هرچه میگذرد امکانش کمتر میشود که با خوانندگان این سایت سخنی رودررو بگویم. موضوعی نوشتن یک دردسرش این است که امکان دیالوگ از دست میرود. ولی مگر نیازی به دیالوگ هست؟ برای من یکی که پاسخش مثبت است.
این دنیای اینترنت هم شده قوز بالا قوز. خودم را فعلا کنار بگذارم، به دیگران که نگاه میکنم روز به روز از رابطههای طبیعی بیشتر دور میشوند و به مونیتورهایشان پناه میبرند تا حتی خصوصیترین احوال را با دیگران در شبکههای مجازی اجتماعی شریک شوند. یعنی اگر دقیق نگاه کنیم کیفیت رابطه گاهی تفاوت چندانی با روابط ملموس و حضوری ندارد و حتی از آن بیپرواتر است ولی ماهیتش به کلی متفاوت است. به گمانم غرق شدن در رابطههای سختافزاری یک جورهایی خطرناک است و تهش میرسد به بیهودگی و پژمردگی. و از خودم که بخواهم بگویم با اینکه از روز اولی که پای اینترنت به این سرزمین باز شد همیشه با آن دمخور بودهام و خیلی زودتر از خیلیها کارکردهایش را به کار بستهام اما نمیتوانم زندگی را وقف آن کنم و با بدیلسازیاش برای یک زندگی واقعی کنار بیایم. فرو رفتن در این دنیای رنگ و وارنگ سایبرنتیک، در نهایت آدمیزاد را از نفس واقعیت دور میکند و دنیایی وانموده در ذهن مینشاند.
آفرینش هنر و ادبیات از تجربههای ملموس کوچه و خیابان شکل میگیرد نه از پستوی یک ذهن ایزوله که رابطهاش با لایههای اجتماع بریده شده. هنر ناب محصول پرسه زدن است و نه خواندن کتاب یا دیدن فیلم که هرچند اینها هم اگر با پرسهگردی همراه شوند داشتههای ذهنی را کنار داشتههای عینی میگذارند و از این همجواری است که آفرینش اصیل شکل میگیرد.
چند وقت پیش به دوست جوانی که خیلی دلبستهی ادبیات است و میخواهد نویسندهای بزرگ شود گفتم باید از پاستوریزه بودن بگریزی. باید خطر کنی. تجربه کنی. جز این هر چه بنویسی میشود تکرار تجربهی سترون روشنفکری ایرانی که نه راهی به فراتر از چارچوب حقیر این مرز دارد و نه حتی اینجا هم شمارگانش از هزار بالا میرود.
از دل نگاه جستوجوگر به روابط و احساسات آدمها و پویایی زاویهی دید است که بداعت سر بلند میکند و دریچههای تازه به اثر هنری گشوده میشود. مشکل اساسی طیف وسیعی از هنرمندان ایرانی ـ چه ساکنان این خاک و چه مهاجران اجباری و غیراجباری ـ این است که در دنیایی از ذهنیات فرو میروند و درک روشنی از واقعیت بیرونی ندارند. آنها را که به سبب تمول از رابطه با جامعهی میانی و فرودست اکراه دارند کنار بگذاریم. مرادم آنهایی هستند که عقدهی فروخوردهی تمنای آزادی بیان را بهانهای برای گوشهنشینی و دست بالا محفلنشینی ـ از جمله کافهنشینی ـ میکنند و چنان به لاک خود فرومیخزند که به تلنگری واژگون میشوند و دیگر توان چرخیدن ندارند. برای نمونه به فیلمهای فیلمسازان بزرگ کشورمان نگاه کنید؛ مهمترین ویژگی کارهای یک دههی اخیرشان این است که به مالیخولیا دچار شدهاند. اینها میخواهند حرفهای مثلا مهمیدر باب مصایب ستمدیدگی و نبودن آزادی بیان کنند که به دلیل سانسور نمیتوانند و مجبور میشوند آنها را در لفافه بگویند… اگر سادهانگار باشید میگویید خب حق دارند. ولی مگر نقد سیاسی چه بخشی از گسترهی آفرینش هنری را تشکیل میدهد؟ مشکل ما این است که هنرمندانی نداریم که بتوانند دربارهی مهمترین پدیدههای هستی ـ از تولد بگیر تا عشق و مرگ ، از مادرانگی بگیر تا برادری ـ فیلم بسازند. به فیلمهای محبوب عمر خودتان نگاه کنید. چند تا از آنها سیاسی هستند؟ چند تایشان را با کمترین تغییر میشود در همین فضای موجود فرهنگی خودمان بازسازی کرد؟ اگر میشود یعنی از اول هم میشد چنین آثاری را ما بسازیم. ولی چرا نساختهایم؟ چون همیشه گرفتار این سوءتفاهم بودهایم ـ یک قرن است ـ که باید حرفهای مهم و گنده بزنیم و چون فکر میکردیم انسان و پیچیدگیهایش اهمیتی ندارند و فقط شعار روشنفکری و پز مبارز گرفتن ـ مبارزه با چه چیزی؟ با خودمان، خودشان، خودتان؟ ـ یعنی کار مهم، کارنامهمان همین قدر بیبار و شرمسار است.
و حالا که نگاه میکنیم افتخار سینمایمان است که هزار تاویل سیاسی از چاقو کشیدن قیصر استخراج کنیم یا سبیل سگی قدرت شده مانیفست آزادیخواهی یک روزگار. با شفقت در حال پستچی ناتوان که ناموسش را ارباب به یغما میبرد، استثمار را به نقد میکشیم یا خونفروشی دایرهی مینا را نقد و کنایهای تیز و گزنده به سیاست پلید روزگار خودش میدانیم. این ور خط هم خبری نیست. این ور هم فقط از معناگرایی زورچپان و جنگ و اصلاحات و ممنوعیت رابطهی دختر و پسر فیلم ساختهایم. انگار نه انگار که سینما ژانرهای گونهگون دارد و بهترین فیلمهایی که دیدهایم و با آنها زندگی میکنیم نه سیاسی بودهاند و نه جنگی، انگار نه انگار که کوستاگاوراس هیجوقت فیلمساز درجهیکی برایمان نبوده، انگار نه انگار که چیزی به نام سینما هست که فراتر از بازی فرسایندهی سیاست است. و در این بلبشو نفهمیدیم که اگر نگاهمان معطوف به رابطههای انسانی و عواطف و احساسات بود شاید میشد جامعهای سالمتر با مردمانی بهتر و از دل آنها سیاستمدارانی بهتر و آدمتر داشته باشیم.
در این احوال است که فیلمهایی مانند تنها دو بار زندگی میکنیم بهنام بهزادی، اینجا بدون من بهرام توکلی و چیزهایی هست که نمیدانی فردین صاحبزمانی کیمیا هستند؛ فیلمهایی دربارهی انسان، تنهایی، رابطه. در این احوال است که فیلمهای فرهادی وارد زندگی مردم میشوند. و نیز در همین احوال است که مخملبافها از بین میروند، آرش معیریانها همچنان سلولوئید حیف و میل میکنند و به ریشمان میخندند، حامد کلاهداریها فیلمساز میشوند، حاتمیکیاها صد پله سقوط میکنند… و برخی فیلمسازان بزرگ ما دلشان به جانبداری کورکورانهی چند منتقد متفاوتنما خوش است که از دل زباله هم طلا کشف میکنند. شدهاند یک مشت مالیخولیایی مجیزخواه که رابطهشان با واقعیت بیرونی قطع است و … لعنت بر این حال بیحال.
بببین سر یک رشته به کجاها میرسد.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز