به یاد هوشنگ کاوه و سینما عصر جدید

«یادش به‌خیر» زیباترین جمله تکراری و کلیشه‌ای دنیاست؛ همیشه با خاطره‌های خوب هم‌نشین است. و واقعا یادش به‌خیر آن روزگار اشتیاق و چالاکی نوجوانی که به عشق فیلم دیدن ساعت‌ها در سرمای بهمن‌ماه تهران در صف‌های طولانی سینما می‌ایستادم؛ اغلب تنها. یادش به‌خیر آن دل‌تنگی، آن شور و شوق جنون‌آمیز که نمی‌دانستم بعدها زندگی‌ام را زیر و زبر خواهد کرد. یادش‌به‌خیر سینما صحرا که حالا درش تخته است و آن لحظه‌های خوب بی‌هوا. یادش به‌خیر سینما عصر جدید و آن انتظار و گرسنگی جان‌فرسا. چسبیده به سینما رستورانی بود؛ هنوز هم هست و هرچند وقت یک بار مشتری مرغ سوخاری‌اش هستم. اما یادش‌به‌خیر آن روزگار ناب دیوانگی که یخ‌زده در انتظار فیلمی‌از جشنواره، هرگز پولی برای خریدن مرغ سوخاری نداشتم. یادش‌ به‌خیر پرسه، جدول جشنواره به دست برای رسیدن به فیلم بعدی در سینمای بعدی. سینماها همه عزیز دل بودند، بالای سر بودند، از ماندانا تا فرهنگ، از کریستال تا آزادی، از بهمن تا عصر جدید. اما نمی‌دانم چرا همیشه عصر جدید، عزیز دردانه بود. هنوز هم هر بار عبور از برابرش، زخمی‌ست و حسرتی. یادش به‌خیر هوشنگ کاوه که او هم از خودمان بود؛ از دیوانگان. وسط آن ازدحام چند صد متری که فقط با باتوم پلیس به خط می‌شد، در همهمه‌ی سوز و سرما و گرسنگی و ادرار سمج، دیدن چهره آرام او که در امتداد صف قدم می‌زد و سر صحبت را با جوان‌ها باز می‌کرد، مایه تسلی خاطر بود. شاید عصر جدید به همین دلیل دردانه بود، تنها سینمایی بود که من و خیلی‌های دیگر آن را با صاحبش می‌شناختیم و او هم از خیل گمارده‌های خشمگین زشت‌منظر پس از انقلاب نبود. هر جور بود دوام آورده بود و خانه‌اش را حفظ کرده بود. صابر رهبر و سینما کریستال هم همین‌قدر عزیز بودند. اما فضای دل‌پذیر عصر جدید و حس خوبی که از حضور و تلاش کاوه برای بهترین بودن در هوای آن‌جا منتشر بود، هرگز تا و همتایی نداشت. هیشکی هوشنگ کاوه نشد؛ هیشکی. خدایش بیامرزد.

سینمایی که می‌رفتیم: جولیانو جما

Giuliano Gemma (5)

در سال‌های کودکی و نوجوانی ما، سینما به‌مراتب پررونق‌تر از این سال‌ها بود. فیلم‌ها بوی چرم و تخمه می‌دادند… شرحش بماند برای مناسبتی چیزی.

در روزگار کودکی، جولیانو جما (مونتگمری وود) سردسته‌ی بازیگران محبوبم بود. فیلم‌های او واقعا تماشاگر ایرانی دوران جنگ و بدبختی را به سینما می‌کشاند. بعدها او را در فیلم‌های دیگری روی نوار ویدئو دیدیم اما باور بفرمایید روی پرده‌ی بزرگ چیز دیگری بود این عالیجناب.

حالا او هم مرده. خاطره‌های خوب کودکی اما به این آسانی نمی‌میرند. دست‌کم تا وقتی که زنده‌‌ایم پابه‌پا‌ی‌مان می‌آیند. می‌گویند آلزایمر هم که بگیری خاطره‌های دور دست‌نخورده می‌مانند. پس زنده باد خاطره‌ی حال خوب کودکی.

شرح حال: http://www.imdb.com/name/nm0312575/

giuliano-gemma-499916l

این‌ فیلم‌‌های او را در سینما دیدم:

ارزش قدرت  http://www.imdb.com/title/tt0066105/

کورباری http://www.imdb.com/title/tt0167085/

و این یکی که محشر است و  هنوز حس غریبش از یادم نرفته:

مردی که به زانو درآمد http://www.imdb.com/title/tt0078445/

gema

 

