انقلاب مهسا شکست خورد. لطفا انقلاب بعدی!

اطلاق واژه‌ی انقلاب از أغاز از سر خوش‌خیالی بود. جنبش واژه‌ی درخوری برای اتفاقی است که افتاد و سپس افتاد.

انبوه متعصبان، برای رد چنین حکمی‌نیازی به استدلال نمی‌بینند و مصدر حکم را با حوالت آلت به خواهر و مادر، نوازش می‌کنند. اما در داوری تاریخ، وضعیت پیچیده‌تر است.

جستارهای پرشماری نگاشته شده بر جنبش مه ۶۸ فرانسه. بخشی از آن‌ها وصف خواست‌های معترضان و بخشی شرح شکست و سرکوفت جنبش است. اما امروز در نگاهی منصفانه باید اعتراف کنیم هیچ کشوری به اندازه‌ی فرانسه منطبق بر چپ‌گرایی خواست‌های مه ۶۸ نیست. فرانسه‌ای که تیم ملی‌اش را سیاهان و قریب نیمی‌از جمعیتش را مسلمانان بی‌اعصاب رگ‌گردنی شکل می‌دهند و بی.تردید بانفوذترین مملکت اسلامی‌روی زمین است. فرانسه‌‌ای که سینمایش و حشنواره‌های ثروتمند اثرگذارش، دگرباشی جنسی و امحای کانون خانواده را ترویج و تکریم و تقدیس می‌کنند و حد اعلای برهنگی و من بگا تو بگا را در فیلم‌هاشان با بی‌پروایی کبریایی، به نمایش می‌گذارند. آیا کاسپار نوئه چیزی کم‌تر از ابرانسان خیالی جوانان ۶۸ است؟ فرانسه‌ای که با فاصله، woke ترین و لیبرال‌ترین تکه از خاک مزخرف جایی موسوم به زمین است (و اساسا قرابتش با اسلام از همین روست؛ برای خودویرانی و امحای هویت و تشخص که غایت آرزوی چپگرایان است و مثال متاخرش را در آمریکای تحت زعامت حاج‌حسین اوباما و عروسک خیمه‌شب‌بازی سیلیکونی‌‌اش شاهدیم). می‌بینید؟ جنبش مه ۶۸ سرکوب شد اما شکست نخورد بلکه فاتح تمام‌عیار آن نبرد بود. تمام خواست‌های معترضان چپول آن روزگار، به عالی‌ترین شکل به بار نشست و فرانسه شد همین منجلابی که اکنون است؛ کشوری که با پذیرش استفراغی مهاجران متوحش، غده‌ی سرطانی ایدئولوژیک اروپاست و متاستاز بنیادگرایی دینی غنوده در آن، دیر یا زود تمام اروپا را درگیر خواهد کرد.‌ سوئد و بلژیک و آلمان گرچه در زمینه …ون دادن به مهاجران مسلمان، سودای رقابت با فرانسه را دارند اما انگشت کوچک این ام‌‌القرای چپول هم نمی‌شوند. این تحلیل گرچه شنیع و رکیک، اما به طرز تاسف‌باری دقیق است.

من شباهت‌های‌فراوانی میان خواست‌های جنبش مهسا و جنبش مه ۶۸ می‌بینم. نسل زی ایرانی دقیقا چند دهه بعد، پا به همان مسیر گذاشته‌. این سیر طبیعی تاریخ است: ظهور پست‌مدرنیسم و افول کلان‌روایت‌ها. تنها تفاوت جنبش مهسا با مدل فرانسوی، بیزاری زایدالوصف از دین و همه مقوله.های مرتبط به آن است اما این وجه آشکار را رسانه‌های چپول سرکوب می‌کنند و با تکیه بر شعار اوجالانی زن، زندگی، آزادی به ضدیت با مفهوم میهن و ملت می‌پردازند و اقلیتی یک‌درصدی را  می‌خواهند به عنوان اکثریت جا بزنند و در این راه پشتیبانی محض گلوبالیست‌ها را دارند این یک درصد بی‌وطن جهان‌وطن، گرچه باوری به دین و خدا و برساخته‌هایی از این دست ندارند اما ارادت فوق‌سنگینی در رکوع به اسلام دارند که از جنس همان مازوخیسم غریب فرانسوی است. این‌ها با جدیت، منویات  امثال جرج سوروس را مو به مو پیاده می‌کنند: آخرین ضربه تبر را بر جان مفهوم میهن فرو آر و چندپاره‌اش کن.

انقلاب پنجاه‌وهفت عالی‌ترین تجلی اتحاد چپولیسم و اسلام بود.‌ مفعولیت روشنفکران چپول ایرانی و نزاع خونین‌ درون‌گروهی.شان برای …ون دادن به روحانیون، فصل جذابی از تاریخ است. جنبش مهسا از اساس باب طبع چپول‌ها بود. با افتخار شکستش را اعلام می‌کنم: شکست چپول‌ها برای برفنا دادن موجودیت ایران. ادعای تکریم زن از سوی احزاب وحشی و ضدایرانی، کثیف‌ترین شوخی تاریخ است. میزان قتل‌های ناموسی در آن حوالی، به‌شدت منطبق است بر جایگاه زن در مکتب حضرات.

 ما در یک شلم‌شوربای مضحک تاریخی گرفتار شده‌ایم. چپ‌ها برای حفظ اسلام و اساس جمهوری اسلامی‌جان‌فدا شده‌اند.‌ اگر گیج شده‌اید کافی است به فرانسه نگاه کنید. فرانسه بهترین کیس برای درنگ است: سرسام رقت‌انگیز چپولیسم. خوداماله‌گری تراژیکمیک تا آخرین اینچ.‌

مردم آگاه ایران پس از گذر از ایدئولوژی موروثی تحمیلی، در حال گذار بدون درد و خون‌ریزی از چپولیسم یک‌درصدی صاحب ثروت و رسانه هستند و اجازه خواهند داد فرانسه در جایگاه مدفوع‌اندود خودش بی‌رقیب و تنها بماند و با مگس‌های چاق چاقوکش‌اش صفا کند. این‌جا ایران است و ایران خواهد ماند. پاینده ایران.

