با تشکر از ؟،سعید و نازی

 

فیلمنامه‌ی آخرین فیلم کوتاهم را چند روز پیش نوشتم و مرحله‌ی انتخاب بازیگر را هم خوشبختانه پشت سر گذاشتم و به امید خدا هفته‌ی آینده فیلمبرداری‌اش انجام خواهد شد. یک کار مینی‌مال و کم هزینه و با ایده‌ای نو ولی بسیار متکی بر فیلمنامه و بازی. به بازیگر خوب و غیرآماتور نیاز داشتم که خوشبختانه خیلی زود پیدا کردم.

عنوان این کار فعلا این است و شاید هم تغییر کند:

با تشکر از ؟، سعید و نازی

فیلمنامه‌ی کوتاه دیگری هم در دست نوشتن دارم که آن را هم اوایل زمستان  کار خواهم کرد. پس از چند تجربه‌ی بد با سینمای جوان تصمیم دارم از این به بعد فیلم‌ها را شخصا تهیه کنم و برای دور زدن مشکلات مالی برای تهیه، به ایده‌هایی رو بیاورم که کمترین هزینه را در برداشته باشند.

یک بند از فیلمنامه‌ی باتشکر از ؟، سعید و نازی:

/ با این‌که مطمئنم مسخره‌م می‌کنی و می‌گی اه بازم از این حرفای صد تا یه غاز رمانتیک  – یعنی الان دارم تصورت می‌کنم ـ (مکث) ولی دلم برات خیلی زیاد تنگ شده. یادته همیشه این جمله رو می‌گفتی که طبق قانون دوم ترمودینامیک همه چی آخرش به گه کشیده می‌شه؟ خب! این قانون متاسفانه یه خورده زیادی صادق بود درباره‌ی ما خانم مهندس!  /

برخی از فیلم‌های کوتاه دیگری که تا به حال ساخته‌ام:

سیگار

خلاصه

REM

ریش

ناگزیر

ژانوس

آقا سید حسینی

چیدمان ( تقدیم به عباس کیارستمی)

می‌خوام برم پاسارگاد

اسهال

ماست و خیار

و…

شما هم اگر فیلمنامه‌های کوتاهی با تایم زیر پانزده دقیقه دارید و این‌جانب را لایق کارگردانی‌اش می‌دانید خوشحال می‌شوم کارهای‌تان را برایم بفرستید تا بخوانم.  Rezakazemi2@yahoo.com

 

فریم‌ها (۱)




مارلون براندو در انعکاس در چشمان طلایی؛ فیلمی‌سودایی و غریب از جان هیوستن. اسکورسیزی جایی گفته که ایده‌ی ‌ مونولوگ مشهور تراویس جلوی آینه در راننده تاکسی را از این سکانس و بازی مارلون براندو الهام گرفته است.

جلوه‌ی حضور براندو در این فیلم و خدشه برداشتن سیمای مردانه‌اش در کارنامه‌ی بازیگری‌اش بی تکرار است.

داستانکی از بروس‌هالند راجرز

بهتره یه زن این‌کارو با یه زن انجام بده. نظرت چیه؟ قبل از این که شروع کنیم چیزی لازم نداری؟ چیزی برای نوشیدن نمی‌خوای؟ قهوه؟ نوشیدنی ملایم؟ دوست داری دوش بگیری؟

قبل از این‌که همه‌ی این چیزها شروع بشه روزت چطور گذشته بود؟ شما تمام روز رو توی خونه بودین؟ تو و دوست پسرت؟ دوست پسرت سرگرم نوشیدن بود؟ تو چطور؟ اون در طول روز چقدر نوشید؟ بعد از ظهر؟ و تو؟ چقدر نوشیدی؟ می‌تونی تخمین بزنی؟ بیشتر از یه جین؟ بیشتر از دو جین؟ تمام این مدت دخترت همراه شما توی خونه بود؟

چه زمانی دخترت جوزای، شروع به فریاد زدن کرد؟  وضعیت روانی‌ات وقتی که کتکش می‌زدی چه‌جوری بود؟ وقتی اون دست از فریاد زدن برنداشت چه فکری از سرت گذشت؟ دوست پسرت درباره فریاد جوزای چیزی گفت؟ چی گفت؟ برای ساکت کردن دخترت چیکار کردی؟ و دوست پسرت چیکار کرد؟ برای مهار کردن دوست پسرت کاری کردی؟ چیزی گفتی؟ نه منظورم اینه که بهش درباره‌ی کاری که داشت با دخترت می‌کرد چیزی گفتی؟

آیا بلافاصله سعی کردی دخترتو بلند کنی؟ نبضشو چک کردی؟ به تنفسش گوش کردی؟ آخرین باری که وضعیتشو چک کردی کی بود؟

کی از خواب بیدار شدی؟ چند دقیقه بعد از بیدار شدن حال دخترتو بررسی کردی؟  می‌تونستی فورا بگی؟ چطور می‌دونستی؟ پس چیکار کردی؟ ایده‌ی آدم ربایی از دوست پسرت بود یا از تو؟ کدوم ماشینو برداشتی؟ چطور شد که پارک کاسکیدا رو انتخاب کردی؟ قبلا  هیچوقت تو این منطقه بود‌ی؟ دوست پسرت کِی اون‌جا بود؟ آیا اون به تو گفت که چرا فکر می‌کنه پارک جای خوبی برای این کاره؟ از کجا به پلیس زنگ زدی تا خبر گم شدن دخترت رو بدی؟

چیزی هست که بخوای اضافه کنی؟

آیا این صفحه‌ی تایپ شده دقیقا چیزهایی رو که به من گفتی منعکس می‌کنه؟ قبل از امضاء کردن، زمان بیشتری  برای مطالعه‌ش نمی‌خوای؟

می‌تونی حدس بزنی با همه‌ی مهارتی که دارم پرسیدن این سوالات چه احساسی به من می‌ده؟ می‌دونی چه سوال‌هایی هست که نمی‌تونم ازت بپرسم؟؟  می‌دونستی که من یه مادرم؟ تو یه هیولایی؟ هیولا چیه؟ می‌دونستی افسرایی هستن که پشت هم فقط با موارد اینچینی سر و کار دارن؟ درباره‌ی سوال‌هایی که هیچکس جوابی براشون نداره چی فکر می‌کنی؟ نه چیزی که هرکسی می‌پرسه بلکه چیزی که فقط مادری می‌تونه بپرسه  که حس می‌کنه با خشونتی فراتر از حد تحملش طرفه. من ابدا مایل نیستم خودمو جای تو بذارم .  ولی چرا اینکارو نکرده‌م؟ چرا که نه؟

 

یک‌بار برای همیشه

بیهوده دست و پا زدن برای چیزی که نمی‌توانی باشی عین حماقت است. از آن بدتر وقتی  است که  ناخودآگاه رفتارت جوری باشد که انگار داری بیهوده دست و پا می‌زنی. این همه‌ی حرف من است برای نوشتن این چند خط .

 از خودم بدم می‌آید وقتی به خود می‌آیم و می‌بینم رفتارم مثل کودکی است که برای جلب توجه و محبت دست به هر کاری می‌زند. دوست دارم در کار فرهنگی ـ اگر ادامه پیدا کند ـ به جای این همه جنگولک بازی ناخواسته و ساده‌لوحانه و صرف انرژی بیهوده، فقط مثل خودم زندگی کنم. 

در زندگی روزمره همیشه خلوتم را به همه چیز ترجیح می‌دهم، از هیچکس یک چیز را دوبار نمی‌خواهم و خیلی زود از کس و چیزی که می‌دانم به هیچ دردم نمی‌خورد دل می‌کنم، دوستی‌های بی ریشه و سطحی و ریاکارانه را بی درنگ قطع می‌کنم و… 

ولی فعالیت فرهنگی‌ام هیچ شباهتی به خلوت زندگی‌ام ندارد. از روز اول ناچار شدم به خیلی‌ها که اصلا دوست شان ندارم بارها رو بیندازم، مجبورم کردند برای اثبات خودم به این در و آن در بزنم و مدام حرص و جوش بخورم و…. هیچ کس مقصر نیست. اشکال کار در خودم است که مثل خودم نیستم. من باید مثل زندگی‌ام باشم. همان شکلی که آفریده شده‌ام. 

به هوش  و قدرت گمانه زنی خوانندگان این چند خط اعتقاد دارم و از گفتن دلایل این تصمیم پرهیز می‌کنم.

از این پس من در نوشتن هر از گاه در این سایت و نشریات خلاصه می‌شوم. همه‌ی پیوندها و فعالیت‌های جمعی خود به خود ملغی است، از قرار قبلی برای فلان مسابقه‌ی نقد در این سایت تا حتی دیدار حضوری با دوستان مجازی. دیگر این‌ها برای من  بیهوده‌اند و مسخره. لطفا اگر جایی به طور اتفاقی چشم در چشم شدیم فکر کنید که هرگز یکدیگر را نمی‌شناخته‌ایم. حتی شما دوست عزیز. این‌طوری برای من بهتر است و از به جا نیاوردن‌تان شرمنده‌ نخواهم شد. بهتر است فرصت کوتاه زندگی را در تنهایی و خلوت خودم بگذرانم. راه‌‌مان از هم جداست. این همه‌ی داستان است. 

