: مافیای بد، مافیای خوب.


با تشکر از ؟،سعید و نازی

 

فیلمنامه‌ی آخرین فیلم کوتاهم را چند روز پیش نوشتم و مرحله‌ی انتخاب بازیگر را هم خوشبختانه پشت سر گذاشتم و به امید خدا هفته‌ی آینده فیلمبرداری‌اش انجام خواهد شد. یک کار مینی‌مال و کم هزینه و با ایده‌ای نو ولی بسیار متکی بر فیلمنامه و بازی. به بازیگر خوب و غیرآماتور نیاز داشتم که خوشبختانه خیلی زود پیدا کردم.

عنوان این کار فعلا این است و شاید هم تغییر کند:

با تشکر از ؟، سعید و نازی

فیلمنامه‌ی کوتاه دیگری هم در دست نوشتن دارم که آن را هم اوایل زمستان  کار خواهم کرد. پس از چند تجربه‌ی بد با سینمای جوان تصمیم دارم از این به بعد فیلم‌ها را شخصا تهیه کنم و برای دور زدن مشکلات مالی برای تهیه، به ایده‌هایی رو بیاورم که کمترین هزینه را در برداشته باشند.

یک بند از فیلمنامه‌ی باتشکر از ؟، سعید و نازی:

/ با این‌که مطمئنم مسخره‌م می‌کنی و می‌گی اه بازم از این حرفای صد تا یه غاز رمانتیک  – یعنی الان دارم تصورت می‌کنم ـ (مکث) ولی دلم برات خیلی زیاد تنگ شده. یادته همیشه این جمله رو می‌گفتی که طبق قانون دوم ترمودینامیک همه چی آخرش به گه کشیده می‌شه؟ خب! این قانون متاسفانه یه خورده زیادی صادق بود درباره‌ی ما خانم مهندس!  /

برخی از فیلم‌های کوتاه دیگری که تا به حال ساخته‌ام:

سیگار

خلاصه

REM

ریش

ناگزیر

ژانوس

آقا سید حسینی

چیدمان ( تقدیم به عباس کیارستمی)

می‌خوام برم پاسارگاد

اسهال

ماست و خیار

و…

شما هم اگر فیلمنامه‌های کوتاهی با تایم زیر پانزده دقیقه دارید و این‌جانب را لایق کارگردانی‌اش می‌دانید خوشحال می‌شوم کارهای‌تان را برایم بفرستید تا بخوانم.  Rezakazemi2@yahoo.com