عادت دارم یا سرک به مقولهای نکشم یا اگر سر خوردم و افتادم به ورطهاش باید زارت و زورتش را دربیاورم. سال گذشته به شکل مومنانه ای غرق شعبدهبازی بودم. تمام تاریخچه مصور و آرشیو شعبدهبازی را شخم زدم. در دنیای شعبده غوطه خوردم و یقین آوردم آنان که گمان میکردم شیاداناند، به راستی شیاداناند. غور و غوص در شعبدهبازی و ذهنخوانی و هیپنوتیزم و از این دست خزعبلات، یک جور متافیزیکزدایی ناب و بیرقیب است. من برخلاف بسیاری از ساکنان کره بدبخت زمین، با دور شدن از منابع اوهام و فریب و فانتزی، آرامش میگیرم. نیازی به هیچ رقم خیالبافی برای تسلای ذهن ندارم.
امسال کشف دیگری کردم؛ پویشی در امتداد صیقل دادن اندیشه و منطق.
امسال پس از سالها بی تفاوتی و حتی بیزاری، شطرنج را از پستوی ذهنم بیرون کشیدم و لذت متعالیاش را از صفر تا عرش، تجربه کردم. همیشه از شطرنج بدم میآمد و بیهوده و کسالتبار میدیدمش. حالا برایم نه آن تصویر نادرست خمودگی و رخوت، که غلیان آدرنالین است. چند وقتی است در حال سنبهکاری شطرنجام و زیر و بالایش را میجورم. و بهراستی که چه دنیای بیبدیل و سحرناکی دارد. با کلی سلبریتی ژولیدهی روانی عاشق که یک تار مویشان سر است به کل سلبریتیهای سینما و موسیقی. سینما و موسیقی غلط بکنند اگر اعجوبهی کاریزماتیک و پشمافشانی مثل بابی فیشر داشته باشند. یا فقط بنشینی عاشقانه کاسپاروف را مرور کنی، در شطرنج نشسته بر ماتحت و شطرنج یاعلی مدد زندگی. با سلوک خلسهوار ویشی آناند، ناگهان به طغیانی برق آسا در تنگترین ثانیهها برسی. نبوغ ماگنوس کارلسن در برگرداندن بازی را ساعتها به تفسیر بنشینی و از فرط خرکیفی، آبت سرازیر شود؛ از لب و لوچه.
باری، شطرنج را همچون طفلکی کاونده از نو کشف کردم و چه خرسندم از این رجعت. در کودکی من، شطرنج آیت گناه بود. یکی از هزاران ممنوعهی این سرزمین بود. خوب یادم هست داییعلی را که عاشق شطرنج بود و با ترس و لرز و استتار و عملیات فوقسری، شطرنج خوشگل و جمعوجورش را به مکانی امن میرساند و با عاشقانی از جنس خودش در پستویی ضیافت معصیت به پا میکرد. راستی که چه معصیت زیبا و مقدسی است شطرنج. نرمش قهرمانانهای است برای زدودن خروار خروار لجن از ذهنی که خسته است از تصویر و صدای مسموم آنچه در خبر به خوردش میدهند و آن چه در حضر به خیکش میبندند. شطرنج دریچهی کوچکی است برای خروج از زهدان متعفن اجتماع مختنق و سر کشیدن به اکسیژن دنیایی دیگر.
دلنوشته
چیزهایی که از سگم آموختم
🐕
هفت ماه است که جکی به زندگی ام آمده و هیچ روزش برایم تکراری و مثل روز قبل نبوده است. اگر زیاد درباره اش نمی نویسم دلیل محکمی دارد که گفتنش موجب دل آزردگی بعضی از مخاطبان خواهد شد. پس بگذریم…
جکی خاصیتهای زیادی داشت. اول این که فوبیای قدیمی ام از سگ و گربه از بین رفت. دوم این که کمک کرد چندین ماه وضعیت پرتنش و روانی کننده ی حاصل از بلاتکلیفی غیرمنطقی فیلمم را تحمل یا موقتا فراموش کنم. و سوم: چیزهای بسیاری از معاشرت با او آموختم.
کاش میتوانستم همه تجربه ام را با جزییات بنویسم که در آن صورت رساله ای فلسفی شکل میگرفت. شاید هم روزی نوشتمش. من با واسطه موجود زنده ای که خوشبختانه انسان نیست با شکل بکر و تازه ای از مفهوم هستی آشنا شده ام که به شدت رازناک و اندیشناک است. همه این ها بماند برای شاید وقتی دیگر. فعلا میخواهم چند نکته ریز که از او أموختم بنویسم.
۱- آموختم خیره شدن به چشمان دیگران همان قدر که همیشه گمان میکردم، حامل انرژی و ضامن تهدید آنی یا آتی است. توضیحش طلب شما. هرگز به چشم یک سگ غریبه زل نزنید.
۲- آموختم حریم چه مفهوم مهم و بنیادینی است. حریم را نخست باید به دقت و در وجوه گوناگون تعریف کرد و سپس همچون طلسم زندگانی پاس داشت. اگر این را سالها قبل میدانستم بسیاری از زخمهای آدمهای زندگی ام بر روانم نبود.
۳- آموختم: استندبای بودن در جمیع جهات و جمیع حواس، چه پیوندی با کیفیت زندگانی دارد.
۴- آموختم: اصل بر اعتماد نکردن است (بدون بروز نشانه ای در ظاهر اما با رعایت استندبای) آن هم در جامعه ای تا این حد پر از افراد روان نژند و روانپریش در قالب بیکار و کاسب و راننده و کارمند و معلم و ناظم و نویسنده و مهندس و وکیل و پزشک و دولتمرد و… .
۵- آموختم: هرگز به کسی که لگد یا سنگت زده اعتماد نکن چون دوباره خواهد زد. نبخش و فراموش نکن… اما اگر مجبور بودی تحملش کنی لازم نیست واکنشی نشان دهی. کافی ست استندبای باشی.
۶- زبان بدن آموختم: نترس از کسی که در حضورت نشانی از اضطراب و تشویش ندارد. هشیار باش در برابر کسی که در حضورت سراپا انقباض مغزی و تظاهر جسمی است اما هیچ نشانی از آرامش در حرکت دست و چشمش ندارد. آموختم تمام ماهیت پنهان انسان در زبان بدنش هویداست؛ آشکارتر از آفتاب.
۷- آموختم: دستی که نان می دهد هیچ تقدسی ندارد. اگر خواست بر سرت بکوبد اول جاخالی بده و دوم بار، دندان مهیا کن و سوم بار…
۸- آموختم: زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است.
۹- آموختم: دو پادشاه در یک اقلیم نگنجند. یا پادشاه باش یا عرصه را ترک کن و غرورت را حفظ.
۱۰- آموختم: جان بده برای آن که به عمق جان دوستت دارد.
۱۱- آموختم: بهترین دفاع حمله است. نه… حمله، دفاع است.
۱۲- (ادامه دارد)
@doctorkazemi2
غبار زمان
غبار زمان… چه تعبیر درست و تلخی… برای مرور فرسودگی لازم نیست در حال و احوال زمین یا دگردیسی دیگران کند و کاو کنم. مرا آینهای بس است. و البته سر زدن به این خانهی قدیمی که بیهوده میکوشد زنده بماند. حیرانم از آن عشق و شوق و امیدی که در یک دههی پرآشوب اخیر زندگیام همگام با سقوط اجتماع پیرامونم از کف دادم. آن نیروی سمج و ناآرامی که در سرم هویتم را شکل میدهد هیچ عوض نشده اما ناخواسته به پیروی از فرونشست و سقوط آدمهای دور و برم، من هم به بهت سکوت نشستهام. انرژی در تنم رسوب کرده. این البته ضعفی نابخشودنی است که چنین متاثر از انرژی دیگران باشی. و من شوربختانه همیشه آدمی واکنشی بودهام. هرگز درگیر انقلابی درونی برای رهایی از واکنشمندی و رفتار بازتابی نشدهام و به سمت ساحت کنشمندی، گامی برنداشتهام.
تماشای آدمهایی که یکایک تهی و بیاثر بودهاند و روزگاری امیدی به شوکت فردایشان داشتهام، تمام انگیزه و انرژیام را به فنا داده. باور به اینکه با آنها تفاوت دارم برایم دشوار است چون ذهنیتم از کودکی با اخلاقی جهانسومی و مبتنی بر انگارهی گناه شکل گرفته. در چنین بینشی، خود را سوای آدمهای پیرامون دیدن، نشانهی غرور است و غرور گناهی عقوبتزاست یا نشانی از هذیان است و هذیان، داغی ننگین است. بختیار نبودهام که همراهانی از جنس فرهنگ داشته باشم که بار سنگین آفرینشی را با من شریک شوند. تا این پایه تنها ماندن در همگویی و همنوازی، بزرگترین رنج چون منی است که شیدای آموختنم، که شیفتهی همقطاریام.
زندگی در سایهی خفقان و تنگنای نان، بیتردید اثر دارد بر توقف و تعطیلی ذهن و ذوق آنهایی که پیکاری این میدان نیستند. من اما همیشه گرانبهاترین جواهر را در آغوش اژدهای هفت سر دیدهام و درکی از حسابگری و آسایشطلبی و هنرمندنمایی در فراخ و فراغ ندارم. به گمان من، هر تنگنایی، گسترهی آفرینش است. اما آدمهای زندگیام مانند من نمیاندیشیدند. یکان یکان الک آویختند و آب پاکی ریختند. عجب ندارد اگر خود واقف به وادادگی خود نباشند که این بیخبری، از نشانگان فرومایگی است.
تکلیف رهرو تنها مشخص است. باید به طریقی تازه ادامه داد.
در پایان سال ۹۵
جای درست واستی، دنیا همش ظلمته. من همیشه به دریچه نگاه خودم مومن موندم. نه سرخوش شدم از شادی اکثریت و نه با عزاداریشون گریستم. همیشه یه ابتذال و غفلت ترسناک در عواطف تودهها هست. همه چیز فقط تکثیر میشه. کار بزرگ در این روزگار، احتمالا اینه که بزنی بیرون از این جمع هولناک. از ازدحام این رقصندههای غرق در تاریکی.
سال ۹۵ برای من تمرین نرقصیدن بود. خوش گذشت.
از دو که حرف میزنم…
بچه که بودم هرگاه از پدر و مادر بیمهری و جفا میدیدم تصمیم میگرفتم خودم را بکشم. گفتم که، بچه بودم! اما وقتی در خیالپردازیهای کودکانه (که معمولا در حالت طاقباز یا دمر رخ میداد)، وضعیت زندگی خانواده را پس از مرگ خودم تصور میکردم، آشکارا میدیدم پس از مرگم هیچ چیز تغییر نخواهد کرد؛ پدر و مادر کمی سوگواری خواهند کرد و به هر آشنا و غریبهای (در حالی که شانه بالا میاندازند) خواهند گفت بچهمان از اول هم آدم میزانی نبود و متاسفانه دچار افسردگی بود، و دروغهایی از این دست. خشمگین از این فلشفوروارد خیالی (که نسبت واقعبینانهای با واقعیت داشت) تصمیم میگرفتم خودم را نکشم تا از عذاب آن سوگواری مرسوم سنگدلانه دور بمانم. ادامه میدادم تا آن آیندهی محتمل رقم نخورد.
این خیالپردازی غماندود، در زندگی بسیار به کارم آمده. هر وقت ناامید میشوم و میخواهم از ساحتی پا پس بکشم، این سازو کار فانتزیک، خودکارانه شکل میگیرد و تصور شادمانی کسانی از کنار کشیدن من، عذابم میدهد. همین آخرش از نو برم میگرداند به بازی. دوست ندارم به اندازهی سرسوزنی، کسانی را که دوستم ندارند شاد کنم. آنهایی که دوستم دارند برایم اهمیت چندانی ندارند چون هرگز نمیتوانند (و متاسفانه بیرمقتر از آناند که) در این معادله نقش موثری بازی کنند. در نگاه من ادامه دادن در عین خستگی و ناامیدی یک وظیفهی دیوانهوار انسانی است. دویدن در دلتنگی و دلشورهی تنهایی، جانمایهی زندگانی است.
ما میدویم و دیر یا زود خسته میشویم. موانع حسابی خستهمان میکنند و گاهی هم خودمان زیادی کمبنیهایم. اما کمی استراحت و فکر، هرگز کسی را نکشته. اگر عاقبت را خیال کنی، دیر یا زود برخواهی خاست. خواهی دوید. ما رسالتی جز دویدن نداریم.