شاد باشید

———–

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی 

چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد 

بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند 

همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم 

که به روی دوست ماند چو برافکند نقابی

سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد 

که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آنست که با غمش برآید 

مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری 

تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی

دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی 

عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی

 

رومن به روایت پولانسکی

مشغول خواندن کتاب رومن به روایت پولانسکی هستم. کتابی بسیار پر و پیمان و به شدت خواندنی و جذاب که یکی از دوستان نویسنده‌ی استاد بر اساس یادداشت‌های صوتی‌اش به تحریر درآورده و به هر حال می‌توان آن‌را اتوبیوگرافی پولانسکی دانست.

کتاب نسبتا قطوری است و خواندن تمامش زمان می‌برد. فعلا شش فصلش را خوانده‌ام که مربوط به خاطرات کودکی تا نوجوانی پولانسکی است و روایت‌گر مصایب زندگی تلخ و تنهای او در کودکی است. بی‌نهایت تاثیرگذار و تاثربرانگیز ولی سرشار از لحظه‌های خوب و دوست داشتنی. چند بندش را با شما قسمت می‌کنم تا تشویق‌تان کنم این کتاب را تهیه کنید و بخوانید:

پدر فوق العاده تند تایپ می‌کرد و حساب و کتاب‌هایش را با آن انجام می‌داد. من فقط اجازه داشتم کنارش بایستم و تماشا کنم. او هم تشویقم می‌کرد که حروف را روی صفحه کلید پیدا کنم. این ‌طوری بود که الفبا را یاد گرفتم. خوب شد که یاد گرفتم، به نفعم شد؛ چون هنوز دو سه روز از رفتنم به مهدکودک نگذشته بود که به خاطر جمله‌ی «برو درت رو بذار!» از مهد کودک اخراج شدم. نمی‌دانم به یکی از دخترهای کلاس گفتم یا به خود خانم معلم؟…

پدر ناگهان شروع کرد به اشک ریختن و گفت:« اونا مادرت رو بردن»… تاثیری که رفتن مادر روی من گذاشت خیلی عمیق‌تر از ناپدید شدن دوستم پاول بود، با این‌همه هیچ شکی نداشتم که روزی دوباره همگی کنار هم خواهیم بود. این‌ها دلواپسی‌های آن‌وقت ما بودند: مادر را کجا برده‌اند؟ با او چه‌طور رفتار می‌کنند؟ آیا چیزی برای خوردن پیدا می‌کند؟ آیا به او صابون می‌دهند تا تنش را بشوید؟ کِی نامه‌ای از او دریافت خواهیم کرد؟ آن زمان چیزی از اتاق‌های گاز نمی‌دانستیم…

یک روز سرد و یخ بندان، وقتی که باد به شدت لابه‌لای درختان لخت و بی‌برگ زوزه می‌کشید، متوجه مردی شدم که در دوردست راهش را از میان برف باز می‌کند. به نظر آشنا می‌آمد. در یک لحظه‌ی مالیخولیایی فکر کردم پدرم از اردوگاه کار اجباری آزاد شده و برای بردن من آمده است. بعد که نزدیک‌تر شد، دیدم هیچ شباهتی به پدرم ندارد. وقتی کاملا دور شد، به گریه افتادم…

باید شلوارم را پایین می‌کشیدم و روی میز خم می‌شدم، بعد عمو با سگک کمربندش می‌زد. من وظیفه داشتم همان‌طور که از کپلم خون بیرون می‌زد، تعداد ضربه‌ها را با صدای بلند بشمرم. آخر سر هم دستور داد بابت کتک‌هایی که خورده بودم از او تشکر کنم. وقتی امتناع کردم، باز بنا کرد به زدن…

مادر دوستم نمی‌فهمید که چرا این قدر عاشق شیرینی‌های ناپلئونی‌اش هستیم؛ شیرینی‌هایی با یک قلمبه‌ی گنده‌ی خامه‌ی صورتی رنگ…حتی به ذهنش هم نمی‌رسید…هر کدام مسلح به یک شیرینی ناپلئونی خود را در سالن تاریک آپارتمان دوستم حبس می‌کردیم…. برنده کسی بود که می‌توانست دیگری را غافلگیر کند و شیرینی را به صورتش و یا بهتر از آن بر فرق سرش بکوبد…

 

—————————-

این کتاب را نشر چشمه درآورده. چاپ اول تابستان ۱۳۸۹/ قیمت ۱۱۰۰۰ تومان / مترجم آزاده اخلاقی

ترجمه‌ی بسیار روان و دلنشینی دارد و نثرش پیراسته و همراه کننده است و  کیفیت لحن راوی را به خوبی به خواننده منتقل می‌کند. قطعا ویرایش دوست عزیزمان آقای آزرم در این مهم بی تاثیر نیست.

