بیشتر از سنم زیستهام. ترسو نبودم. ماجراجو بودم و کنجکاو. تنها و گستاخ. رنجها دیدم. بیشتر از شناسنامهام فرسودهام.
از عمر رفته بیزارم. پشیمانم. پیاپی در بزنگاههای برگزیدن، نادرست بودهام. یکی پس از دیگری. تعبیر نخنمای شنا در خلاف جهت آب را در چند سالگیام از پیرمردی از خویشان شنیدم. گفت زود خسته میشوی. چه در کودکیام دیده بود که هشداری چنان تلخ و گران بر کف دست نحیفم گذاشت؟ آدمیزاد ژنتیک مقدر است. به راه آمده که فکر میکنم جز رد خستهی پاهای مجبور نمیبینم. اگر بار دیگر میزیستم و تجربهی اکنون به خاطرم بود باز هم همین راه ناچار را میآمدم. تقدیر من محصول پدر و مادری بود که همان بودند که در ژنتیکشان مقدر بود و من هم در هر حال همین جان خسته میِشدم که هستم. با این همه، چرا ننویسم از چیزهایی که میشد نکرد و کردم؟ شاید کسی روزی این چند خط را بخواند و از ناپرهیزی من بپرهیزد.
من در گزینش دوست تقریبا همیشه اشتباه کردم. دستکم در مهمترین سالهای شکلگیری هویت اجتماعیام. انسانهایی بهراستی زشتسرشت دوستان جانیام بودند و من زشتی آشکارشان را نمیدیدم. تندخویی مفرط و تحملناپذیر پدر مهمترین دلیل پناه بردن به چنان جانورانی بود. خوشا آنان که سرای زندگیشان یارسراست. آن دوستیها زخمهایی کاری زدند و زیباترین روزهای عمر بیرحمانه تلف شد. دوست داشتم پدرم دوستم باشد. دوست داشتم مادرم دوستم باشد. اما ژنتیکشان به این کمترین تمنای کودکانه راه نمیداد. چه تلخ است که ما قربانیان سرشت خویشیم.
جهنم خانهی پدری و خشونت مرگبار او چنان فراتر از تحمل آدمیزاد بود که در بیست و یک سالگی برای گریز از آن دوزخ هیچ چارهای جز ازدواجی بسیار زودهنگام نداشتم. بسیار ناپخته بودم و نادان. اما یقین داشتم که اگر از آن مهلکه نگریزم جز ویرانی و تباهی و شاید مرگی زودرس در انتظارم نیست. ناپختگیام فراتر از نداریام رنج و درد بسیار به همسرم داد. نمیدانم چرا و چهگونه تاب آورد و قیدم را نزد. اما میدانم بهای گزافی برای در کنار من ماندن پرداخت. آرزوهای زیبایش بر باد رفت. زندگی آرام و شیرینش، دود هوا شد. هرگز برای تمام بدیهایی که از سوی من و خانوادهی جهنمیام نصیب او شد خودم را نمیبخشم. من گناهکارترینم.
نمیخواستم باور کنم تحقق آرزوهایم ربطی به تواناییهای سرشتیام ندارند و یکسره زیر سایهی اهریمنی ژنتیک بیمار پدر مستبدم هستند. پدرم توانست با محتاج چندرغاز پول نگه داشتنم آرزوهایم را در همه زمینههای هنری و ادبی، چه پیش از ازدواج و چه پس از آن به گای عظما بدهد. و همیشه از این بابت سرفراز و مسرور بود. تا آخرین روز عمر تلخ نازیبایش برایش در حکم مایع پروستاتیکی بودم که میشد در خلا بریزد و تصادفا جای دیگر ریخته. دیدهام و نمیدانم این صحنه تلخ را دیدهاید که گربه نر فرزندان خود را خفه میکند؟ این ذات طبیعت است. ژنتیک است. نمیدانم کجا دفنش کردهاند. نه در تشییع جنازهاش بودم و نه در هیچ مراسم مزخرفی که در مدح و رثایش گفتهاند: پدری مهربان… . آه بله طبیعت همین است. و واکنش طبیعی همین. این تنها مرهم برای زخمهایی بود که برایم به ارث گذاشت و هنوز هم تنها مرهم است.
بخش دوم را خواهم نوشت اگر بشود.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز