قرار پاییز

پاییز جان!

به این زودی تمام نشو. بعد تو زمستان لعنتی می‌‌آید و بعدش بهار لعنتی‌تر و… تو تنها فصل خدایی؛ برای نوشتن، مرور دل‌تنگی، و احضار عاشقانه‌ها. آن هم برای من خسته که دیری است عاشقی از یاد برده‌ام و با دلبرکان غمگین شعرهایم هر شب می‌نشینم؛ برای شام آخر.

من خسته‌ام. فرصتی بده تا باز زیر بارانت بنشینم. روی پله‌های سنگی آن خانه‌ی قدیمی‌که دیری نخواهد پایید. بگذار برای یک بار دیگر هم که شده، از راه برسد و از آستانه‌ی این در بگذرد. کامو گفته اگر آدمیزاد فقط یک روز زندگی کرده باشد می‌تواند برای سال‌ها حبس، خاطره اندوخته کند. اما برای چون منی که حبس خاطره‌هاست، کجای این تقویم پوسیده، آزادی مقدر است؟

من با تو قرارها داشته‌ام. مرحمت کن قرار آخر را هم خودت بگذار. در محضر تو مردن دارد.

تو محرمی‌و جهان با آفریدگارش، نامحرم. چرا دوستت نداشته باشم؟

3 thoughts on “قرار پاییز

  1. یا تو اقرار کن که زیبایی و هر چه زیباتر…سخت تر
    یا من اقرار کنم که عاشقم و هر چه عاشق تر…بی صبرتر…
    تو اندوهناک ترین سرخوشی که به عمرم دیده ام…سبز می چینی و زرد می ریزی به پای خسته ام… .

  2. چی کار می کنی با دل ما رفیق….چیکار می کنی ..
    با همه وجودم ، بغض کردم…با همه و جودم با کلماتت به تنهایی خودم رفتم. به همان جا که کسی نیست جز او…

Comments are closed.