 

چند تکه شعر

 

یک مرد جیوه‌ای

آن‌سوی آینه

از پشت این کف ژیلت

به ریش من می‌خندد

 

***

 

 

–          آزادی! آزادی!

–          چند؟

–          همیشه چقد میدی؟

 

***

 

توی این کافه عشقی نیست

توی این فنجان فالی…

 

 

***

 

روی سیگنال‌های پارازیت

جای بوق صدای بق بقو می‌آید

کبوتری روی برج میلاد نشسته…

 

***

 

روی کلاه تو بر رخت آویز

خاک نشسته پدربزرگ

 

***

 

انگشت فلفلی‌ات

فاتحه‌ی شیرخوارگی بود…

 

هفت شهر عشق

نخست

آن‌ها از پشت میز برخاستند. بی واهمه نزدیک شدند. دو طرف میز ما ایستادند. آقای کرباسچی کتاب را روی میز گذاشت. یکی از آن‌ها که بلند بود کتاب را از روی میز برداشت. دیگری دستش را روی شانه‌ام گذارد. کارتی را جلوی چشمم گرفت. آقای کرباسچی پرسید:« کی هستید؟ چکار دارید؟» گفتم:«مفتش هستند. دنبال من آمده اند.» 

(هاویه/ابوتراب خسروی/ نشر مرکز)

 

دوم 

از کار و بارم پرسید. گفتم بدکی نیست و روز به روز بهتر می‌شود و انگار با سرد شدن هوا رابطه‌ی معکوسی داشته باشد. یعنی طوری است که هر چه هوا سردتر باشد کار و بارم گرم‌تر است. 

(کافه پیانو/فرهاد جعفری/نشر چشمه)

 

سوم 

چطور ممکن است آدمی‌مثل دکتر مسایف ساخته‌ی ذهن من باشد؟ اگر قرار باشد هرکس با زیاد داستان خواندن داستان‌‌نویس بشود، حالا همه‌ی نمونه‌خوان‌ها و حروف‌‌چین‌ها نویسنده شده بودند. آدم عجیب و غریبی بود اما نه آن‌قدر که باورنکردنی باشد. هر گوشه‌ی شهر هزارتا دکتر مسایف ریخته است. چطور ممکن است ساخته باشمش؟ 

(آبی‌تر از گناه/محمد حسینی/انتشارات ققنوس)

 

چهارم 

در یکی از شب‌کاری‌های «خانه‌ای روی آب» بهمن فرمان آرا، در خانه‌ی دکتر سپیدبخت. حدود ساعت یک بامداد، باید صحنه‌ای را می‌گرفتیم که من جلوی تابلوی بزرگ مصطفی دشتی گریه می‌کردم و دوربین عقب می‌کشید. برای این صحنه باید همه‌ی‌هال و پذیرایی بزرگ خانه نورپردازی می‌شد. یگی دو ساعتی طول می‌کشید. کم کم غباری از خواب روی چشمان همه نشسته بود. وقتی صحنه آماده شد، یک‌باره در کل ساختمان یک موسیقی رقص اسپانیولی با صدای بلند پخش شد. خواب از چشم همه پرید. بهمن فرمان آرا با آن هیکل تپلی آمد وسط و شروع کرد به  رقصیدن و مرا هم صدا زد. من هم که برای آن فیلم چاق شده بودم رفتم وسط و با بهمن فرمان آرا شکم به شکم رقصیدیم. همه بیدار شده بودند. همه سرحال و آماده‌ی کار بودند. فیلم‌برداری شروع شد. و یکی از غم‌انگیزترین و غم‌ناک‌ترین و تاثیرگذارترین صحنه‌های فیلم، فیلم‌برداری شد. 

(این مردم نازنین/رضا کیانیان/نشر مشکی)

 

پنجم 

آن‌چه در طعم گلاس می‌بینی، رویارویی انسان است با مرگ، به ظاهر زمانی که از زندگی خسته شده است و نمی‌خواهد منتظر فرمان خدا بماند. می‌خواهد خود را خلاص کند. اما این انسان زندگی را دوست دارد. در حقیقت نمی‌خواهد بمیرد. در انتهای فیلم کارگردان و فیلمبردار را می‌بینی و هنرپیشه‌ای که تنها نقش بازی می‌کرده است. سازنده‌ی فیلم می‌گوید که این در واقع ذهنیت خود اوست. زبان حال خود اوست…پس کیارستمی‌است که ذهنیت خود را به تصویر کشیده است. اوست که در مرکب زندگی(لندرور) نشسته و با خود گفتگو می‌کند.

 (نحلیل‌های روانشناختی در هنر و ادبیات/دکتر محمد صنعتی/نشر مرکز)

 

ششم

 این جنون است که تقریبا در همه‌جا، راه ایده‌ی نوین را هموار می‌کند، که قید و بند هرگونه رسم، هرگونه خرافه‌ی مورد احترام را برهم می‌زند. آیا می‌فهمید که چرا مساعدت جنون ضرورت داشت؟

 (نیچه/ژیل دلوز/نشر قطره)

 

هفتم 

یکی از دلایلی که فوتبال این‌همه در خاورمیانه و شمال آفریقا اهمیت دارد کمبود سایر تفریحات است. در خیلی از پایتخت‌های این منطقه این جوک موقعی که یک خارجی وارد تاکسی می‌شود گفته می‌شود: راننده‌ی تاکسی آرام می‌گوید:«گوش کن، دوست داری جایی بری که بهت خوش بگذره؟» خارجی می‌گوید:« آره»، «جایی که مشروبی هم بتونی بخوری؟»، «آره»، «جایی که خانم‌ها هم باشند؟»، خارجی می‌گوید:««آره»، راننده می‌گوید:«چنین جایی وجود ندارد.» 

(فوتبال علیه دشمن/سایمون کوپر/ترجمه‌ی عادل فردوسی پور/نشر چشمه)

 

نگاهی به لطفا مزاحم نشوید

 

عبدالوهاب شیوه سهل و ممتنعی را برای نخستین فیلم مستقل بلندش برگزیده است. او سه داستانک و سه موقعیت کمابیش طنزآمیز را همچون سه حلقه یک زنجیر در امتداد یکدیگر قرار داده است. البته این فرم برای سینمای ایران تازگی ندارد و چنین الگویی که در آن قصّه از جایی به یکی دیگر از کاراکترهای حاضر در صحنه احاله شود و ادامه یابد پیش از این به شکلی گسترده‌تر و متنوع‌تر در فیلم دایره جعفر پناهی به کار رفته است. هر سه داستانک به کارگرفته شده توسط عبدالوهاب موقعیت‌های ساده و روزمره‌ای هستند که ظرفیت به بار نشستن طنزی ملایم و موقر را دارند. ویژگی مشترک و اساسی هر سه قصّه، در ملموس بودن و سرزندگی آن‌هاست.

 

 کاراکترها از اغراق‌ها و مختصات دراماتیک نمایشی به دور هستند و طرح داستانک‌ها پیچیدگی و غیرمترقبگی چندانی ندارد. با این حال هنر عبدالوهاب در بازنمایی دقیق سه مقطع از یک زندگی عادی و روزمره آدم‌های فیلمش خلاصه نمی‌شود، امتیاز اصلی کار او از فیلمنامه‌ای ریشه می‌گیرد که به شکلی هوشمندانه ایده‌ها و موقعیت‌های طنز و نیز طنز کلامی‌را به شکلی نامحسوس گردهم آورده و تقریبا کمتر لحظه مرده و بیهوده‌ای در فیلم می‌توان یافت که در آن قصّه به حال خود رها شده باشد و یا کنش‌های جاری در آن لحظه صرفاً به کار کش آوردن زمان فیلم بیاید. ایده پشت ایده و موقعیت‌های تازه و جذاب یکی پس از دیگری رو می‌شوند تا به پایان ساده و درخشان فیلم برسیم؛ سکون و ملالی که زیر روبنای یک زندگی سراسیمه و اتوماتیک‌وار روزانه در یک کلانشهر پنهان است و تکاپوها در یک مسیر دایره‌ای بیشتر به درجا زدن می‌مانند تا به پیش رفتن .

