این است انقلاب

Iindex

سرانه‌ی مطالعه در ایران بسیار پایین است. این گزاره هرچند درست است اما به همان اندازه‌ای که ده سال پیش می‌توانست درست باشد درست نیست! چون امروز ما ایرانی‌ها در متن یک رخداد عظیم فرهنگی غوطه‌وریم که بی‌تردید آنتی‌تز انسداد و سختگیری سالیان گذشته است. 

پارسال پستی نوشتم که به دلیل اختلال فنی سایت بر باد رفت و نسخه پشتیبان هم نداشتم که دوباره بارگذاری کنم. افسوس آن پیشامد بد هنوز با من هست اما بر این شدم که خلاصه‌ای از آن را بازبنویسم؛ که هم‌چنان مناسبت دارد و هم‌چنان دلگرم‌کننده است.

بعد از انسداد بی‌رحمانه رسانه‌های کارآمد و بی‌بدیلی مثل یوتیوب و فیسبوک،‌ می‌شد گفت تقریبا از موهبت اینترنت چیزی دست ایرانیان را نمی‌گیرد و محروم شدن از آن دو ظرفیت عالی برای جست‌وجوی محتوا و برقراری ارتباط، اینترنت را در ایران به یک مضحکه‌ی نفرت‌انگیز تبدیل کرده بود. با روی کار آمدن دولت یازدهم، و با توجه به فضای بسیار مأیوس و بد حاکم بر اجتماع، بالادستی‌های سیاست چاره را در این دیدند که دست‌کم از انسداد رسانه‌های متاخرتری مثل اینستاگرام و تلگرام چشم بپوشند و البته احتمال انسداد را همواره مثل شمشیر داموکلس بر سر ملت آویزان نگه دارند. با تمام کش و قوس‌ها و اعمال فشارها برای انسداد این دو شبکه، متولیان امنیت اجتماعی، چاره را در تحمل و آزمودن این وضعیت ناگزیر دیدند و البته بنیادگرایان فشارگرا هم  برای نخستین بار با تصمیمی‌بخردانه همتایان و همراهان خود را به استقبال از این رسانه‌ها دعوت کردند و به اصطلاح، به جای خالی کردن میدان کوشیدند از این ظرفیت برای مناظره و مجادله و مقابله بهره بگیرند. دیری نگذشت که اینستاگرام و تلگرام محبوبیتی چشمگیر و دیوانه‌وار در میان ایرانیان پیدا کردند. درباره اینستاگرام اتفاق عجیبی افتاد. ایرانی‌ها از فضایی که مختص عکس و ویدیوست، کارکرد تازه‌ای استخراج کردند و آن را به ‌یک وبلاگ نصفه‌نیمه، دگردیسه کردند و اریژینالیته فعالیت متنی‌شان بسی بیش‌تر از عکس و فیلم‌هایی است که‌ به اشتراک می‌گذارند و در واقع محترمانه و در کمال خونسردی از این‌جا و آن‌جا سرقت‌ می‌کنند.  

قصه تلگرام از این هم عجیب‌تر است. تلگرام هیچ محبوبیتی در میان هیچ کشوری ندارد و گویی تنها برای ایران ساخته شده است. بیایید خودمان را فریب ندهیم. واقعا به نظر‌ می‌رسد تلگرام همان اپلیکیشن ارتباطی و پیام‌رسانی تولید داخل است که سال‌ها وعده‌اش داده‌ می‌شد. تلگرام هیچ هویت و شناسنامه‌ای ندارد. البته برایش قصه‌ای ترتیب داده شده از این قرار: که یکی دو شهروند روس آن را ساخته‌اند و خودشان هم در خارج از روسیه زندگی‌ می‌کنند. اما این روس‌های گرانقدر دقیقا این اپلیکیشن بسیار پویا و کارآمد را که هر روز غنی‌تر و کاربردی‌تر از قبل‌ می‌شود و به راستی رسانه‌ای بی‌همتاست فقط برای ایرانیان ساخته‌اند؟  و هدف‌شان از این همه هزینه برای تامین‌هاست چنین رسانه‌ای با این حجم از مالتی‌مدیا چیست؟ آیا صبر و تحملی که بالادستی‌ها در قبال تلگرام خرج‌ می‌کنند تصنعی و فریبکارانه است؟ آیا تلگرام واقعا همان‌قدر که در آغاز ادعا‌ می‌شد، امنیت سایبری دارد؟

بر خلاف تصور، ابدا قصد مخالف‌خوانی ندارم. تلگرام فارغ از چیستی و چرایی‌اش، یک اتفاق بزرگ و بی‌همتا در تاریخ ایران است. از تمام ظرفیت‌های تحسین‌برانگیزش در تولید و نشر محتوا که بگذریم و از نقش دل‌انگیزش در سرگرم‌سازی و برقراری ارتباط هم که چشم بپوشیم، تلگرام برای من دو ویژگی دیوانه‌کننده دارد که تمام معادلات و محاسبات بدبینانه‌ی سالیان سال‌ام را به‌هم زده است.

تصور کنید: یک خانم خانه‌دار ایرانی با تحصیلات دیپلم یا زیر آن، یک پیرمرد یا پیرزن بازنشسته یا خانه‌نشین، یک نوجوان بازیگوش کم‌توجه و درس‌نخوان، یک نگهبان شب فلان اداره و… در یک قرن اخیر، احتمالا هرگز فرصتی برای اغلب این مردم نازنین پیش نمی‌آمده که مطالعه کنند یعنی چیزی را برای پر کردن اوقات فراغت خود بخوانند. منظورم مطالعه به معنای مطلق کلمه است، خواه یک مجله سرگرمی‌باشد، خواه کتابی روان‌شناسانه و عامه‌پسند درباره راه‌های موفقیت!، خواه کتابی تاریخی یا مجله‌ی دانستنی‌ها یا صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها و… . دقت کنید که در تمام سال‌ها مطلقا دلیلی برای مطالعه در اغلب ایرانی‌ها وجود نداشته است. حساب آن درصد اندک که اهل مطالعه هستند را جدا کنید. سرانه بسیار پایین مطالعه که سال‌ها مایه شرمندگی ما بود دقیقا مربوط به همین وضعیت تاریخی و فرهنگی است. اما امروز با تلگرام اتفاق بزرگی در حال رخ دادن است. همه از هر قشر و مسلک و با هر سطح سواد، در روز مشغول خواندن انواع و اقسام متون تلگرامی‌هستند. از اخبار روز تا آموزش آشپزی و خانه‌داری، از رازهای کسب موفقیت تا شیوه‌ی پرورش  و آموزش کودک، از راه‌های همسرداری تا دانستنی‌ها و عجایب و لطیفه‌ها و شعر و داستانک و… . تلگرام به معنای واقعی، بمباران نوشته‌ها و یادداشت‌هاست. هر کس با هر سطح سلیقه و سوادی در روز با ده‌ها و صدها و هزاران سطر روبه‌رو‌ میشود. درست نگاه کنیم: پدیده خواندن در حال رخ دادن است! کسانی در حال خواندن‌اند که محال بود هرگز مجله یا کتاب بخوانند. این یک انقلاب بزرگ فرهنگی نیست؟

اما یک اتفاق بسیار شگفت‌انگیزتر هم در حال رخ دادن است. بسیاری از کسانی که تا پایان عمر خود اصلا لازم نبود جز نوشتن اسم‌شان در فرم‌های اداری و امضا کردن، چیز دیگری بنویسند و محال بود هرگز جمله‌ای تا آخر عمر بنویسند، روزانه در حال نوشتن‌اند. گیرم چت، شرکت در بحث‌های گروه‌های تلگرامی، گیرم کامنت گذاشتن، احوال‌پرسی از یک آشنا و دوست و فامیل… خدای من! از زن خانه‌دار، تا آن جوان سیکل همه در حال نوشتن‌اند. کم و زیاد. درست و غلط. با املای بد. اما این یک رخداد عجیب تاریخی است. تلگرام به شکل هراس‌انگیزی، به عضوی از خانواده اغلب ایرانی‌ها بدل شده و حضوری قاطع، مشخص و ممتاز در زندگی روزانه آن‌ها دارد.

با تلگرام و کم‌تر از آن اینستاگرام، نوشتن و خواندن در ایران جان گرفته. شاید امروز این نوشتن و خواندن کیفیت بالایی نداشته باشد اما بی هیچ تردیدی، رهگذاری است به سوی بهتر نوشتن و بهتر خواندن و بیش‌تر خواندن.

بله، این‌که سرانه مطالعه در ایران بسیار پایین است دیگر گزاره‌ی دقیقی نیست. کافی است به دور و برمان نگاه کنیم. خاله‌ی پیرمان، برادرزاده یازده ساله‌مان، پسرعموی ذاتا گریزان از فرهنگ‌مان، و… و… و… همه در حال خواندن و نوشتن‌اند و زیر بمباران اطلاعات پراکنده. سطح آگاهی عمومی، امروز بسیار فراتر از ده یا بیست سال قبل است و با استمرار این روند حتما آگاهی عمومی‌به عمق و کیفیت بهتری خواهد رسید و تمرکز و هدفمندی بیش‌تری خواهد یافت.  

نمی‌دانم تلگرام (این رسانه معلق بی‌هویت) تا کی دوام خواهد آورد و بعدا چه جای‌گزینی برایش پیدا خواهد شد، اما‌ می‌دانم راهی که با تلگرام آغاز شده و محبوبیت ظرفیت تولید و نشر محتوای آن، نقطه عطفی برای آینده است. این راه هیچ بازگشتی ندارد و هیچ انسداد بفرموده‌ای هم جلوی این پویایی اجتماعی را نخواهد گرفت.  

ترامپ و لشکر طلبکاران

اخبار انتخابات آمریکا را از طریق رسانه‌های آمریکایی چه به صورت زنده و چه ویدیوهای ضبط‌شده، در یوتیوب دنبال می‌کردم. اعتراف می‌کنم که هرگز تا این حد از دموکرات‌ها و نامزدشان بیزار و مشمئز نبودم. در واقع بسیاری از دیدگاه‌های سیاسی من منطبق بر نگاه دموکرات‌هاست اما با منش سیاسی‌شان هیچ تطابقی ندارم. دست زدن به هر فریب و دروغ و وارونه‌نمایی و بایکوت خبری و لجن‌پراکنی برای رسیدن به قدرت، به رسواترین شکل ممکن در جریان بود. هیلاری کلینتون در نگاه من همچون ابلیس اعظم است. رسانه‌های دمکرات‌ها به سرکردگی سی ان ان هر چه در چنته داشتند رو کردند تا از دانلد ترامپ چهره ای شیطانی به نمایش بگذارند و ظاهرا کامیاب شده‌اند. اما رویارویی نقادانه با منابع گوناگون خبری و شنیدن ساعت‌ها مناظره و سخنرانی قدیمی‌و جدید کاندیداها بدون فیلتر ترجمه، دانلد ترامپی دیگر را به من شناساند؛ مردی صریح و گزنده که نه جمهوریخواهان ارتودوکس فناتیک پشتیبانش هستند و نه دموکراتها و لیبرالهای ماکیاولیست می‌توانند ریختش را تحمل کنند.  او در میانه ایستاده، در ویرانگاه رویای آمریکایی.

گمان می‌کنم نتیجه انتخابات آمریکا به اندازه‌ی کافی گویاست. دمکرات‌ها و رسانه‌هایشان و آن‌ها که از وضعیت حقارت‌آمیز فعلی آمریکا خرسندند، هم‌چنان یاوه می‌گویند. گویی مریخی‌ها ترامپ را برگزیده‌اند. این یاوه‌ها توهین به خیل عظیم ساکنان واقعی آمریکاست. آن‌ها به فریبکاری و دغل‌بازی اوباما و همدستانش نه گفتند. شاید ترامپ هم راه‌گشای وضعیت بد کنونی‌شان نباشد اما دست‌کم او بر واقعیت‌های موجود در کشورش انگشت گذاشته. ترامپ قطعا نماینده‌ی مهاجران طلبکار و سیاه‌پوستان عمدتا بزهکار نیست. برای درک اهمیت ترامپ باید یک آمریکایی باشی نه فردی توسری‌خورده و تحت سلطه‌ی یک نظام خودکامه در خاورمیانه‌ی نفرینی، یا یکی از ساکنان ویران‌سرای مکزیک و کوبا. برای درک اهمیت ترامپ قطعا باید موهوم بودن وعده‌های اوبامای مکار شیطان‌صفت را با تمام وجود، در تمام ابعاد زندگی روزمره‌ات لمس کرده باشی، یا دست‌کم باید بتوانی بدون هیچ پیش‌فرضی، خود را جای یک آمریکایی معمولی نگون‌بخت تصور کنی. شاید وعده‌های ترامپ همه توخالی باشد اما قطعا او به گواه سخنرانی‌هایش، آگاه‌تر و فرهیخته‌تر از شل‌مغزی مثل جرج بوش پسر است. به‌راستی مایه مباهات ترامپ باید باشد که جرج بوش و بسیاری از رقبای حسود جمهوریخواه به او رای نداده باشند.
برای شناخت درست ترامپ و پی بردن به شخصیت باثبات و قدرتمندش، باید به جوانی او بازگردیم. فیلم مصاحبه‌هایش در روزگار اوج جوانی و برازندگی، در دسترس همگان است (به لطف یوتیوب). برای شناخت او نیازی به گوش سپردن به مهملات رسانه‌های دمکرات و بی‌بی‌سی فارسی و رسانه‌های داخلی نیست. ترامپ یک ضرورت تاریخی است. شکست کلینتون دقیقا مانند سقوط محمد مرسی در مصر، از مهم‌ترین رخدادهای تاریخ بشریت است.
ما ایرانی‌ها، دست‌کم مایی که مانند اصلاح‌طلبان داخلی و خارجی، گماشته‌ی این حکومت و ذی‌نفع در مناسبات قدرت نیستیم، می‌توانیم بر نقش دمکرات‌ها در استمرار بدبختی و ستم در کشورهای جهان سوم گواهی دهیم. اگر مزدور و ذی‌نفعیم که هیچ. تاریخ نشان داده جمهوریخواهان آمریکا همواره کم‌تر به ملت ایران، آسیب زده‌اند. مهم نیست تبلیغات چیزی دیگری بگویند. اصلا وضعیت زشت کنونی ما دستپخت دمکرات‌هاست.