زن زندگی آزادی

یک

حدودا ده ساله بودم که از وجود چیزی به نام کیوی خبردار شدم. ما شمالی‌ها خیلی زودتر از خیلی جاهای ایران با این میوه‌ی توقشنگ‌ بیرون‌زشت آشنا شدیم. پدربزرگم در اولین فرصت باغ کیوی برپا کرد. کیوی از دیرباز روی زمین بود اما ما به دلیل ایرانی‌ بودن‌مان نمی‌شناختیمش. جبر جغرافیایی.
این روند آشنا شدن با چیزهای تازه در تمام مسیر زندگی استمرار داشته. برای نسل‌ بعدی کیوی‌ از بدیهیات زندگی بود اما هنوز مثلا چیزی به نام موهیتو به گوشش نخورده بود. موهیتو برای آن‌ها همان غرابت کیوی نسل ما را داشت.
برای نوجوان امروز درکش آسان نیست که روزگاری چیزی به نام اینترنت وجود نداشت. تلفن همراه وجود نداشت. تلویزیون رنگی وجود نداشت و… . همان‌طور که شکل زندگی و صدالبته مرام پدران نسل ما برای خود ما درک‌ناپذیر و گاه نفرت‌انگیز بود.
میوه و تکنولوژی که نمونه‌هایی پست‌اند. زندگی هر روز معنا و جلوه‌ی تازه‌ای پیش می‌کشد که از اندیشه‌ی پیشین‌ات اگر نه شرمسار که سرخورده می‌شوی. نوجوان امروز برای ارزش‌های قراردادی اجتماع پدرسالار تره هم خرد نمی‌کند.
نسل نو در قفس نمی‌گنجد. هم خیال پرواز دارد و هم اراده‌اش را.

دو

اجتماع خسته دارد رودل چندهزار سال زورگویی ماسکولین را استفراغ می‌کند. یاد فیلم‌ جشن توماس وینتربرگ‌ می‌افتم. سکانس باشکوه میزیدن بر نره‌خری به نام پدر.

سه

اگر زنان حضور پررنگ در این اعتراضات نداشتند جامعه بین‌المللی چه در سطح سیاسی و چه در سطح چهره‌های نامدار کم‌ترین توجهی به آن نمی‌کردند گرچه در سطح سیاسی به‌رغم چند حمایت آبکی، جملگی از غرب و شرق خواستار سرکوب هرچه زودتر اعتراضات و ادامه دادن به استثمار منابع غنی آلی و معدنی ایران‌ بودند.

چهار

به شکلی پارادوکسیکال گرایش بسیار جدی گلوبالیست‌ها برای مانور روی مقوله زنان در برابر خواست همیشگی آ‌ن‌ها برای بقای جمهوری اسلامی‌قرار گرفته است.

پنج

مخمصه سیاسی جالبی شده. اکثریت قاطع راستی‌های آمریکا و از جمله ترامپیست‌های جملگی‌ کندذهن که خودشان را بای‌دیفالت علیه جمهوری اسلامی‌می‌دانند اعتراضات ایران را فریب گلوبالیست.ها می‌دانند و می‌گویند از معترضان حمایت نکنید چون این فقط یک نمایش است.

شش

شاید اگر تنها درد این مردم اقتصاد بود می‌شد با ترفند و کلکی آرام‌شان کرد که البته همین هم نه در اراده و نه در توان این مسئولان است. اما سبک زندگی چیزی نیست که بتوان بیش از این بر تحدیدش پا فشرد و گرد آن زورآزمایی کرد.

هفت

وسط جنگ روانی، آدم‌های خردمند خبرها را باور نمی‌کنند. خودشان خبرها را می‌سازند.

هشت

مسعود کیمیایی در نخستین روزهای این اعتراضات، حکیمانه دعوت به دست کشیدن از وسط‌بازی و پررنگ کردن خط‌کشی کرد. او از قیصر یاد کرد و پاشنه ور کشیدن. قیصر به‌راستی یک متن هنری ماندگار و تاریخی است. ابعادش به قدری وسیع است که هر کس می‌تواند از گوشه و زاویه‌ای به آن بنگرد. من از بین تمام جنبه‌های بسیار مهم این متن، نگاهم را معطوف می‌کنم به گفت‌وگوی قیصر و خان‌دایی. از دل همین گفت‌وگوست که انگاره‌های پوسیده‌ی اساطیری، تار و مار می‌شوند و رخوت حق‌طلبی جایش را به دینامیسم حق‌جویی می‌دهد. «نزنی می‌زننت خان‌دایی» فقط یک مونولوگ ماندگار باب طبع عشق‌فیلم‌ها نیست، یک مانیفست است‌. سیلی محکمی‌است بر صورتک پوک پهلوانی‌.

نه

از پرواز دسته‌جمعی گنجشک‌ها باید آموخت. احتمال شکار یک گنجشک تنها با چنگال شاهین بسیار بالاست اما احتمال شکار شدنش در یک پرواز گروهی صدتایی، یک‌صدم مقدار پیشین است.‌هارمونی همبستگی (نه‌فقط دلی بلکه جسمانی) تنها راه بقاست.

ده

اگر تحلیل سیاسی را از منابعی می‌گیری که سیاست برای‌شان بیزنس و محل ارتزاق است، وای به حالت.

***

پی نوشت: بندهای بالا بخش کوچکی از پستهایی هستند که در گرماگرم خیزش هزار و چهار صد و یک (پس از قتل مهسا امینی) در تلگرام منتشر کردم.

سم هریس و دموکراسی و فاضلاب تاریخ

سم هریس که بود و چه شد که چنین به آشکارگی تعفن رسید؟ همیشه چیزی نفرت‌انگیز در او آزارم می‌داد که ابدا به باور بنیادینش ربطی نداشت. تا دیروز که گنده‌لات روشنفکران آتئیست و از معدود مفاخر زنده‌ی اندیشه‌ی لیبرال، بر خودش سیفون کشید و به فاضلاب تاریخ پیوست.
در ویدیویی که دیروز از او منتشر شد به صراحت می‌گوید که برای پیروزی قطب سیاسی مورد نظرش در انتخابات ریاست‌جمهوری، باوری به شفافیت و صداقت و دموکراسی ندارد و از هر امکانی برای رسیدن به هدف استفاده می‌کند. ماکیاولیسم ناب و خالص که لازمه‌ی منجلاب سیاست است اما با ادعاهای کسالت‌بار خود او و همتایانش در تضاد محض است. توجیه جنایت و خفقان و سانسور و تحریف بی حد و مرز واقعیت برای پیشبرد هدف سیاسی.
من که هرگز به امکان تحقق دموکراسی و حتی حقانیتش باور نداشته‌ام از شنیدن اعتراف صادقانه‌ی او تعجب نمی‌کنم‌. حقیقت همان است که می‌پنداشتم: زمین ساحت حیات وحش است. بکش تا زنده بمانی. و دکان‌داران دین‌ستیزی به همان اندازه‌ی دکان‌داران دین، پلشت و نفرت‌انگیزند.
دمکراسی لیبرال، حالا نه یک شوخی چرت دمده که زباله‌ای بی‌کارکرد و غیرقابل‌بازیافت است.