 

عبدالوهاب میزانسن‌های ساده و اندیشیده‌ای را برای هر سکانس برگزیده است. شیوه اجرای او در این فیلم چنان نامحسوس و دقیق است که در بسیاری از لحظات حضور کارگردان را از یاد می‌بریم. بگذارید مثال بزنم: در اپیزود نخست با فیلمبرداری تحسین برانگیز و احتمالا دشواری که محمد احمدی به خوبی از عهده‌اش برآمده فضای واقع نمایانه کار به خوبی بروز یافته است. نمونه شاخصش  سکانس روبروی کلانتری است که عبدالوهاب ترجیح داده این بخش را در یک پلان سکانس بگیرد و از تقطیع نماها صرف نظر کند و همین رویکرد را مقایسه کنید با سکانس اتاق پرو همین اپیزود که فیلمساز به خوبی از در کنار هم گذاشتن و تقطیع فضای بیرون و درون اتاق پرو برای القاء و پررنگ کردن تنهایی زن و تاکید بر زخم صورتش بهره می‌گیرد. همین دو نمونه کافیست تا دریابیم با کارگردانی روبرو هستیم که ارزش لحظه‌های فیلمش را می‌داند و ذهن و دستش سرشار از ایده‌های مناسب برای طرح و اجرای موقعیت‌های گوناگون است.

 

فیلم عبدالوهاب همان قدر که از طنز موقعیت به خوبی بهره می‌گیرد ( نمونه شاخص‌ترش اپیزود سوم است) طنز کلامی‌را نیز به شکلی هوشمندانه و دلنشین و با منطقی باورپذیر و نه تکراری و تحمیلی(شنیدن جمله‌های دزد از طریق گوشی موبایل در اپیزود دوم) به کار گرفته است. دیالوگ‌نویسی‌ لطفا مزاحم نشوید همچون اجزاء دیگر فیلمنامه و نیز اجرای آن، در هرچه باورپذیرتر کردن و پیشبرد روان و بدون لکنت فیلم نقش به سزایی دارد.

 

نمی‌توان از این فیلم بدون درنگی هرچند کوتاه از کنار اپیزود( داستانک) سوم فیلم گذشت. دست کم نگارنده این سطور، هیچیک از دو نقش آفرین سالخورده این اپیزود را به عنوان یک بازیگر حرفه‌ای به جا نمی‌آورد ولی پرداخت و مقابله کاراکترها در این اپیزود و بده بستان‌های این دو چنان فضای شیرین، آشنا و قابل لمسی آفریده که با احترام به همه بازی‌های تحسین برانگیز بازیگران فیلم ( از هدایت و افشین‌هاشمی‌تا باران کوثری و حامد بهداد و…)  به یاد ماندنی‌ترین و مثال‌زدنی‌ترین اپیزود فیلم را شکل داده و فرازی به یاد ماندنی و شگفتی آفرین از روزگار در حال سپری شدن مردمان سالخورده را به تصویر کشیده ‌است که به گمانم در سینمای ایران یکه و بی بدیل است. عبدالوهاب ، بی آن‌که به متن هیاهو و حاشیه‌های ناهنرمندانه این سینما پا بگذارد، نامی‌معتبر و قابل احترام برای سینمای ایران است؛ به خاطر ذوق، اندیشه و مهارتی که فیلمش را نیز سرشار از حس خوب زندگی می‌کند.

 

فرانک رایکارد دیگر خر کیست؟

 

خبر:

 

کفاشیان رییس فدراسیون فوتبال گفت: فرانک رایکارد را نمی‌شناسم. اولین بار است اسمش را می‌شنوم.

 

حاشیه:

 

نشنیدن اسم یک نفر دلایل گوناگونی دارد و در مورد رئیس کذایی البته جای تردیدی نیست که ایشان راست می‌گوید و اساسا حضورش در این پست اشتباهی است و نشناختن یکی از مهمترین‌ بازیکنان تاریخ فوتبال برای مردی که می‌خندد چندان عجیب نیست.

 

یک نوع دیگر نشناختن مصلحتی هم وجود دارد که در عالم فوتبال و سینما و… زیاد به چشم می‌خورد. پیروز قربانی وقتی از استقلال رفت دیگر هم بازی‌های خود را به یاد نمی‌آورد، چند وقت پیش هم شیث رضایی که در نوع خود یک case محشر است درباره‌ی یکی از همبازیان سابقش چنین عبارتی را به کار برده بود.

دو سال قبل که یکی از داوران کتاب سینمایی سال میهمان برنامه‌ی دوقدم مانده به صبح بود، وقتی فریدون جیرانی از هوشنگ گلمکانی که به خاطر کتاب تنگنا یکی از کاندیداهای دریافت جایزه بود نام برد آن استاد با اخم و تخم فرمودند من البته نام این آقایی که گفتید به گوشم نخورده!