مسی، رونالدو و داعش

پیش‌درآمد: من عاشق لیونل مسی هستم و از کریس رونالدو متنفرم و این را آشکارا به هر بهانه‌ای جار می‌زنم. آن‌ها که نمی‌شناسندم گمان می‌کنند یک فوتبالدوست نادان متعصب‌ام. چنین عشق و نفرتی را در قبال پرسپولیس و استقلال هم بارها بر زبان و قلم آورده‌ام. من عاشق پرسپولیسم و از استقلال بیزارم. اما من یک فوتبالدوست متعصب نادان نیستم. بدآیندم از رونالدو و  استقلال بهانه‌ای است برای دعوت دوستان و اطرافیانم به دست شستن از بزدلی و رو آوردن انتخاب.

***

در روزگاری زیست می‌کنیم که در میانه ایستادن هم‌چون میان‌مایه بودن یک ارزش بنیادین لیبرال/ دموکراتیک محسوب می‌شود، در حالی که خود دموکراسی عملا بر مبنای کشاکش دو قطب متضاد و مخالف هویت می‌گیرد و در واقع میانه‌ای در کار نیست. میانه همان ناکجاآباد است؛ سرزمین پیرمردهایی که جایی برای ماندن ندارند.
در میانه ماندن به شکلی موذیانه به مثابه یک خصلت متمدنانه وانمایی می‌شود. دستاورد غایی‌اش این است که در بزنگاه هر تصمیمی، چه خرد و چه خطیر، همیشه در جانب امن بنشینیم. تعبیر روستایی سرراستش می‌شود: از توبره و آخور خوردن یا یکی به نعل و یکی به میخ زدن. من همواره متمدن و اهلی جلوه خواهم کرد اگر غریزه و سرشت و گرایشم را پنهان نگاه دارم و دل همه جوانب و قطب‌ها را به دست بیاورم. در این صورت متصف به میان‌داری خواهم بود.
به ما آموخته می‌شود که هیچ امری قطعی نیست و نسبی‌گرایی عاقلانه‌ترین راه برخورد با امور و پدیده‌هاست. این احتمالا راهکار محشری برای کنترل انسان در ماتریس اجتماع است. هیچ قاتلی آن‌قدر بد نیست که به نظر می‌رسد. هیچ‌ قدیسی آن‌قدر خوب نیست که می‌نماید. بله. اما من فقط با انتخاب‌هایم شناخته می‌شوم. فوتبال به عنوان یک الگوی انباشته و فشرده از حقیقت ملت‌ها و نژادها و مهم‌تر از آن، منش و رویکرد انسانی به ما امکان انتخاب می‌دهد. رونالدو و مسی دو الگوی کاملا بی‌شباهت‌اند و می‌توان سبک بازی هر دو را دوست داشت اما به لحاظ اخلاقی ساکن دو دنیای ناهمسان  و واجد ویژگی‌های متضادند. یک انسان با روان سالم نمی‌تواند در آن واحد ویژگی‌های مخالف و متضاد این دو را دوست بدارد. مثلا یکی تا پای جان دل‌بسته و وقف حرکت تیمی‌است و دیگری، بارها ثابت کرده که به چیزی و کسی جز خودش نمی‌اندیشد. مهم نیست کدام خوب است و کدام بد. مهم این است که من به عنوان یک انسان مسئولیت‌پذیر باید با صراحت در جانب یکی از این دو قطب ناسازگار بایستم. کافی است کمی‌مکث کنم و از انتخاب طفره بروم و هر دو کیفیت را جذاب بدانم. در این صورت یک شهروند متمدن و لیبرال خواهم بود. این احتمالا رویکرد عملگرایانه‌ی است که جامعه مدنی برای پیشبرد مسالمت‌آمیز امور نیازمندش است. اما راستش من همان‌قدر که نمی‌توانم در گزینش میان هیلاری کلینتون و دانلد ترامپ مکث کنم، در انتخاب میان مسی و رونالدو هم نمی‌توانم. ما در هر شرایط مزخرفی محبور به انتخابیم. به گمانم امروز، در این برهه‌ی بد و بی‌آبرو از تاریخ، بیش از میانه‌روی بزدلانه، برای رهایی از کرختی و رخوت نسبیت، باید به انتخاب‌های مشخص و روشن دست بزنیم. باید انتخاب کنیم و مسئولیت انتخاب‌های‌مان را بر دوش بگیریم. مزیت داعش بر تمام نظام‌های مردم‌سالار این است که دیدگاه مشخص و روشنی دارد. در انتخاب میان داعش و مثلا یک حکومت نیمه‌دمکراتیک یا حتی غیردمکراتیک، هیچ مکثی جایز نیست. ما فقط در یک سو می‌توانیم بایستیم؛ یا این سو یا آن سو. هر سو که دل‌مان همان‌جاست. مسی و رونالدو دستاویزهای خردی هستند برای تمرین انتخاب. خوب است بدانیم چرا مثلا تیم فوتبال آرژانتین را دوست داریم و آلمان را نه. مهم نیست در کدام سمت هستیم. مهم این است که پای انتخاب‌های‌مان بایستیم و برایش هزینه بپردازیم. این کاری است که داعشی‌ها و تمام بنیادگرایان ایدئولوژیک با تمام وجود می‌کنند و لیبرال‌ها نمی‌کنند.

ترکیه: سه نما

نمای اول: چند سال قبل

جوانی بیست و چند ساله و روستایی و فقیر. کارگر سینمایی در خیابان استقلال استانبول. خودش با ایما و اشاره می‌گوید از جای دوری برای کار به استانبول آمده. می‌گویم: اردوغان. دستش را مشت می‌کند و روی قلبش می‌گذارد و چیزهایی به ترکی می‌گوید. و چون می‌داند ایرانی‌ام می‌گوید احمدی‌نجات و باز مشتش را روی قلبش می‌گذارد و پشت چشم نازک می‌کند. عاشق احمدی‌نژاد و اردوغان است.