گلوبالیسم و فاشیسم ناسیونالیسم

می‌دانید چرا گلوبالیست‌هایی چون سوروس در آمریکا و اروپا میل جنون‌آمیزی به جذب مهاجر چه قانونی و به‌خصوص غیرقانونی دارند؟ و چرا کسانی را که مخالف نفوذ سرطان‌وار و متاستاتیک مهاجران هستند، فاشیست و نژادپرست می‌نامند؟ چون ساکنان دیرپای آن سرزمین‌ها گرایشی به سیاست‌های چپ‌گرا ندارند و مهاجران و فرزندان‌شان (پس از رسیدن به سن قانونی) هستند که در انتخابات به نفع چپ‌های گلوبالیست کمونیست‌مسلک رأی می‌دهند تا منافع‌شان به خطر نیفتد و دیپورت نشوند. به همین سادگی. عجیب‌ نیست که در طویله‌ای به نام آمریکا شما برای رأی دادن در انتخابات ریاست‌جمهوری نیاز به هیچ مدرک شناسایی و احراز هویت ندارید! میلیون‌ها مهاجر غیرقانونی به‌سادگی به آن چپولی رأی می‌دهند که منافع‌شان را تأمین کند و عذرشان را نخواهد. یک معامله‌ی پایاپای خالص‌.
حالا متوجه شدید چرا از دید چپ‌گرایان، میهن‌دوستی نشانه‌ای از نژادپرستی و فاشیسم است؟ و متوجه شدید چرا دمکرات‌های آمریکا به شکل بسیار مریضی طرفدار باز گذاشتن مرزهای جنوبی برای سرازیر شدن سرسام‌آور جعلق‌ها و تبهکاران مکزیکی به خاک آمریکا هستند؟ به رأی‌شان نیاز دارند. رأی اکثریت شهروندان خود را ندارند

درباره ترور سلمان رشدی

سلمان و عطا و معامله‌ی حسین و یوسف
?
حدودا دو سال قبل، در دل هیاهوی هولناک همه‌گیری اجباری، از فرط بیکاری و‌ کمبود متریال دیداری، سراغ چیزهایی رفتم که در حالت عادی جذبم نمی‌کنند از جمله سریال و مستند و… . یکی از آن مستندها، درباره زندگی سلمان رشدی از آغاز تا امروز (امروز آن روز) بود که از قضا آن امروز خیلی هم از امروز دور نبود. در پایان آن مستند بود که رشدی با لعن و لیچار از به قدرت رسیدن ترامپ یاد می‌کرد و خود را در مقام یک سرسپرده به مرام گلوبالیسم چپ نزد همتایان و احیانا سروران خود شیرین می‌کرد. او با چنان بلاهتی از چپ‌ها و دمکرا‌ت‌های آمریکا به نیکی یاد می‌کرد که هرگونه شبهه‌ای درباره‌ی ابله بودنش در نگاهم دود شد و یقین یافتم که او هیچ نیست جز مهره‌ای سوخته که حتی کارکردش را هم از دست داده چون گویا یادش رفته مدت‌هاست رفقای چپ‌گرای ضددین اهریمن‌پرستش از دین‌ستیزی دست برداشته و تحت لوای مدارامداری با آن‌چه خود اسلام‌هراسی نامیده‌اند در مقابله‌اند (دفاع از حقانیت اسلام برای آن‌ها هم‌سنگ‌دفاع‌شان از همجنسگرایان و ترنس‌هاست یعنی دفاع از کسی که نرمال و مثل خودشان نیست اما احترامش واجب است و بل سروری‌اش تا اطلاع ثانوی لازم است). سلمان رشدی باید آن‌قدر عاقل می‌بود که بداند این رفقا هیچ نیت یا میلی برای حفاظت کامل او ندارند و اتفاقا بدشان نمی‌آید از او شهید بسازند تا در الگوی سینوسی همیشگی خود، پس از بیش از یک دهه ترویج اسلام‌دوستی و تثبیت اسلام رحمانی در‌هالیوود و نتفلیکس و رسانه‌های جریان اصلی، دریچه‌ای برای نشان دادن روی دیگر اسلام به روی تماشاگران منفعل خمار همیشگی باز کنند و به بازی شیرین و کارآمد شل‌کن سفت‌کن که دقیقا منطبق بر روان‌شناسی چرند و چیپ انسان است، جانی تازه بدمند.
سلمان رشدی آن‌قدر ابله بود که نمی‌دانست محال است در روزگار ریاست ترامپ، قربانی سخیف‌ترین بازی و معامله‌های سیاسی شود. اما زیر سایه آن مافیای سیاسی لیبرال که تخصصش در به استفراغ رساندن اخبار کذب (fake news) و رخدادهای ساختگی (false flags) برای مغزشویی تماشاگران خمار است، به قیمت خیارشور معامله خواهد شد.
آیا توانستم منظورم را برسانم؟ چندباره بخوانید.‌
و اما درباره شخص عطا مهاجرانی:
من از دوستداران او بودم از آغاز نوجوانی.‌ اولین چاپ کتابش در نقد آیات شیطانی را در سنی بسیار کم به این دلیل خریدم که می‌خواستم بدانم کتاب رشدی در چه باره‌ای است چون دسترسی به خود کتاب مقدور نبود. مهاجرانی شیرین می‌نوشت و تا زمانی که ساکن ایران بود همه کتاب‌هایش را می‌خریدم و می‌بلعیدم گرچه به‌روشنی برخی از تلاش‌هایش به‌خصوص ماله‌کشی نالازمش برای فردوسی و نیما را خزعبل محض می‌دانستم. امروز دیگر همان قلمش هم برایم حلاوت ندارد و زیادی خام و طفلکانه به نظرم می‌آید.
چندین سال گذشت تا اینترنت دایال‌آپ، مهمان خانه‌های ماخولیایی‌ نسل درب و داغان ما شد و پی‌دی‌اف ترجمه فارسی آیات شیطانی با نام مستعار روشنک ایرانی روی خطوط تلفن لغزید. آن زمان گمان می‌کردم روشنک ایرانی نام دیگر بهمن فرزانه است و هنوز هم نمی‌دانم کیست. آیات شیطانی برای من که خود دلبسته و مرتکب‌ نویسندگی بوده‌ و هستم، چه آن روز و چه امروز، کتابی ملال‌انگیز و ناجذاب بود و هست با روایتی به‌شدت اطواری و الکی پیچیدیده. دلیل جدی گرفتن و بزرگ کردنش را من ندانستم. حتی اگر همین امروز آن را در اختیار همه ایرانی‌ها بگذارند حتی نیم‌درصد خوانندگان هم نمی‌توانند خواندنش را به ثلث برسانند.
به‌هرروی تکلیف اسلام با مخالفان و منتقدانش روشن است. آدم اهل عافیت و مصلحت، نباید خود را دم‌چک چنین تکلیفی بگذارد به‌خصوص در روزگاری که برد سیاسی دین‌ستیزان در نمایش رواداری دروغین است و کسی در عمل پشت‌یار یاغی مطرود نخواهد بود. تکیه بر باد کردی و سه‌پلشک.