 

و این هم در مورد خودم: چند هفته قبل برای کاری با یکی از منتقدان قدیمی‌سینمای ایران تماس گرفتم و پس از عرض سلام و ارادت، خودم را معرفی کردم و ایشان گفتند نمی‌شناسم‌تان کارتان را بفرمایید. عرض کردم استاد یادتان هست در فلان روزنامه، یک ستون در ذم من مطلب نوشته بودید؟ فرمودند: بله یک چیزهایی دارد یادم می‌آید. حال‌تون چطوره؟

 

 

تله موش آگاتا کریستی

 

دوست‌مان امیرو  ـ این آن امیرویی نیست که آخرش سازدهنی را پرت کرد توی دریا ـ  در کامنتش به نمایش تله موش اگاتا کریستی اشاره کرد که حتی فکر کردن به آن هم برایم وجدآور است. این تکه را به نقل از ویکی پدیا بخوانید:

تله موش (به انگلیسی: The Mousetrap)موفق‌ترین نمایشنامه آگاتا کریستی نویسنده انگلیسی داستان‌های جنایی (و یا بقولی پلیسی) است. این نمایشنامه از زمانی که برای اولین بار در سال ۱۹۵۲ در لندن به روی صحنه تئاتر آمباسودر رفت همواره و بدون وقفه در تئاترهای لندن بر روی صحنه بوده‌است. در تاریخ هنرهای نمایشی طولانی‌ترین زمان بر روی صحنه بودن متعلق به این نمایشنامه‌است که به یکی از جاذبه‌های توریستی لندن تبدیل گردیده‌است و گردشگرانی که از این شهر بازدید می‌کنند سعی می‌کنند تا آنجا که مقدور است تماشای آنرا از دست ندهند.

تله موش را آگاتا کریستی در ابتدا بصورت یک نمایشنامه ۲۰ دقیقه‌ای بنام سه موش کور برای رادیو نوشت ولی بعداً وقتی نسخه جدیدی از آنرا با همان پیرنگ برای بردن به روی صحنه تئاتر آماده می‌کرد، هم‌زمان یک داستان کوتاه نیز از روی آن نوشت. کریستی امید فراوانی به موفقیت اجرای تئاتری تله موش داشت و بهمین دلیل و بخاطر اینکه ماجراهای آخر نمایش لو نرود از انتشار داستان کوتاه آن در بریتانیا ممانعت بعمل می‌آورد.

و این خبر را هم به نقل از خبرآنلاین بخوانید:

«تله موش» که یکی از آثار معروف آگاتا کریستی است برای اولین بار در ۲۵ نوامبر ۱۹۵۲ در لندن به روی صحنه رفت و از آن تاریخ تا زمان حاضر و در طول بیش از ۵۰ سال همیشه بر روی صحنه بوده‌ است و از این نظر دارای رکورد اجرای اقتباسی است. این نمایشنامه تا کنون فقط در لندن بیش از ۲۰هزار بار به روی صحنه رفته ‌است.

۱۷ فوریه سال جاری انتشارات‌هارپرکالینز انگلیس کتابی جنجالی وارد بازار کتاب انگلیس کرد که گفته می‌شود بر اساس داستانی واقعی نوشته شده است که آگاتا کریستی این کتاب را از روی آن داستان‌ها نوشته است.

«ترنس اونیل» که ادعا می‌کند داستان‌ها و حوادثی که سرگذشت زندگی او را تشکیل می‌دهد، الهام بخش اصلی داستان «تله موش» آگاتا کریستی بوده در کتابی غیر داستانی با عنوان «کسی که ما را دوست دارد» حوادث و سرگذشت دو برادر را روایت می‌کند که به یک زوج کشاورز در انگلیس سپرده می‌شوند و در نهایت برادر کوچکتر در سن ۱۲ سالگی بر اساس جراحات ناشی از کتک‌های پدرخوانده جان می‌دهد…

… به نوشته کتاب اونیل، آگاتا کریستی در آن زمان نمایشنامه ای با نام «سه موش کور» برای رادیو تهیه کرد و بعد از آن، کتاب بلند «تله موش» را بر این اساس نوشت ولی همانطور که سایت انتشارات‌هارپرکالینز در بیوگرافی نویسنده خود منتشر کرده است تمام این وقایع شرح حال زندگی نویسنده کتاب جدید است و در حقیقت کریستی با الهام از زندگی آنها داستان خود را ترسیم کرده است. ‏

