یک شاخه گل…

عکس تزئینی است

دیشب اتفاق جالبی برایم افتاد؛ فارغ از دودوتای هر روز این زندگی بی‌مهر. از تماشای فیلمی، از سینما برمی‌گشتم. پسرکی گل‌فروش به سیاق آشنای این کودکان، با مشت بر شیشه‌ی بالاکشیده‌ی اتوموبیل کوبید و گفت: «عمو! عمو! یه گل از من بخر. تو رو خدا.» من هم که به سیاق احمقانه‌ی خودم، عجله داشتم (واقعا عجله برای رفتن به کجا؟ آن هم من که کلاً از در خانه ماندن بیزارم و همیشه دنبال بهانه‌ای برای بیرون زدن.‌) گفتم: «من گل نمی‌خوام. بیا این پولو بگیر.» پسرک خیلی جدی خودش را عقب کشید و گفت: «پس من هم پول نمی‌خوام. من گدا نیستم. گل‌فروشم.» یخ زدم. از ترس بوق ممتد اتوموبیل پشتی (که حتما، همیشه، همواره و در هر شرایطی عجله دارد) گاز را گرفتم و رفتم. حتی نشد بعد عمری یک شاخه گل بخرم. این جور وقت‌ها حالت از خودت، از راننده‌ی اتوموبیل پشتی، از این‌همه عجله که خودت برای خودت می‌تراشی و دیگرانی بیهوده‌تر از خودت دم‌به‌دم به تو تحمیل می‌کنند به‌هم می‌خورد… ولی آن سوی قصه زیباست: عزت نفس در ذات‌ بعضی آدم‌هاست. هنوز سرسوزنی از مردانگی مانده.

One thought on “یک شاخه گل…

  1. همین سرسوزنی مردانگی را عشق است.
    مشابه تجربه‌ی بارها مکرر من را داشته‌اید آقای کاظمی.
    من رانندگی بلد نیستم. یا روی صندلی شاگردشوفر می‌نشینم یا روی صندلی عقب. بارها توی تاکسی تجربه‌های این‌چنینی داشته‌ام.
    و دیگر مدت‌هاست هروقت ماشین پشت چراغ نگه می‌دارد و پسربچه یا دختربچه‌ای می‌آید سمت‌‌ام٬ چشم‌هام را درویش می‌کنم تا مبادا شاهد نگاه‌های تحقیرآمیز راننده‌ای به‌اش باشم. این‌ نگاه‌ها برایم معمولی نشده‌اند. هنوز آزارم می‌دهند.
    «من گدا نیستم. گل‌فروشم». این شاید توی سریال‌های دوزاریِ تلویزیونْ سانتیمانتال جلوه کند٬ ولی رودررو شنیدن و به‌عینه دیدن‌اش می‌تواند تکان‌دهنده باشد.

Comments are closed.