ایلان‌ماسک ۲.۰

بگذارید به مختصرترین و ساده‌ترین شکل ممکن برای‌تان بگویم چرا ایلان ماسک برای وضعیت کنونی بشریت اهمیت دارد. ایلان ماسک برای مدتی مدید یکی از مهم‌ترین آیکون‌های اندیشه چپ لیبرال بوده است. فراتر از آن، او پیوسته ارادت خود به اهریمن‌پرستی و ایلومیناتی را بروز داده و دلگرمی‌توأمان چپ‌گرایان و اهریمن‌پرستان بوده است. نسخه فعلی ماسک به طرز عجیب و حیرت‌انگیز و توجیه‌ناپذیری نشانه‌های پیوند با چپ لیبرال و مهم‌تر از آن اندیشه ایلومیناتی را از دست داده است. این همه تغییر بنیادی پس از انتخابات پرمسأله‌ی ریاست‌جمهوری با عقل سلیم جور در نمی‌آید مگر آن‌که انقلابی استثنایی را در اویی بپذیریم که اساسا در تصمیم‌هایش تابع احساسات نیست، یا تصور کنیم که به هر دلیلی مجبور به ایفای نقش تازه شده است. مجبور است. می‌دانید؟ مجبور!!!!
او امروز بر خلاف گلوبالیست‌ها و امثال بیل گیتس که بی‌وقفه از خطر افزایش جمعیت زمین و تغییرات اقلیمی‌دم می‌زنند و خواهان کاهش جمعیت هستند (و برای این مقصود، از هیچ خباثتی دریغ نمی‌کنند و نمونه‌اش را در پاندمی‌های ساختگی و واکسن‌های مرگبارشان می‌بینیم) مدام هشدار می‌دهد که جمعیت زمین به شکل هولناکی در حال کاهش است و بر ضرورت فرزندآوری تاکید می‌کند؛ دقیقا برعکس‌ ورسیون قبلی خود که بارها و بارها بر همرایی و بل سرسپردگی تام با/ به امثال کلاوس شاب (این اهریمن مجسم) تاکید می‌کرد. نسخه ۲۰۲۲ ماسک، برخلاف گلوبالیست‌ها وقعی بر خانواده‌زدایی و جنسیت‌گیجی و مخنث‌سازی جسم و اندیشه انسان‌ها ندارد‌ او حماقت پیدا و پنهان در برنامه‌های گلوبالیست‌ها را به شکلی دینامیک افشا و رسوا می‌کند. او ظاهرا پرچمدار مبارزه برای تحقق آزادی بیان شده است. چپ‌ها به لزوم کنترل و نظارت نهادهای قانونی (بخوانید حکومتی) بر رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی باور دارند و تمام انرژی‌شان را برای جا انداختن مفاهیمی‌چون disinformation و fact checking به کار‌گرفته‌اند. و البته هرچه به ضررشان باشد نادرست می‌خوانند. ماسک کنونی دقیقا علیه این سوگیری سهمگین تعاونی رسانه‌های چپ‌گرا موضع گرفته است و قصدش (چه واقعی و چه نمایشی) برای خریدن توییتر بر همین مبناست.
اندیشه‌ی راست محافظه‌کار برای نخستین بار یک مظهر تعقل اومانیستی را به عنوان حامی‌در کنار خود می‌بیند. این یک نقطه عطف جریان‌ساز برای محافظه‌کاران است. اما ماسک برخلاف ترامپ (که از بد حادثه به اردوگاه محافظه‌کاران پناه برد و در واقع یک دموکرات پیرو جان اف کندی دموکرات بود) هیچ باجی به محافظه‌کاران نمی‌دهد. حمایت بی قید و شرطی را طرح نمی‌کند. خودش را عاشق دین و کلیسا جا نمی‌زند و فاصله‌ی قاطعی را با بخش فناتیک محافظه‌کاران حفظ می‌کند گرچه بر پاره‌ای از اخلاقیات متمرکز است که محبوب مسیحیان تندرو است. ماسک حرکت به سمت راست معتدل را اقدامی‌برای تعدیل چپ‌گرایی زیان‌باری می‌داند که آمریکا را از هر حیث به سوی زوال برده است. دوقطبی ماسک/ گیتس از هر نظر شایسته توجه است: هر دو مظهر کمال‌یافتگی خرد انسانی هستند و بسیار خودشیفته و خودنما اما یکی منفورترین و دیگری محبوب‌ترین سلبریتی روی زمین است، هم او که روزی محبوب‌ترین بود و نیکوکارترین به شمار می‌آمد. یکی بر اعتدال تاکید دارد و دیگری درگیر رادیکالیسمی‌ویرانگر و بدون دنده‌عقب است و شرف و حیثیتش را all in کرده است و قریب به یقین خواهد باخت.
تفکر راست هرگز چنین اعتباری در اردوگاه خود نداشته. راست‌گرایی همیشه مترادف با پوپولیسم، پس‌ماندگی ذهنی و فرهنگی، و تحجر بوده است. دست‌کم این انگاره‌ای است که برای تحمیلش بر اذهان مردم دهه‌ها تلاش شده است. سیاستمداران راست‌گرا همیشه مظهر حماقت و جهالت و استبداد قلمداد شده‌اند. از برلوسکونی تا پوتین. این انگاره‌ی غالب است و متاسفانه عاری از واقعیت هم‌ نیست‌. اما ترامپ این توافق را به هم زد.‌ مهم نیست که او چه‌ نقصان‌های مهمی‌در گفتار و کردارش داشت. مهم تاثیر هولناکی است که به جا گذاشت و گفتمان غالب را زورمندانه به چالش کشید و قداست رسانه‌ها و شعارهای زیبای پوک گلوبالیست‌ها را بر باد داد. او بهانه‌ای بود برای شکل‌گیری یک تفکر سوم که نه راست فناتیک است و نه چپ مارکسیست. دست بر قضا بخش مهمی‌از پیروان این گرایش نوین، انسان‌هایی مدرن و دانش‌آموخته و مجهز و معتقد به فناوری هستند. آن‌ها به درستی راه اقتدارزدایی از مونوپولی رسانه‌ای را پیدا کرده‌اند و آلترناتیوهای خود را یکی یکی تثبیت و تحکیم می‌کنند. آن‌ها استعداد و ظرفیت چشمگیری در تولید محتوای رسانه‌ای دارند و این تصور باطل را که هوش رسانه‌ای در سیطره چپ‌هاست، به باد داده‌اند. بی‌تردید برای این نیروی انسانی پرتوان و پرانگیزه، به‌همراه داشتن فردی چون ایلان ماسک (نسخه ۲) مصداق credit و پرستیژ است. هرچند میزان مداومت این همراهی قابل‌پیش‌بینی نیست‌ و ای بسا راستینگی‌اش هم محل تردید است.