این سایت را هم ببینید: تله‌موش  که تاریخچه‌‌ای از این نمایشنامه و اجراهای آن ارائه می‌دهد. چند سال قبل تلویزیون ایران تله‌تئاتر تله موش را پخش کرد که شناسنامه‌ی آن از این قرار است:

 کارگردان فتحی: حسن فتحی / تهیه کننده: ثریا گلشهر

 بر اساس داستان: آگاتا کریستی

 بازیگران: جمیله شیخی – حمید مظفری – هرمز هدایت – افسر اسدی – احمد آقالو – اردلان شجاع کاوه – کاظم هژیرآزاد – رویا نونهالی – داود اسدی – فرزام منطقی – ژینوس دبیر – خسرو قیاسی – ارژنگ نوری – آرمن بیات – ابوالفضل سخی – علی فروزش ۰ کتایون ملک زاده

 محصول: ۱۳۷۶ شبکه دو سیما

اگر یادتان باشد در یکی از پست‌ها با عنوان «فیلم‌هایی که باید ببینید» فیلمی‌از سیدنی لومت به نام Deathtrap معرفی کردم که عنوانش ملهم از تله موش یا Mousetrap است و از نظر وقوع اثر در یک لوکیشن محدود و نیز اتمسفر تئاتری‌ و تم معمایی‌اش به فضای این اثر آگاتا کریستی نزدیک است.

تا به حال بارها از دلبستگی‌ام به ژانر فیلم‌های جنایی و معمایی گفته‌ام و نمی‌دانم چه رازی در میان است که از این فیلم‌ها دلزده و خسته نمی‌شوم. و تنها فیلم‌هایی که در هر وضع روحی قادر به تماشای‌شان هستم همین‌ها هستند.

شما هم از فیلم‌ها و داستان‌ها و نمایشنامه‌های مربوط به این ژانر و کارآگاه‌های محبو‌تان بنویسید.

پست مرتبط: معما چو حل گشت…

ئولین باغچه‌بان درگذشت

 از این به بعد هر از گاهی حاشیه‌هایی کوتاه درباره‌ی خبرهایی که به نظرم جالب می‌آیند خواهم نوشت. از خبر فرهنگی گرفته تا ورزشی و اجتماعی.

 

خبر:

ئولین باغچه‌ان درگذشت.

 

حاشیه‌:

چند صدمتر بالاتر از میدان توحید، نبش خیابان باقرخان در بزرگراه چمران، تابلوی مردی شیک پوش با کراوات برای سال‌ها خودنمایی می‌کرد. این تابلو را چندی قبل برای همیشه برچیدند. مرد توی عکس برای ما غریبه نبود. در دوران مدرسه نامش را همچون یک قهرمان ملی در کتاب‌های‌مان آورده بودند و کلی ستایش نثارش کرده بودند. او نامش جبار باغچه‌بان بود. پایه‌گذار سیستم آموزشی ناشنوایان در ایران.

توضیح ویکی‌پدیا \ میرزا جبار عسگرزاده معروف به جبار باغچه‌بان (۱۲۶۴ ، ایروان – ۴ آذر ۱۳۴۵) بنیان‌گذار نخستین کودکستان و نخستین مدرسه کر و لال‌های ایران در تبریز است. او همچنین اولین مؤلف و ناشر کتاب کودک در ایران است./

وقتی در نوجوانی و در حین تورق شعرهای شاملو دیدم که او یکی از شعر‌هایش را به ثمین و ئولین باغچه‌بان هدیه کرده فقط می‌توانستم حدس بزنم که این‌ دو نفر احتمالا به همان قهرمان ملی، آقا جبار، یک جوری ربط دارند. نام‌‌شان هم آن‌قدر پربسامد نبود که به سادگی فراموش شود. بالاخره بعدها معلوم شد ثمین فرزند آن قهرمان سابق و ئولین همسر ثمین بوده که غیر ایرانی و متولد کشور ترکیه بوده است. او هرچند ایرانی نبود ولی به سهم خود به فرهنگ ایران خدمت کرد.

من هنوز حیران آن عکسم که در بلبشوی گم شدن مجسمه‌های شهر تهران یک دفعه از سر خیابان باقرخان ـ یک قهرمان ملی دیگر ـ اجی مجی شد. واقعا چرا هر دو در یک زمان؟ احتمالا دزدهای ناکس این یکی را هم سر راه‌شان دیدند و پسندیدند. بلا روزگاری است.