نمای دوم:  پارسال

پیرزنی تپل و بامزه در یک آژانس گردشگری در آنتالیا. با چشمانی فیروزه‌ای و مویی بلوند. درست شبیه اروپایی‌ها. می‌پرسم آلمانی یا روس هستی؟ می‌گوید نه من اهل یک شهر کوچک در آن سوی ترکیه‌ام. آموزگار بازنشسته‌ام. می‌پرسم مسیحی هستی؟ می‌گوید مسلمانم. می‌گویم پس حجابت کو؟ برافروخته می‌شود و با کف دستش روی سینه‌اش می‌کوبد و می‌گوید: حجاب من این‌جاست، توی دلم. می‌پرسم اردوغان را دوست داری? چهره‌اش در هم می‌رود. می‌داند ایرانی‌ام. انگشت اشاره دست راستش را توی هوا در انگشت اشاره دست چپش قفل می‌کند و می‌گوید: اردوغان، احمدی‌نژاد، پیف پیف پیف. و بعد انگار بوی تعفنی در هوا جاری باشد دستش را تکان می‌دهد تا آن را از مشامش دور کند.

نمای سوم: امروز

ما بارها فریب خورده‌ایم. به نام عشق، به نام رفاقت، به نام دموکراسی. ما عادت داریم به فریب خوردن. سیاست لجنزار ناگزیر آدمیزاد است. ما در بستر سیاست نطفه می‌بندیم و نفس می‌کشیم و می‌میریم، بی‌آن‌که خود بخواهیم. اردوغان‌ها زباله‌های تاریخ‌اند و زودگذر اما ما هم دست‌کمی‌از زباله نداریم وقتی چماقداران مزدور متحجر را ملت می‌نامیم و آزادگان و رادمردان عاصی از ستم و بیزار از خشونت را کودتاچی. دموکراسی، کدام وحی مقدس است که ما شرافت و معرفت را با آن متر کنیم؟ دموکراسی هم زباله است اگر از دلش محمد مرسی و رجب اردوغان و دونالد ترامپ دربیاید. من دیپلمات نیستم که مثل گوزن ماده، به انتظار گشنی با گوزن نر پیروز بنشینم. غایت بی‌شرافتی است که در کشاکش خونین مرگ، دیپلمات‌وار بگوییم: «ما در حال رصد کردن وضعیتیم!!!» و وقتی کفه ترازو به سمتی کله کرد، دلاورانه به همان سو بغلتیم. زرشک. به‌راستی که زرشک!
قصه ترکیه فقط یک پایان دارد: بازگشت عزت و آزادی یک ملیت مجروح.

به راست راست

دولت روحانی تمام تلاشش را خرج کرد که تحریم‌های هسته‌ای را از میان بردارد و ما را به نقطه‌ی صفر چند سال قبل برگرداند. اما جناح راست (با هر عنوانی که خودشان دوست دارند نامیده شوند و من دوست ندارم) برای بدبین کردن مردم به دولت تدبیر و امید هیچ‌رقمه راضی به چنین تحولی در سیاست خارجی نیست. نمایندگان راست در واپسین روزهای حضورشان در مجلس از هیچ کوششی برای وضع قوانینی کارشکنانه برای بدتر کردن اوضاع دولت در نگاه عوام دریغ نکردند. ناگهان صحبت از گشت نامحسوس اخلاقی شد که آشکار بود گامی‌دیگر برای تنش‌زایی و خلق نارضایتی عمومی‌مردم است. و… و… و… همه‌ی این‌ها تقلای کودکانه‌ی شکست‌خوردگانی است که طاقت نه شنیدن و گوشه‌نشینی را ندارند. اندوه سوزناک شکست‌شان را درک می‌کنم اما دلیل مخالفت‌شان با تعامل با کشورهای دیگر و رونق اقتصادی را نمی‌فهمم یا راستش در مورد خودشان می‌فهمم اما فاز پیروان‌شان یعنی مردم غالبا فرودست درمانده را درک نمی‌کنم. در هر حال این یک جور خودزنی‌ دیوانه‌وار است؛ مثل قضیه‌ی پارازیت ماهواره که هوشمند و گزینشی نیست و بر فرق سر همه (خودی و غیرخودی) فرود می‌آید یعنی حتی بر جان و روان خواهر و مادر و فرزند کسی که دکمه‌ی پارازیت را با لبخند فشار می‌دهد. می‌دانم در سیاست (این ساحت لجن‌آلود) هر امر غیراخلاقی و دور از شرافت برای از میدان به در کردن رقیب، مجاز و زیبنده است اما متوجه نمی‌شوم چه‌گونه می‌شود برای منافع سیاسی یک کشور را به بحران اجتماعی و اقتصادی رساند و خود متضرر نشد. این هم از بخت بد تاریخی ماست که وسط این مهلکه‌ی مسموم گرفتار شده‌ایم. سال‌‌ها پیش ابراهیم حاتمی‌کیا در ارتفاع پست نشان داده بود که این کشمکش‌های باطل و بیهوده‌ی دوقطبی را چه‌ فرجامی‌مقدر است. ما در میانه‌ی عقل و هیجان/ شعور و شعار گیر افتاده‌ایم. یک سال مانده تا انتخابات ریاست جمهوری و راست افراطی آشوب‌طلب، سرآسیمه‌تر از پیش بر سیمای مدنیت چنگ خواهد زد. و باز هم کسی برای این اقتصاد محتضر و پیرو آن، آمار روزافزون بیکاری و اعتیاد و طلاق و بزهکاری و فحشا و روان‌پریشی و… کاری نخواهد کرد. اصلاً مگر جز با تعامل با جهان و دست کشیدن از تهدید نالازم دیگران، می‌شود امیدی به بهبود امور داشت؟ با اقتصاد مقاومتی؟ بله اما کدام اقتصاد مقاومتی؟ وقتی سود سرشار ورود کالای بنجل چینی و ترک و… در دست فلان نهاد است یا تبلیغ همه‌جور کالای خارجی (یا تحت لیسانس خارجی!!!) با افتخار از سیمای ملی پخش می‌شود صحبت از اقتصاد مقاومتی واقعا جدی است؟ و این‌گونه است که با وجود این حجم از بیکاری بدجور سر کاریم. 

به بهانه خنداننده‌ برتر

برنامه «خندوانه» شاید برای خیلی‌ها جذاب و فوق‌العاده و درخشان باشد اما به من حس خیلی ناخوشایندی می‌دهد. گریم سنگینی است بر چهره‌‌ای آبله‌رو. مایل نیستم در این باره توضیح بیش‌تری بدهم اما مسابقه «خنداننده برتر» را خیلی دقیق و جدی دنبال کرده‌ام و می‌خواهم چند خطی درباره‌ برداشتم بنویسم.

– بهترین معادل پارسی استندآپ کمدی، کمدی سرپایی است. اصلا مجاز نیستیم کمدی این واژه جهان‌گیر و دوست‌داشتنی را ترجمه کنیم.