یک خاطره: با دوست آن روزهایم پیام حقیقت ناصری (که هرکجا هست به سلامت باشد) برای دیدن ارزش قدرت به سینما رفته بودیم. نه سالم بود. یک وسترن اسپاگتی جانانه بود. هنوز هم عاشق وسترن اسپاگتی‌ام. سانس اول را دیدیم و از بس خوش‌مان آمد گفتیم سانس بعد را هم بنشینیم (آن زمان می‌شد وسط فیلم بروی توی سالن و تا هروقت بخواهی همان داخل بمانی). وسط‌های سانس دوم سر یکی از صحنه‌های تیراندازی و سوارکاری از بس هیجان‌زده شدم هم‌زمان با صدای شیهه‌ی اسب‌ها من هم صدای شیهه درآوردم و این کار را چند بار تکرار کردم. پیرمرد کنترلچی با چراغ قوه‌اش آمد سمت صندلی ما و گفت: «شما دوتا لشتونو ببرید بیرون!» و ما هم چاره‌ای جز اطاعت نداشتیم. پیرمرد با متانت و آرامی‌تا در خروجی مشایعت‌‌مان کرد و آن‌جا بود که چند تا پس‌گردنی و لگد جانانه نثار دوستم پیام کرد. من خوش‌بختانه قسر در رفتم ولی طفلک پیام بابت کار نکرده کتک مفصلی خورد. یادش بخیر!

برای سینما عصر جدید

این نوشته پیش‌تر در مجله فیلم منتشر شده است

ای دریغا به برم می‌شکند…

همکار ارجمند آقای شکیبی چند وقت پیش مطلبی درباره‌ی  وضعیت اکران در سینما «عصر جدید» نوشته بود که با پاسخ نه‌چندان دوستانه‌ی یکی از مدیران آن سینما روبه‌رو شد. اما من از منظری دیگر می‌خواهم وضعیت اسف‌بار و ناراحت‌کننده‌ی این سینمای خاطره‌انگیز و سابقاً فرهنگی را بازگو کنم. برای تماشای مرگ کسب و کار من است به سالن شماره‌ی یک این سینما رفتم؛ که زمانی که یکی از سالن‌های ممتاز سینما در ایران بود و بسیاری از خاطره‌های خوب سینماروها در طی سال و به‌خصوص در روزهای جشنواره‌ی  فجر را شکل داده است. هنوز طعم خوش نخستین تماشای فیلم‌هایی چون رد پای گرگ، نون و گلدون، بانوی اردیبهشت، چهارشنبه‌سوری، آژانس شیشه‌ای و… را در سالن اصلی سینما از یاد نبرده‌ام. اما پس از ورود به سالن با منظره‌ای روبه‌رو شدم که یک‌باره تمام تصورهای خوش قبلی را برهم ریخت. دوسه ماه قبل برای تماشای ورود آقایان ممنوع به سالن شماره‌ی ۳ همین سینما رفته و از وضعیت عجیب و خجالت‌بار پرده و کیفیت نمایش فیلم شگفت‌زده شده بودم. اما این بار دیدن کپه‌های آشغال روی زمین و صندلی‌ها، وضعیت درب‌وداغان صندلی‌ها، صدا و تصویر افتضاح فیلم و بوی نا و پوسیدگی بدی که سالن را فرا گرفته بود ایمان آوردم که دیگر باید برای همیشه قید این پاتوق خوب شور و شیدایی فیلم دیدن را زد و آن را به خاطره‌ها سپرد. واقعاً چه باید رخ دهد تا مدیر سینما به فکر مرمت و بازسازی یک سینمای آبرومند قدیمی‌برای رسیدن به حداقل شرایط لازم ـ و نه مطلوب ـ بیفتد. واقعیت این است که کارنامه‌ی مناسبی در زمینه‌ی ساختن سینماهای نو وجود ندارد و از سوی دیگر، بسیاری از سینماهای قدیمی‌نواحی مرکزی تهران رسماً به آخر خط رسیده‌اند. وضعیت سینماسازی در شهرستان‌ها هم که روندی منفی داشته و اغلب به جای سازندگی یا مرمت با تخریب و تعطیلی روبه‌رو بوده‌ایم. اما «عصر جدید» هر سینمایی نیست و نباید به هیچ قیمتی گذاشت روند تخریب و پوسیدگی‌اش ادامه پیدا کند. این سینما به دلیل موقعیت جغرافیایی و دسترسی مناسبش می‌تواند پاسخ‌گوی بخش قابل‌توجهی از مخاطبان سینما ازجمله دانشجوها و افراد دانشگاهی باشد. می‌دانم که در توجیه چنین وضعیت‌هایی همیشه پای پول و سرمایه به میان می‌آید. اما سینما «عصر جدید» را باید با نگاهی فرهنگی و دل‌سوزانه به روزهای اوجش بازگرداند. این‌ سینما فقط متعلق به صاحبان سرمایه‌دارش نیست که همه چیز را از دریچه‌ی سود بیش‌تر می‌بینند، بلکه مالکان معنوی‌اش نسلی از عاشقان سینما و سینماروهایی هستند که سرمایه‌ی اصلی فرهنگ و از جمله سینما به شمار می‌آیند. کاش تا دیر نشده کسی این هشدارها را بشنود و یک بار هم شده به جای بسنده کردن به حرف‌های تکراری دیپلماتیک‌وار و بدتر از آن، تمسخر در مقام پاسخ، شاهد کاری دل‌سوزانه و سازنده باشیم.