استدلالی برای تسکین

این حکایت را نخست، سال‌ها پیش از زبان شیوای علیرضا میبدی شنیدم.
جنید بغدادی گفت سی سال است تا استغفار همی‌کنم از یک شکر که کردم. گفتند چه‌گونه بود؟ گفت: آتش اندر بغداد افتاد، کسی مرا خبر آورد که دکان تو نسوخت. گفتم الحمدلله. سی سال است پشیمانی می‌خورم…
در نمایش زمستان ۶۶ (محمد یعقوبی) که درباره تهران سال‌های جنگ است، موتیفی تکرار‌شونده هست که هر بار موشک عراقی به جایی در نزدیکی خانه‌ی شخصیت‌های نمایش می‌خورد و آن‌ها خبر ویرانی خانه همسایگان یا یک محله آن طرف‌تر را تلفنی می‌شنوند اظهار شکر و شادمانی به درگاه خدا می‌کنند. در متن آن نمایش اعصاب‌ویران‌کن، هر شکر خدا همچون پتکی بر سر تماشاگر فرو می‌آید. شکرگزاری فرد متنعم یا بزبیار از این‌که برتر از دیگران است، به‌سادگی مهوع است اما شکل دیگری از شکرگزاری مهوع هم در کار است. گاهی تنعمی‌در کار نیست و شکرگزاری از باب تحمیق یا تسکین خویشتن است.
یکی از مکانیسم‌های روانی بدیهی اما تفکربرانگیز آدمیزادگان مقایسه خود با بدتر از خویش و یافتن تسلای خاطر است. چکمه نداری؟ فلانی را ببین که پا ندارد. یکی از بستگان متشرع و شدیدا جانمازآب‌کش بنده، تاکید زیادی بر این داشت که هرگاه فردی مبتلا به سندرم داون یا هر نوع عقب‌ماندگی ذهنی یا هر مشکل جسمی‌جدی دیدی سریعا بگو الحمدلله. بگو خدایا سپاس‌گزارم که مرا مثل او مبتلا نکردی. (دمت گرم که قسر در رفتم). در نشانگان باور او چنین حمدی نمود بلوغ و کمال عقلانی و معرفتی و قدرشناسی بود. در محاسبات ابتدایی عقل بنده، این رویکرد عین حقارت و پستی بود و است.
در روزگار محنت و خشکسالی (به هر دلیل طبیعی یا ساختگی) مکانیسم مقایسه با فرودست، کاربست بیش‌تری می‌یابد. درآمد ماهانه‌ات پنج میلیون است و در رنجی؟ برو شکر خدا کن و به آن بیچارگانی فکر کن که درآمدشان دو و نیم میلیون است. چرا با فکر به کسانی که درآمدشان چند ده یا صد یا دویست یا پانصد میلیون یا یکی دو میلیارد و فراتر از آن است خودت را اذیت می‌کنی؟ بدیهی است که یک سیستم ناکارآمد و مایل به سرکوب انتقاد و اعتراض، چنین مکانیسم کثیفی را نه فقط تشویق که حتی تقدیس می‌کند و آن را به انگاره‌های آسمانی پیوند می‌زند. فعلا در لجنزار بدبختی مثل خوک غلت بزن. بعدا خدای ما در بهشت‌‌ برین برایت جبران می‌کند. اهمیت تربیت ذهنی که از خانواده آغاز می‌شود در جوامعی که نظام آموزشی سراپا فاسد یا فشل است، بسی بیش‌تر جلوه می‌کند. اگر از کاربست مدام چنین استدلال و مقایسه‌ای برای فرزندت پرهیز کنی حتی چرب‌زبان‌ترین آموزگاران فاسد مزدبگیر هم نمی‌توانند او را به کانال سرسپردگی به سامان سرکوب هدایت کنند. در بستر بی‌عدالتی اجتماعی و بچاپ‌بچاپ رانت‌خواران معناگرا (!!)، تشویق فرودستان به مقام قناعت و رضا عین مادرقحبگی است‌.
این‌که آدمیزاد در متن بدبختی به این فکر کند که چه بسیارند کسانی که چون او یا بدتر از اویند و آرام بگیرد برای کسانی شاید طبیعی و به‌شدت انسانی باشد اما برای من، مصداق شر انسانی است. غصه نخور! فقط تو نیستی که داری زیر بار این فشار اقتصادی و اجتماعی، زایمان می‌کنی. بسیارند چون تو آبستن و پا به ماه روزگار.
گمان می‌کنم با گذشتن از این استدلال‌های اهریمنی، جانداران نیک‌تری خواهیم بود و شایسته‌تر برای احقاق حق. همین استدلال‌ها عصای دست سرکوبگران برای کنترل توده‌های مردم‌اند. این عصا را برای نسل‌های آینده باید شکست. تربیت را باید از حریم خانه آغازید. در نظام آموزشی و ماتریکس رسانه‌ای وابسته به قدرت جز دعوت به فرومایگی و خفگی یافت می‌نشود.