– استندآپ کمدی در خاستگاهش یعنی کشورهای غربی با کلام بی‌محابا و البته رکیک معنا می‌‌پذیرد. تلاشی است برای فروریختن نقاب دروغین مدنیت و تشخص. راه می‌برد به پنهان‌ترین گوشه‌های نامطبوع روان و رفتار آدمیزاد. هدفش بیش از این‌که یک نقد اجتماعی باشد نقد کثافات درونی انسان‌هاست. با چارچوب مطلوب تلویزیون رسمی‌ایران، اصلاْ استندآپ کمدی نمی‌تواند شکل بگیرد. شوخی‌های رکیک اما به‌واقع ناگوار و تلخی که در شبکه‌های مجازی دست‌به‌دست می‌شوند، بارها به گوهر  استندآپ کمدی نزدیک‌ترند. 

– استندآپ کمدی را کسی باید اجرا کند که خودش حاوی یک جهان‌بینی و نگرش خاص و جذاب باشد. همه کمدین‌های محبوب این گونه‌ی کمدی، خودشان نویسنده‌ی متن‌های‌شان هستند. خندوانه به‌‌درستی نشان داد که صرف بازیگر بودن کم‌ترین حقانیتی برای اجرای استندآپ کمدی خلق نمی‌کند و اغلب به فاجعه می‌انجامد.

– خاطره‌گویی یکی از راهکارهای محبوب استندآپ کمدی است اما نه خاطره‌ی خام که با زمختی تمام روایت شود. خاطره باید دراماتیزه شود. باید همه جور ترفندی برای جذاب‌تر شدنش به کار بسته شود. باید به صورت یک متن با زمان‌بندی و فراز و فرود حساب‌شده درآید. جز این مهملی بیش نخواهد بود!

– بازیگری که توانایی طراحی و نوشتن کمدی ندارد باید از کسی که این هنر را دارد کمک بگیرد. یا باید رفیق نویسنده‌ای داشته باشد که سرش به تنش بیارزد یا باید سر کیسه را شل و کسی را برای این کار استخدام کند.

– خنده گرفتن از تماشاگر یک هنر است. نیاز به طراحی و مهندسی دارد. روند بسیار منطقی و پیچیده‌ای دارد. فرمول‌های ساده و پیشرفته‌ متنوعی برای خنداندن وجود دارد. گاهی بعضی فرمول‌ها جواب نمی‌دهند و به‌سرعت باید جای‌گزین‌شان را رو کرد. کمدین باید انعطاف بالایی داشته باشد و اگر جواب نگرفت سریع سوییچ کند روی یک فاز دیگر نه این‌که مثل بارکش گیرپاچ کند. به‌صرف جنگولک‌ و کج‌و‌لوچ‌بازی نمی‌شود همگان را خنداند. این فرمول فقط برای بیماران مبتلا به اوتیسم و کودکان و نوجوانان جواب می‌دهد. گاهی موفق‌ترین کمدین‌های ما از همین نکته به‌ظاهر بدیهی غافل‌اند.

– زمان‌بندی یا تایمینگ مهم‌ترین نکته در کمدی مبتنی بر کلام است. این ویژگی با به شکل ذاتی در کسی هست یا باید تلاش کند و آن را بیاموزد. زیاد پیش می‌آید که یک شوخی خوب با زمان‌بندی ناشیانه و گاه نابخردانه‌ کاملا بر باد می‌رود. 

– آلوده کردن چنین مسابقه‌ای به انواع و اقسام یارکشی‌های جنسیتی، سیاسی، گروهی و قومی‌چه از سوی کمدین‌ها و از سوی هواداران‌شان (هوادار یعنی چه؟ مگر صحبت از ورزش است؟) دقیقا همان اتفاق بدی است که نباید می‌افتاد و افتاد. ما بارها و بارها ثابت کرده‌ایم که از نظر فرهنگی بسیار واپس‌مانده و درب‌وداغانیم. این بار هم ثابت کردیم. ما چطوریم؟ عاااااااااالی. شکاف طبقاتی به کنار، شکاف اجتماعی و سیاسی بدجور ما را دشمن هم کرده. درود بر سیاست‌ورزان ناعزیزی که این دستاوردشان است.

– کمدی ابزار کارآمدی است برای خدشه انداختن بر تنزه دروغین آدم‌ها. اما در این فضای بسته خفقان‌زا امکان چندانی برای تحقق کمدی واقعی نیست. آن را جای دیگری باید جست.

انسان هست ولی کم است!

می‌گویند وضعیت آب بحرانی است. و نیز می‌گویند با اندکی صرفه‌جویی وضعیت خیلی بهتر خواهد شد. صرفه‌جویی آموختنی است اما محال است یک کهن‌سال خشک‌مغز (اغلب کهن‌سالان نه‌فقط خشک‌مغز که نادان‌اند) بتواند در آن سن و سال دست از رویه‌ی مطبوعش بردارد و صرفه‌جویی پیشه کند. و بدتر از کهن‌سالان، میان‌سالان‌اند. این جور چیزها را باید از کودکی در مغز آدمیزاد فرو کرد. ترجیحا در مدرسه.

نریختن آشغال ریختن در خیابان و محیط زیست هم مثل صرفه‌جویی آموختنی است. این‌ها را هم نمی‌شود در سن بالا آموخت. باید از کودکی در آدمیزاد نهادینه شود.

رانندگی بدون تنش و شتاب و رعایت قانون هم آموختنی است. ابداْ نمی‌شود به آدم نادانی که شخصیتش شکل گرفته فهماند که دست از رانندگی کثیفش بردارد.

همه‌ی این‌ها و بسیاری چیزهای دیگر را فقط و فقط در کودکی و تحت لوای نظام آموزشی می‌توان به آدمیزاد حقنه کرد. آدمیزاد تمایلی ذاتی به ویرانگری و خرابکاری دارد. شهروند ایرانی به دلیل بطلان و فساد عظیم حاکم بر نظام آموزشی کشورش، چیز چندانی از مدرسه نمی‌آموزد. آموزگاران یا چیز زیادی برای آموختن ندارند یا به قدری دافعه‌برانگیز و دوست‌نداشتنی‌اند که کم‌ترین اثر مثبتی بر کودک نمی‌گذراند. 

بحران محیط زیست و آب و نظایر این‌ها به هیچ وجه با هشدار حل نخواهد شد. باید فکری به حال نظام آموزشی بشود. باید رفتار درست را مثل یک وسواس به جان کودکان انداخت. کودکان به‌شدت آماده‌ی مغزشویی‌اند و بد نیست در کنار همه‌ی مغزشویی‌های عقیدتی، سهمی‌هم برای آموزش قانون‌‌گرایی و شیوه‌های صحیح مصرف قایل شویم.

نظام آموزشی نیازمند یک انقلاب است. پیش‌تر هم همین‌جا نوشته‌ام که باید با ارتقاء جایگاه شغلی معلمان از نظر اقتصادی، نخبه‌ها را به سمت آموزگاری جذب کرد نه این‌که کودن‌ترین آدم‌ها به دلیل ناکامی‌در راه‌یابی به رشته‌های دیگر، سراغ معلمی‌بروند.

نسل ما که به فنا رفت. می‌شود از همین امروز آغاز کرد تا مردان و زنان فردا درگیر وسواس انسانیت بشوند. گفتنش آسان است اما در عمل، با این نظام آموزشی مضمحل هیچ امیدی به فردا نیست. 

و در ضمن به ذهنم رسید چه خوب است طرحی مثل همیار پلیس درباره محیط زیست هم اجرا شود. البته همان اولی هم چنگی به دل نزد اما این جور طرح‌ها می‌توانند کمک حال باشند. گاهی بد نیست بچه‌ها را به جان بزرگ‌ترها بیندازیم تا مثل فرفره مغزشان را بخورند و آن‌ها را از کرده پشیمان کنند و به «غلط کردم» بیندازند.

از توافق که حرف می‌زنیم…

– شادمانی برای توافق هسته‌ای چندان عجیب نیست چون حکایت از مردمی‌دارد که زیر بار اقتصاد بیمار، فرسوده و خسته شده‌اند. اما دست‌کم می‌توان از دست‌افشانی حذر کرد و من چنین می‌کنم. دیوانه‌ای سنگی را به چاه می‌اندازد که صد عاقل نمی‌توانند درش بیاورند. این بار عقلا زورشان را زدند و نزدیک است که سنگ در بیاید البته اگر در آخرین لحظه لیز نخورد و سقوط نکند به قعر چاه. هنوز مانده تا آن هنگام.

– اعتراف به اشتباه، کار دشواری‌ست مخصوصاً برای دارندگان غرور دروغین. پذیرفتن مذاکره یک جور اعتراف به اشتباه بود. پذیرفتند که جز با تعامل نمی‌شود در ازدحام قدرت‌های قبراق ستیزه‌جو دوام آورد.

– زندگانی انسان بر زمین، چیزی جز توافق و تعامل نیست. توافق خیلی وقت‌ها از سر ناچاری است اما منطقاً بهترین گزینه است. ممکن است از کسی یا کسانی با تمام وجود متنفر باشیم اما تنها در سایه‌ی توافق و تعامل درست با او / آن‌ها است که می‌توانیم حداقلی از آسایش را داشته باشیم. تعامل درست چیست؟ یعنی عزت و شرافت‌مان را نفروشیم و از آن‌ها هم نخواهیم که مال خودشان را به ما بفروشند!

– استثمار شدن بسیار آزاردهنده است اما باید عقلا و حکما حکم بدهند که اگر توان دستیابی به استقلال حقیقی را نداریم و قرار بر استثمار شدن تا اطلاع ثانوی است، رفتن زیر یوغ غول بی‌خاصیت و بی‌برکتی مثل روسیه یا کپی‌کار بی‌اخلاق و قزمیتی مثل چین عاقلانه‌تر است یا تحمل استثمار رفاه‌اندود کشورهای غربی؟ بدیهی‌ست که تا رسیدن به یک استقلال واقعی و ورای شعار، سال‌ها فاصله داریم و هدف طلایی‌مان هم چیزی جز حصول به این مهم نباید باشد.

– انسان‌های بزرگوار، اشتباهات‌شان را باید بپذیرند. خوب است بدانند دیگران متوجه این اشتباهات هستند و اعتراف به اشتباه، آن‌ها را نزد دیگران ارجمند می‌کند و اصرارشان بر ادامه‌ی آن (گرچه فقط در زبان‌بازی) حقیر جلوه‌‌شان می‌دهد.

– واکنش مذبوحانه‌ و نفرت‌انگیز اسرائیل به این توافق، بزرگ‌ترین گواه حقانیت و عقلانیت این توافق است. نباید از یاد ببریم که اسرائیل دشمن شماره‌یک نظام حاکم بر ایران است و ما هرکدام به یک شکلی به این کلیت وصلیم. 

– تا رسیدن به نقطه‌ی صفر، راه درازی پیش روست. حالا حالاها باید روی بردار منفی سیر کنیم و سنگ را از چاه در بیاوریم و بعد بگذاریمش سر جای اولش. هنوز برای دست‌افشانی خیلی زود است.

-انتخابات مجلس پیش روست. این یک چالش بزرگ است و بعید نیست که کارشکنی‌های بسیار برای پیروز نشدن قاطعانه‌ی جناح مقابل اصولگرایان در این انتخابات صورت بگیرد. اما و اگر بماند برای نظریه‌پردازهای بدبین، اما آن بخش‌ که در کنترل خود مردم است حضورشان در انتخابات است؛ دست‌کم باز با حضورشان وزن واقعی مطالبات مدنی را نشان خواهند داد و قدرت بیش‌تری برای فشار از پایین خواهند داشت. هر اتفاقی بیفتد حضور مردم پای صندوق‌های رأی، در نهایت یعنی پیروزی مردم واقعی کوچه و خیابان و کوی و برزن بر مردم رسانه‌ی ملی!

ملاحظاتی در باب ماه عسل

نخست: تو همان به که بگریانی

دقیقا یادم نیست چند سال پیش بود که در روزهای ماه رمضان خبرنگاری از «باشگاه خبرنگاران جوان» با من تماس گرفت و نظرم را درباره برنامه ماه عسل جویا شد و من هم تا می‌توانستم از برنامه نام‌برده تعریف کردم. مهم‌ترین عامل موفقیتش را هم حضور مجری جذاب و خوش‌سروزبانش احسان علیخانی می‌دانستم و معتقد بودم هندی‌بازی و اشک‌گیری مفرط ماه عسل برای پالایش روانی ملت همیشه در صحنه، مفید است و جواب می‌دهد. آمار رسمی‌نشان می‌دهد بزهکاری ایرانی‌ها در ماه‌های رمضان و محرم کاهش چشمگیری دارد و این شرمسارانه بدان معناست که بسیاری از بزهکاران، کسان حاضر در سرشماری مسلمانان کشور عزیزمان هستند و دست بر قضا میانه‌ای با «تقوا» ندارند تنها با احساسات‌گرایی مذهبی /معنوی می‌شود آن‌ها را موقتاً از بزهکاری بازداشت.

هنوز هم بر آن باورم و گمان نمی‌کنم ماه عسل با رویکرد خنده‌آمیز/ کمیک یا رویکرد تحلیلی/ انتقادی توفیقی به دست بیاورد و چنین پتانسیلی هم در اندیشه و بینش سازندگان برنامه به چشم نمی‌خورد. البته هنر مجری برنامه در زبان‌بازی آن هم از جنس منبری (خودش بارها با افتخار تأکید کرده که تلمیذ پامنبری است) است و از نظر اطلاعات عمومی‌و تسلط بر مباحث نظری، چپ این مرد حکیم، خالی خالی است. برای مردمی‌با فرهنگ به‌شدت مسأله‌دار و آسیب‌دیده‌، رویکرد احساسی و عاطفی و به تعبیری سرراست‌سر غرق کردن مخاطب در هندی‌بازی نتیجه‌ای درخشان به بار می‌آورد و جدا از تأثیر زودگذر احساسی، گاهی هم تغییر پایدار در بینش یک فرد به مقوله‌های انسانی و اخلاقی حاصل می‌شود.

دوم: پول آخرین تیر ترکش است

امسال فشار روی برنامه ماه عسل از هر سالی بیش‌تر است. در همین چند روز آغازین ماه رمضان، چندین کارشناس در رسانه‌ها رویکرد برنامه را به‌شدت تخطئه کرده‌اند و اعداد و ارقامی‌هم منتشر شده که بیانگر دستمزد بسیار بالای سازندگان برنامه است. بعید نیست این هجمه‌ها سرآخر در راستای نیت مهاجمان، اثر کنند و در  سال‌های آینده خبری از برنامه‌ای با این ترکیب و گروه نباشد. آویزان شدن به اتهام‌های مالی احتمالاً آخرین راهکار برای تهییج احساسات عمومی‌و تخریب هر نهاد و شخصیتی است؛ دست‌کم این فرمولی است که در دوران رکود اقتصادی حسابی جواب می‌دهد.

سوم: ماه خدا و تهدید بندگان

یک حکم فقهی/ قضایی داریم که «روزه‌خواری در ملأ عام جایز نیست». معنای ضمنی‌اش این است که خوردن و آشامیدن در غیاب دیدگان روزه‌داران متضمن حرجی نیست. عاقلانه‌اش هم این است که حریم شخصی‌ هر فرد، اگر در آن مرتکب کاری نشود که به دیگران آسیب برساند، محترم و مصون است. از سوی دیگر مدام در در فقه اسلامی‌تأکید می‌شود که اصل بر برائت است. همه‌ی این‌‌ها را کنار هم که بگذاریم متوجه می‌شویم که رویکرد تهدیدگرانه‌ی انتظامی‌به مقوله‌ی روزه‌داری (که قرار است امری معنوی باشد) بسی فراتر از واقعیات شرعی و اجتماعی است. همان‌طور که با ورود بدون اجازه به منزل بسیاری از شهروندان می‌شود ثابت کرد که آن‌ها دستگاه گیرنده‌ی ماهواره دارند یا با ورود آکروباتیک و سلحشوارنه به حریم سکونت شهروندان (و حنی روستانشینان و عشایر) می‌شود دیش ماهواره را دید، احتمالاً با ورود نالازم به انواع شرکت‌ها و دفاتر شخصی، و نیز خانه‌ی مردم یا حتی توالت عمومی‌یا کنج‌های مخفی سازه‌‌های شهری می‌شود کسی را در حال نوشیدن آب یا خوردن تی‌تاپ و… پیدا کرد و مرتکب را به جرم روزه‌خواری آن هم در ملأ عام به اشد مجازات رساند!

در عجبم که چه‌طور بدیهی‌ترین امور عقلانی و شرعی، در رویکردی که هدفی جز ارعاب و نتیجه‌ای جز دین‌گریزی ندارد، نادیده گرفته می‌شوند. بر این باورم که روزه‌خواری در ملأ عام نعریف مشخصی دارد و تجسس برای کشف چیزهای پنهان در این مقوله‌ی دینی، چیزی جز نادیده گرفتن لجبازانه‌ی مفهوم «ملأ عام» نیست. به همه‌ی این‌ها اضافه کنید مردمی‌را که غالباً به باور دیگران احترام می‌گذارند و حتی اگر به هر دلیلی مایل یا مجبور به روزه‌خواری باشند، آن را به گونه‌‌ای برگزار می‌کنند که کارشان را توی بوق نکنند و حرمت ماه رمضان را نگاه دارند. از این رو تهدیدهای هر روزه‌ی نیروهای قهریه خطاب به ملت ایران در ماه رمضان را _که قدمتی دیرینه دارد و سال به سال غلیظ‌تر می‌شود _ مفرط و نامتناسب با واقعیات اجتماعی می‌دانم.

همراه شو عزیز!!

نمای اول: دو شب پیش

در دقیقه‌ی پایانی فینال جام حذفی اسپانیا (۲۰۱۵) نیمار خواست با حرکتی نمایشی توپ را از روی سر بازیکن بیلبائو رد کند و البته موفق نشد. اما واکنش بازیکنان بیلبائو بسیار آموزنده بود. آن‌ها که بابت باخت‌شان بسیار سرخورده بودند به شکلی عجیب به نیمار هجوم بردند و خشمگینانه چند ضربه به او زدند. استدلال‌شان این بود که نیمار خواسته تحقیرشان کند. نتیجه این است که یک بازیکن فوتبال باید مراقب باشد که هنر بازی‌اش تیم مقابل را آزرده نکند.

نمای دوم: چند وقت پیش

خبر چپ کردن یک پورشه و مردن سرنشینانش، انبوه مردم بی‌کار بیهوده‌گرد ایران را به تکاپو وا می‌دارد و پوششی وسیع در فضای اینترنت شکل می‌گیرد. کار به جایی می‌رسد که پلیس در اقدامی‌مثل همیشه هیجانی و عوام‌فریب، برنامه‌ای در باب سختگیری برای خودروهای لوکس و گران‌قیمت راه می‌اندازد و معلوم است که این هیجان هم به‌زودی فرو خواهد نشست. البته پلیس ناچار است برای وانمایی عقلانیت، بهانه‌ای منطقی برای کارش بتراشد؛ پس اعلام می‌کند خودروهای گران‌قیمتی را که ویراژ بدهند و مزاحم دیگران بشوند، توقیف خواهد کرد. اما خواندن نظرهای پرشمار (واقعا پرشمار) ملت همیشه در صحنه در فضای مجازی، واقعا آموزنده و هولناک است: اکثریت قاطع آن‌ها با نفس وجود خودروی لوکس و آدم پولدار مشکل دارند و خواسته‌ی مجدانه‌شان این است که همه خودروهای لوکس با سرنشینان‌شان معدوم شوند. دلیلش واضح است: فقط دزدها می‌توانند پولدار باشند.

نتیجه‌ی اخلاقی: وجود خودروی لوکس یا کلا هر نشانه‌ای از تمول، موجب آزردگی و ناراحتی مردم می‌شود و وظیفه‌ی پولدارها این است که زیاد در اجتماع حضور نیابند و با حضورشان در خیابان موجب ناراحتی این عزیزان نشوند.

اغلب کارشناسان اجتماعی، شتابان روی این موج سوار می‌شوند و در مذمت پول سخن می‌گویند: هر پولداری به احتمال قریب به یقین دزد بوده.

حرف اول

آدم نفرت‌انگیز کسی است که نقص خودش را در کمال دیگران می‌جوید و کمال خودش را در نقص آن‌ها.