میراث براهنی و داوری ما

پس از درگذشت رضا براهنی (نویسنده، شاعر، منتقد و پژوهشگر ادبی) طبق انتظار، موج سهمگینی از فحاشی و هتاکی علیه او در تنها فضای منتسب به روشنفکری در اینترنت یعنی توییتر به راه افتاد. باورهای سباسی و فرهنگی او را برخی تخطئه کردند که حقی بدیهی است و من هم با بسیاری از آن نقدها هم‌نظرم اما اکثریت غالب نظرهای منفی چیزی جز هتاکی در عالی‌ترین سطحش نبود. بی‌تردید زبان زهردار و گزنده‌ و گاه هتاک خود براهنی در زمان حیاتش زمینه‌ی چنین تقابلی را شکل داده است. جز او فقط ابراهیم گلستان را می‌توان در بی‌پروایی زبانی مثال آورد که از قضا به باور من چیز بدی هم نیست. تعارف پاره کردن و عافیت گزیدن، در فضای فرهنگی سرزمین‌مان بسیار دیده‌ایم و خیر چندانی هم از دل‌شان برنخاسته. برای من جسارت استادانی چون براهنی و گلستان حتی اگر گاه از نگاه من مزخرف بگویند فی‌نفسه ارزشمند و رهگشاست.
باری، با این‌که خودم در زندگی چندان عافیت‌گزین نبوده و موقعیت‌های سودآور پرشمار را به لطف زبان بی‌پروا از دست داده‌ام، درکی از یک‌کاسه‌کردن متون یک ادیب با باورهای فرامتنی‌اش ندارم. در‌ تحلیل من، براهنی نویسنده‌ی بسیار قابل و مهمی‌است. این‌که او خطاهای بزرگی در فرامتن زندگی‌اش داشته نمی‌تواند نظرم را درباره فلان شعر یا رمانش عوض کند. اگر این‌گونه باشد پس از افشای رازهای بسیاری از نامداران هنر و ادبیات که سرشار از کژکاری‌ها بودند و هستند باید‌ قید تمام دل‌خوشی‌های فرهنگی را بزنیم. برای نمونه، این‌که هیچکاک به گواه بسیاری از بازیگرانی که با او همکاری داشته‌اند رفتار بسیار بیمارگون و منحرفانه‌ای با بازیگران زنش داشته سر سوزنی از جذابیت و نبوغ جاری در فیلم‌هایش برای من کم نمی‌کند. یا کثافات اخلاقی اثبات‌شده‌ی تارانتینو نمی‌تواند مرا از ستایش فیلم‌های درخشان و بی‌مانندش باز بدارد. یا سابقه‌ی پدوفیلیک اظهر من الشمس وودی آلن که در گفت‌وگوی تلفنی لورفته و منتشرشده‌ی او با همسر سابقش میا فارو به سمع همگان رسیده، موجب نمی‌شود که او را نه‌فقط یکی از بزرگ‌ترین فیلمسازان تاریخ سینما که یکی از مهم‌ترین اندیشمندان همه‌ی اعصار ندانم. در یکایک این موارد و نمونه‌های مشابه، به‌سادگی رفتار فرد مرتکب را محکوم می‌کنم و گاه خودش را هم انسانی زشت‌سیرت و پلشت می‌خوانم اما به همان سادگی آفریده‌هایش را جداگانه تحلیل می‌کنم و بی‌واهمه می‌ستایم. چه کسی می‌تواند منکر شکوه بازیگری کوین اسپیسی شود حتی اگر بداند او خارج از قاب دوربین، آلوده به کج‌رفتاری‌های پرشمار است؟ ابلها که چنین کند.
راستش من که یک آدم زیادی معمولی هستم هرگز برای چنین تفکیکی میان آفریننده و آفریده، جد و جهد نکرده و انرژی نسوزانده‌ام. تنظیمات کارخانه‌ای‌ام این‌گونه بوده است. فرضا اگر قاتل پدرم، نقاشی زبردست باشد و کسی نظرم را درباره یکی از تابلوهای او‌ جویا شود بدون کم‌ترین درنگی هنر نقاشی‌ آن قاتل را می‌ستایم بی‌آن‌که حتی بخواهم قید «اما» در پایان نظرم بیاورم. اما گذر عمر نشانم داده که تنطیمات کارخانه‌ای اکثریت غالب انسان‌ها (حتی شما خواننده ی این یادداشت) چنین نیست‌. اغلب انسان‌ها قابلیت تفکیک خالق و مخلوق را ندارند یا نمی‌توانند داوری یک متن را بدون توجه به فرامتن برگزار کنند. اعتراف می‌کنم که این یکی از شگفتی‌های حماقت‌‌اندود زندگانی کم‌بار من است. همواره در مواجهه با این زشت‌خویی غالب، حیرت می‌کنم و پاسخی برای چرایی این وضعیت غیرمنطقی و نفرت‌انگیز نمی‌یابم.


پی نوشت:

بسیار کم سن و سال بودم که رمان آزاده خانم و نویسنده‌اش یا آشوویتس خصوصی دکتر شریفی (بله همه‌اش عنوان کتاب است) را از رضا براهنی خواندم. پیش از آن جز چند شعر از او نخوانده بودم. افسون شدم. درک کاملی از آن نداشتم اما به‌خوبی درک می‌کردم که با نویسنده‌ای به‌شدت خاص طرفم. بعدتر یکی‌دو رمان دیگر از او خواندم و نومیدانه ناتمام رها‌شان کردم. آزاده خانم تصادفا قله‌ای بود که در آغاز کشف کرده بودم. شاهکاری که هر چه می‌گذرد افسونش برایم بیش‌تر می‌شود. هر داستان‌دوست ایرانی باید بخواندش. همین یک رمان سترگ بس است برای جاودانگی براهنی (تا روز نابودی زمین).

بازی مافیا: شور شا ل-ل-ه

چرا بازی مافیا را خیلی زیاد دوست دارم؟

نخست بگذارید از کلیشه‌های راستین بگویم؛ مبتذل و واقعی.
مافیا یادمان می‌دهد:
۱- فریب ظاهرسازی و زبان‌بازی آدم‌ها را نخوریم.
۲- در داوری درنگ کنیم.
۳- ابله و ساده‌لوح نباشیم.
۴- آسان و مفت نبازیم.
۵- اعتماد را به‌سختی خرج کنیم.
۶- احتیاط کنیم.
۷- به اندازه سخن بگوییم. نه کم که آسان طردمان کنند و نه زیاد که دچار لغزش شویم.
۸- از اشتباه درس بگیریم و به راه درست برگردیم.
۹- منطقی تحلیل کنیم و به هیجان و احساسات رقیق اهمیت ندهیم.
۱۰- دوستان‌ واقعی‌مان را پیدا کنیم.

این‌ها همه درست و حکیمانه و بدیهی و به همان اندازه چرند هستند. به باور من ما از مافیا به هیچکدام از دلایل بالا لذت نمی‌بریم. ما صرفا درگیر هیجان و حرص و جوشی می‌شویم که محصول آگاهی بیش‌ترمان در قیاس با شهروندان بازی است. از بلاهت و زودباوری آدم‌ها کفری می‌شویم و هم‌زمان بر خود می‌لرزیم که ما هم در موقعیت مشابه چندان بهتر از آن‌ها نبوده و نیستیم. از فریبکاری وقیحانه‌ی مافیا اغلب به خشم می‌آییم و گاهی هم به دلیل سستی و کاهلی ناامیدکننده و حال‌به‌هم‌زن شهروندان، جانب مافیا را می‌گیریم و از کامیابی‌ اهریمنان خرسند می‌شویم. بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش.
واقعیت این است که ما هیچ درسی از مافیا نمی‌گیریم. این یک بازی روانشناسانه‌‌ی به‌راستی پلشت است که ضمنا بسیار مهیج و سرگرم‌کننده است. به رفتار بازیکنان در آخر هر بازی دقت کنید: حتی خود بازیکنان هم پس از بازی از میزان حماقتی که به خرج داده‌اند نه‌تنها سر سوزنی شرمنده یا خجل نیستند بلکه اغلب‌شان یا ژست حق‌به‌جانب در مقام انکار و دلیل‌تراشی (دو سازوکار روانی بسیار پربسامد و رسواگر) برمی‌آیند و کوتاه‌بیا هم نیستند. بله هیچ درسی در کار نیست. آینشتاین یا هر کسی که این را گفته بدجور راست گفته: «دو چیز کران ندارد: جهان هستی و حماقت انسان. در مورد اولی زیاد مطمئن نیستم.»
مافیا مانند شطرنج و بیلیارد و بازی‌های کارتی یا هر گیم پرهیجان رایانه‌ای/ اینترنتی، یک بازی اندورفینی و اعتیادآور است که در ایران طرفداران پرشماری پیدا کرده و احتمالا در پشت پرده، سوداگری‌هایی هم در جریان است که اصلا عجیب نیست. مافیا بر خلاف شطرنج که خشونتی ویرانگر اما ساکت و پنهان دارد، مطلوب تیپ‌های پرسروصدا و اساسا بستری مناسب برای برون‌ریزی و رهاسازی انباشتگی روانی به‌خصوص خشم و اضطراب است.
اما با همه‌ی این‌ها، من هنوز دلیل شخصی‌ام برای دوست داشتن مافیا را نگفته‌ام. پیش از آن باید به‌روشنی تاکید کنم که هیچ علاقه‌ای به بازی کردن ندارم و صرفا تماشایش را دوست دارم. دلیلش چندان پیچیده نیست: رذالت و وقاحت و فریبکاری لازم برای برنده شدن تیم مافیا، از گنجایش روانی من بسی فراتر و فرسنگ‌ها دورتر از خطوط قرمز اخلاقی من است. با تماشای مافیا بر انگاره‌ی همیشگی‌ام پایمردتر می‌شوم: هیچ اهریمنی در کار نیست. اهریمن خود انسان است. حیرت من از تماشای سرمستی ارگاسماتیکی است که اهریمنان بازی از فریب انسان‌های غافل و نادان می‌برند، و البته ذلت و حقارت وصف‌ناشدنی‌ای که هنگام تنزل و سقوط به جان می‌خرند و برای پیروز شدن از هیچ نکبت و شنائتی فروگذار نیستند. اهریمن با تمامی‌جنبه‌های اسطوره‌ای و کهن‌الگووارش پیش چشم ماست: گاهی متبسم، گاهی گریان، گاهی خاموش، گاهی هیستریک، گاهی گدامسلک، گاهی بخشنده، گاهی مشفق، و در همه حال وقیح.
این فقط یک بازی نیست‌. این درخشان‌ترین و ترسناک‌ترین افشای روانشناسانه‌ی همه‌ی دوران‌هاست.

هیستری جمعی و مولانا

این شعر مولانا را کامل بخوانید. لینکش همین پایین هست. به زیبایی نشان‌مان می‌دهد چه‌گونه با فضاسازی غوغا و هجمه‌ی اکثریت می‌توان دروغی را به واقعیت قلب و به خلق قالب کرد. باشد کمی‌درنگ کنیم بر احوال خود و روزگارمان.


کودکان مکتبی از اوستاد

رنج دیدند از ملال و اجتهاد

مشورت کردند در تعویق کار

تا معلم درفتد در اضطرار…

آن یکی زیرک‌تر این تدبیر کرد

که بگوید اوستا چونی تو زرد


خیر باشد رنگ تو بر جای نیست

این اثر یا از هوا یا از تبی است…


https://ganjoor.net/moulavi/masnavi/daftar3/sh58

خوب و بد

وقتی می‌گوییم فلانی آدم خوبی نیست دقیقا منظورمان چیست؟ معیار ما برای خوب و بد دانستن آدم‌ها چیست؟ به گمانم توافقی همه‌گیر در این باره وجود ندارد و هر کس بر پایه‌ی باورها و ارزش‌های خود (اگر اساسا تکامل شناختی‌اش به چنین مفاهیمی‌راه یدهد) دیگران را خوب با بد می‌داند. تکلیف افراد باورمند به یک ایدئولوژی تند و تیز به‌سادگی روشن است: آن‌ها بر اساس دستورنامه‌ی عقیدتی خود انسان‌ها را تقسیم‌بندی می‌کنند. اما فارغ از چارچوب تنگ و حقیر ایدئولوژی، معیارها قاطع و مشخص نیستند. من در این یادداشت کوتاه صرفا از معیارها و در واقع تک‌‌معیار خودم می‌نویسم و قصد شرح و بسط معیارهای دیگران را ندارم. گمان می‌کنم تنها معیاری که برای خوب و بد بودن آدم‌ها آن هم نه به شکل نسبی بلکه در یک حکم قاطع و بی‌رودربایستی قائلم یک ویژگی بسیار مهم دارد: به شدت کاربردی و ملموس و عینی است و راه به شبهه وابهام نمی‌دهد.

پیش از افشای معیارم بیایید چند نمونه را مرور کنیم:

آقای الف فردی دروغگو است پس آدم بدی است. من با نتیجه‌گیری این فرض مخالفم و آن را زودهنگام و شتاب‌زده می‌دانم. آقای الف می‌تواند مبتلا به دروغگویی بیمارگون یا پاتولوژیک باشد یعنی بی‌آن‌که برای پیش‌برد امورش به دروغ نیاز داشته باشد مانند یک معتاد عمل می‌کند. او اعتیاد به دروغ دارد و درباره‌ی همه چیز دروغ می‌گوید. مثلا اگر از او بپرسید ناهار چه خورده‌ای و قرمه‌سبزی خورده باشد شاید دوست داشته باشد بگوید کباب خورده‌ام یا نیمرو خورده‌ام. فرقی نمی‌کند. او دروغ را برای برتر جلوه دادن یا فخرفروشی صورت نمی‌‌دهد. صرفا خود را موظف می‌داند که راست نگوید. بررسی مراحل تربیت و شکل‌گیری شخصیت چنین فردی می‌تواند به سبب‌شناسی بسیار متنوع و متفاوتی بینجامد که هدف این یادداشت نیست اما نگارنده دوست دارد تاکید کند که دروغگوی پاتولوژیک، یک بیمار شفقت‌برانگیز است که نیاز به درمان جدی دارد. چنین آدمی‌حتی اگر با بعضی از دروغ‌هایش منشا شر و بدی هم باشد (که احتمالش بسیار است)  باز هم در وهله‌ی نخست یک بیمار نیازمند درمان است. اگر چنین امری (درمان او) در حیطه اختیارات و امکانات ما نیست تنها راهکار عملی و عقلانی، دوری حتی‌الامکان از او و یا به‌کل نادیده گرفتن تمام حرف‌هایش است که این انتخاب دوم می‌تواند گاه در همخوانی با فرمول چوپان دروغگو باعث خسران و زیان ما بشود. شخصا پرهیز از همنشینی و هم‌سخنی با یک دروغگوی پاتولوژیک را برای خودم یک ضرورت حیاتی می‌دانم و او را موجودی بسیار آسیب‌زا می‌بینم. برایم هم اهمیتی ندارد که او را خوب یا بد بدانم. از او می‌گریزم.