حرف دوم

اخلاقی که از جانب عقده و حسد صادر شود، نه‌تنها مضحک است بلکه شایسته‌ی هیچ احترامی‌نیست. دردناک این است که معمولا اخلاق از همین سوراخ تراوش می‌کند.

 

نمای آخر: شاید چاره این است که باید مثل مسی گل زد و دفاع حریف را له و لورده کرد تا کسی جرأت جرزنی و گستاخی پیدا نکند.

لذت سگ‌کشی

عکس از رضا کاظمی

گاهی که فرصت می‌شود با دوست جامعه‌شناسم درباره‌ی رخدادهای روز صحبت می‌کنم. چندی پیش یکی از بحث‌ها مربوط به واکنش‌ها به سگ‌کشی در شیراز بود. دوستم معتقد بود این واکنش‌های هیجانی عاری از خردورزی و منطق‌اند و به دلیل ماهیت احساساتی و هیجانی‌شان زودگذر و بی‌فایده‌اند و تنها به عنوان نشانه‌ای از نابسامانی هولناک شرایط اجتماعی در ایران ارزش بررسی دارند. باور من متفاوت بود. ضمن تأیید ماهیت هیجانی و غیرعقلانی بسیاری از موج‌‌های خبری در ایران (از واکنش به مرگ خواننده‌ی پاپ تا تصادف دو دختر در حال آوازخوانی و تصادف ماشین‌های گران‌قیمت و سرنشینان ملوس‌شان و…)، گمان من این است که این واکنش‌ها کنش‌های مؤثری علیه گفتمان پرزور مسلط هستند که به یمن دستگاه‌های نیرومند رسانه‌ای‌اش تصویری یکپارچه و کلونی‌وار از انسان‌های اسلامی‌و انقلابی در ایران ترسیم می‌کند و لااقل توانسته تا حد زیادی چهره‌ی ایرانی را در نگاه مردم بسیاری از کشورهای جهان، به شکلی که خود مطلوب می‌داند ارائه دهد. در این قاب، «ایرانی» یک مفهوم همگون منسجم است که از ارزش‌های معین و مشخص و به‌شدت محدودی پیروی مطلق می‌کند و تمایلی به تعامل با مردم کشورهای دیگر ندارد و کم‌ترین میل و اشتیاقی برای حضور در جامعه‌ی جهانی و همراه شدن با پارادایم‌های دنیای مدرن ندارد و اگر هم گاهی از مدرنیته سود می‌جوید فقط و فقط برای صدور ارزش‌های رسمی‌و قانونی نظام است. تردیدی نیست که این یک دروغ بزرگ است و ایران از حیث قومیت، فرهنگ و کیفیت و کمیت باور مردمش، کشوری به‌شدت ناهمگون است و می‌توان آن را فارغ از سایه‌ی سنگین تصدی‌گری دولتی‌/نظامی/انتظامی‌مصداق درخشان چندصدایی فرهنگی دانست. هر تلاشی برای برملا کردن این دروغِ بیهوده و بی‌‌فایده، تکه‌ای از پازل تحمیلی «چهره‌ی ایرانی» را کنار می‌زند. کم‌ترین نتیجه‌اش این است که بخشی از مردم کشورهای دیگر که پی‌گیر اخبار جهان سوم هستند متوجه می‌شوند در کشوری که به باور بسیاری از مردمش سگ موجودی نجس و پلید است دست‌کم درصدی هم هستند که سگ را به عنوان یک موجود زنده و از قضا بامعرفت (بامعرفت‌تر از اکثریت غالب انسان‌ها) به رسمیت می‌شناسند.

نکته‌ی بامزه‌ی این ماجرا این بود که درست در زمان شکل‌گیری آن موج خبری، من در سفر آنتالیا بودم. شخصا به دلیل تربیت نادرستی که از سوی  خانواده به من تحمیل شد، از کودکی از نزدیک شدن به سگ و گربه و حتی جوجه ماشینی اکراه داشتم و هنوز هم مشخصا فوبی نزدیک شدن به حیوانات دارم. دست بر قضا هتل ما در خیابانی قرار داشت که محل عبور و مرور شمار بسیاری سگ غول‌پیکر و البته زیبا بود که همه تحت حمایت شهرداری و دولت قرار دارند و پلاک شناسایی به بدن‌شان وصل است. روز اولی که پا به خیابان گذاشتم نزدیک بود زهره‌ترک بشوم. دلیل ترس من از سگ، «نجاست»ش نیست بلکه یک ترس مرضی از حیوانات دارم و حتی اگر گربه‌ای ملوس هم به پایم نزدیک شود دچار حس عمیقی از اضطراب و وحشت می‌شوم. متأسفانه تا کنون نتوانسته‌ام درمانی برای این فوبی بیابم و با این‌که حیوانات را خیلی دوست دارم اما به‌شدت از آن‌ها گریزانم. اما در سفر مورد اشاره، راه گریزی نداشتم. هنگام پیاده‌روی، سه چهار سگ اسکورتم می‌کردند و بندگان خدا هیچ آزار و آسیبی هم به کسی نمی‌رساندند. مضاف بر آن، بسیار زیبا و تنومند بودند و با سگ‌های دله‌ای که در کوی و برزن کشور خودمان می‌بینیم زمین تا آسمان تفاوت داشتند. در آن‌جا مردم با نهایت مهربانی با این زبان‌بسته‌ها برخورد می‌کنند و آن‌ها هم دل‌بستگی آَشکاری به انسان‌ها دارند و در کنار آن‌ها احساس امنیت می‌کنند (درست برخلاف کشور خودمان). کار به جایی رسید که چاره‌ای جز تسلیم نداشتم. نتیجه این‌که در این سفر ترسم از نزدیک شدن به سگ، تا حد زیادی فروریخت چون چاره‌ی دیگری نداشتم. البته حالا حالاها زمان می‌برد تا بتوانم با آن‌ها صمیمی‌تر شوم. در چنان شرایطی مواجهه با خبر سگ‌کشی وحشیانه در شیراز، تناقض تمام‌عیاری را به به ذهنم آورد. چرا ایرانی‌ها باید این‌قدر با همه‌ی مردم کره‌ی زمین فرق داشته باشند؟ از اجبارهای عیان بر زندگانی اجتماعی مردم که بگذریم، چرا در جزئی‌ترین چیزها هم ساکنان یک جزیره‌ی قرنطینه‌ایم و چهره‌ی رسمی‌مان برای مردم کشورهای توسعه‌یافته به‌شدت ناپسند و دل‌آزار است؟ شخصا از هر تلاشی که بتواند مرهمی‌بر این زخم بگذارد استقبال می‌کنم. اعتراض به کشتار وحشیانه‌ی سگ‌ها فقط جرقه‌ای در فراخنا و ژرفای ظلمت است اما ارزشش را دارد. دارد. دارد.