نمونه‌ی دیگر: فردی را فرض کنید از خانواده‌ای بسیار متمول با والدینی فرهیخته و متین که به شکل دور از انتظاری از دوران نوجوانی از رفتارهای ضداجتماعی لذت می‌برده، میل فراوانی به دزدی از مغازه‌ها داشته و این کار را مهیج و جذاب می‌دیده بی‌آن‌که به لحاظ مالی نیازی به چنین کاری داشته باشد. چنین فردی هیچ درک راستینی از ماهیت کاری که می‌کند ندارد. مکانیسم روانی دلیل‌تراشی در او با قوت تمام کار می‌کند و برای این بزه‌ها عذر و بهانه می‌سازد. و نکته بسیار کلیدی این است که او هیچ حس بد یا در اصطلاح رایج عذاب وجدانی در قبال بزهکاری‌اش ندارد. بدیهی است که در یک نگاه واقع‌بینانه چنین فردی به‌آسانی مستعد رفتارهای آسیب‌زای بزرگ‌تر است و البته می‌توان وضعیت او را هم در زمره‌ی اختلالات شخصیتی دانست. برگردم به پرسش اساسی این یاداشت: آیا او آدم بدی است؟ فرض کنید او بزرگ شده و حالا یک فرهیخته‌ی میانسال است؛ فردی با سواد کلاسیک و آکادمیک، اهل مطالعه و کاوش در زمینه‌های گوناگون، خوش‌سخن و بسیار باهوش. بد دانستن چنین فردی که ظاهرا از کمالات هیچ کم ندارد و در مواجهات روزمره هم نشانه‌ای از پیشینه‌اش بروز نمی‌دهد سخت‌ترین کار دنیاست و ضمنا اهمیتی هم ندارد. آگاهی از پیشینه‌ی او آلارم احتیاط را برای من به چشمک زدن وا می‌دارد. از فردی با این ساختار اخلاقی همواره دوری باید کرد. خوب یا بد نامیدنش چه اهمیتی دارد؟

اکنون با پرهیز ار تفصیل، موارد زیر را به اختصار مرور کنیم تا نظر شما را در خصوص بد بودن هر مورد جویا شوم:

  1. پسر جوانی که با دخترها دوست می‌شود و آن‌ها را به لحاظ عاطفی وابسته به خود می‌کند و در فرصت مقتضی فلنگ را می‌بندد و می‌رود سراغ دختر بعدی.
  2. کارمند محترم و خوش‌نامی‌که در زندگی شخصی‌اش شدیدا از نظر مالی تحت فشار است و تمام انگیزه‌هایش برای کار را از دست داده. از طرفی نمی‌تواند کارش را رها کند اما ضمنا انگیزه‌ای برای انجام دادن کار ارباب‌رجوع ندارد و ترجیح می‌دهد آن‌ها را سر بدواند.
  3.  مردی که به دلیل نفرتش از دولت، کنتور برق خانه‌اش را دستکاری کرده تا پول برق ندهد.
  4. راننده‌ای که تحمل هیچ مکثی از ماشین جلویی را ندارد و بی درنگ روی بوق می‌زند و اگر تاخیر در حرکت بیش از سه چهار ثانیه شود سعی می‌کند با مانور خطرناک حال راننده‌ی جلویی را بگیرد یا سرش را بیرون می‌آورد تا به او فحاشی کند.
  5. سربازی که فردی را که به اتهام سرقت به پاسگاه آورده و دستش را به نرده‌ای با دستبند بسته‌اند فحش ناموسی می‌دهد و با باتوم چند ضربه به پا و کمر او وارد می‌کند تا رضایت مافوقش را که او هم فردی خشن و شیفته‌ی چنین رفتارهایی است جلب کند.
  6. دختر جوانی که عادت دارد شب‌ها در خانه آپارتمانی‌اش با صدای بلند به موسیقی گوش دهد و دوستانش را دعوت کند و تا صبح قهقهه بزنند.
  7. آقایی که در دیدار با دوستانش به عنوان یک عادت برای شروع صحبت به نکاتی از این دست اشاره می‌کند: چرا این‌قدر لاغر شدی؟ چرا این‌قدر چاق شدی؟ چرا این‌قدر شکسته شدی؟ و….

و… و… و…

در همه‌ی موارد بالا یک چیز مشترک است. آثار زیان‌بار جسمانی و روانی امری که فرد مرتکب می‌شود به دیگران می‌رسد. با نگاهی به موارد بالا و هزاران نمونه مشابه به‌سادگی می‌توان به عمق فاجعه پی برد و درک این‌که چه‌قدر زیان رساندن به دیگران سهل و آسان است. هیچ‌کدام از موارد بالا نمی‌توانند همنشین من باشند و به‌سادگی آن سوی خط قرمز  فرضی‌ام قرار می‌گیرند. گیرم از نظر دوستان‌شان باحال‌ترین، باصفاترین و بهترین آدم‌های روزگار باشند. گیرم برادر یا دوست صمیمی‌سال‌های سال‌ام بوده باشند.

معیار من برای قضاوت آدم‌ها به همین سادگی است: از برچسب خوب و بد استفاده نمی‌کنم بلکه صرفا پرهیز از معاشرت با فردی که به دیگران با هر توجیه و به هر علتی آسیب می‌رساند و البته در این کار مداومت دارد، را وظیفه‌ی خود می‌دانم. تاکید بر مداومت برای چشم‌پوشی از لغزش‌های احتمالی است که همه دچارش هستیم و هر از گاهی رخ می‌دهد. در باور من تضییع حق دیگران و نیز آسیب رساندن جسمانی یا روانی به دیگران با هر منطق و توجیهی مصداق شرارت است. فرض کنید فردی به هر دلیلی ناچار بوده برای اولین بار به ما دروغ بگوید. تردید نداریم که کار او در حیطه نیک‌رفتاری نیست. اما ما تا چه حد مجازیم مچش را بگیریم و به او اثبات کنیم که دروغ گفته؟ و پس از اثبات هم او را به شدت سرزنش کنیم. وادارش کنیم به عذرخواهی و سپس رابطه‌مان را با او قطع کنیم. اصرار بر عریان کردن روان آدمیزاد و او را چون تکه‌ای گوشت بی‌پناه به گوشه رینگ بردن و زیر باد کتک روانی گرفتن، مصداق شرارت است چون زیادی است، چون نالازم است، چون هیچ سودی ندارد و فقط زخم روانی عمیق‌تری بر جا می‌گذارد و امکان بهبود آتی را کم می‌کند. ما وظیفه‌ای برای تفهیم اتهام یا اثبات اشتباه دیگران به خودشان نداریم. بهتر است اگر فردی را مداوما آسیب‌زا می‌بینیم محترمانه و بدون هیچ تذکری کنار بگذاریم و چنان‌چه این پرهیز یکطرفه کفایت نمی‌کند، بدون وارد شدن به جزئیات از او برای عدم امکان ادامه‌ی ارتباط پوزش بخواهیم.

شخصا هیچ معیار دیگری برای قضاوت آدم‌ها ندارم. نیت آدم‌ها اهمیت چندانی برایم ندارد. نتیجه عملکردشان همیشه مهم‌ترین عامل برای تصمیم‌گیری است. کاش این‌ها را در بیست سالگی می‌دانستم.