در واپسین ساعات سال ۱۳۹۹ و در آستانهی قرن تازه خورشیدی، میخواهم چند کلمهای به یادگار بنویسم.
آخرین سال این قرن سال بسیار بدی برای زمین بود. با نشر عامدانه ویروس چینی و بازنشر کاذب چندین برابرش با استفاده از قدرت مغزشویی رسانههای جریان اصلی به قصد پاتک زدن به نقشهی دیرپای گروهی از سیاستمداران آمریکا برای خشکاندن ریشهی شبکه عظیم فسادی که چند دهه پیش جان اف کندی وعدهاش را داده بود. این پاتک بسیار حسابشده گرچه چنانچه در آینده نزدیک خواهیم دید کامیاب نشد اما توانست ترومای بسیار سهمگینی بر جان و روان زمینیان فرو آورد که شاید به این زودیها سایهی شومش را از سر زندگانی بشر کم نکند.
برای من ته ماندهی اعتماد به رسانه هم از دست رفت و ایمان آوردم که رسانهی متمرکز در هر قالب و هر رویکردی نهایتا به شکلی سرشتی در خدمت جعل واقعیت است. هیچ آلترناتیو متمرکزی هم نمیتواند جایگزینش شود. فقط ازدحام بینظم رسانههای فردی و خرد است که میتواند روزنه ای به واقعیت بگشاید آن هم تنها در تحلیل نهایی خود مخاطب که صدالبته اکثریت غالب، فرصت و استعداد چنین سنجشی را ندارند. این جبر ناگزیر به قلب واقعیت، درمانناپذیر و تلخ است. فقط میتوان امید بست که اندکاندک درصد بیشتری از انسانها چشم به برهوت حقیقت باز کنند.
اما از دیدگاه شخصی هم سال ۹۹ سال بسیار بدتری برای من بود. بیست تیر مادرم را از دست دادم. مادری که همیشه گمان میکردم تا پیرسالی خودم (؟!) زنده خواهد ماند. مادری که سرشار از شوق زیستن بود و هرگز حتی به کلام تسلیم مرگ نمیشد. مادری که خواستی بی پایان برای بالا بردن رفاه و آسودگی زندگی داشت و با رخوت و تن سپردن به کرختی بیگانه بود. مادرم وقتی مرد حدود شصت سال داشت و این برای من چهل ساله یک تراژدی بزرگ بود. مرگش ناگهانی نبود. چند سالی گرفتار بیماری روماتولوژیک بود و حالش نوسان داشت. بد میشد و خوب میشد و باز بد. اما بود. پرانرژی. یقین دارم هراس همهگیری ویروس چینی و افسردگی پیامدش که همه را (از جمله خود من را) در بر گرفته بود بخش بزرگی از انرژی روانیاش را گرفت و دیگر جان مدارا با بیماری را نداشت. مادرم میتوانست دست کم مثل پدر و مادرش به سن هشتادوپنج و نود برسد. خواهران و برادرش که ده و دوازده و پانزده سال از او بزرگترند هنوز زندهاند و مادرم، زیر خاک است.
مصیبت مرگ مادر بسیار سنگین و عجیب است. قابل وصف نیست. فقط از جنس اندوه نیست. برای من بیشتر ترسناک است. اگر مادرتان زنده است فقط روزی که بمیرد و شاید چند ماه پس از مرگش یاد این توصیف خواهید افتاد. مصیبت مرگ مادر ویرانگر است. تازه این وصف حال من است که رابطهای عاطفی و احساسی با مادرم نداشتم و او نیز اصلا اهل چنین رابطهای نبود. وای به حال آنانی که در متن عاشقانهترین رابطهی ممکن زیستهاند. مادرم تنها حلقهی اتصال من به خانوادهای بود که مطلقا دوستم نداشته و ندارند.
تجربهی سال ۹۹ بسیار تلخ و عجیب بود اما یک حسن داشت. با مرگ مادرم تکلیفم با بسیاری از انگلهایی که به نام فامیل و آشنا و دوست بهزور در زندگی ام حضور داشتند مشخص شد. دیگر به لحاظ اخلاقی بدهکار آنهایی نیستم که حتی از دلداری خودداری کردند یا آنهایی که میزان تکلف و تصنعشان را با پیامهایی کپیشده و مبتذل و مهوع نشانم دادند و شگفتا گاهی به کامنتی مطلقا مزخرف در شبکه اجتماعی بسنده کردند با اینکه پیشتر (گاهی به فاصلهی چند ساعت یا چند روز پیش از مرگ مادر) به دلیل منفعتی سر اندرون ماتحتم داشتند. در روزهایی که آوار تنهایی و اندوه نفسم را بریده بود و مثل یک کودک یتیم آرزوی دلداری شنیدن داشتم…
حس سبکباری رهاییبخشی دارم. حالا آسوده میتوانم در برابر اینجور آدمها مطلقا بیتفاوت و بیمهر باشم و برخلاف وجدان معذب همیشگیام هیچ حس بدی هم در قبال این نادیدهانگاری متقابل نداشته باشم. مادرم با مرگش به سادگی اضافهبار نالازمیرا از شانهام برداشت. جوانک نیستم اگرچه احساس پیری و حتی میانسالی نمیکنم. اما فرصت زیادی هم برای زندگیام قایل نیستم. وقت تنگ است و دلم تنگتر. کارهای نکرده زیاد است و دیگر هیچ فرصتی برای دل دادن به دلشکنان نیست.
من تمام بدیهای آدمها را از روزگار کودکی تا امروز به خاطر سپردهام و بدی «هیچکس» را هرگز نبخشیده و نخواهم بخشید. با اغلبشان هم مقابله به مثل نکردم و نخواهم کرد. این پیام شاید به روزگاری به اهلش برسد: من هرگز بدی کسی را نبخشیدم اما انتقام هم نگرفتم. تنها انتقام من این بود که نگذارم بفهمد که کی و کجا برای همیشه احترام و مهرم را از دست داده. و هرگز نتواند حدس بزند پشت لبخند و نگاه و کلام دوستانهام، چقدر از تمام وجودش بیزارم.
سال ۹۹ رمانی را پیش بردم و به پایان رساندم و فیلمنامهای را از نیمه گذراندم. یک فیلم تجربی خیلی متفاوت درباره ویروس چینی ساختم با نام «آکرونوس» که بسی به آن مفتخرم. و مطالعه و تمرین شطرنج را هم یک روز کنار نگذاشتم. شبی که مادرم مرد به خانه رفتم و مثل یک خوابگرد تهی از جان، یکی از کتابهای شطرنجم را برداشتم و به حل تمرین پرداختم. تا دو ماه پس از مرگ مادرم نتوانستم هیچ فیلمیببینم یا کتابی بخوانم. تنها همدمم در آن روزهای کشدار بهت و اندوه، شطرنج بود. چرا سپاسگزارش نباشم؟ شطرنج مرا از درافتادن به اوهام دوران سوگواری و مزخرف بافتن از معمای مرگ و هیستری «معنوی» بیمارگون سوگواران دور نگه داشت. چرا قدردانش نباشم؟ چسناله نکردم و از مادرم قدیسه نساختم. گفتم او مادرم بود و این سادهترین و شاید تنها دلیل اندوهم بود.
درود بر قرن تازه…
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
Set your Author Custom HTML Tab Content on your Profile page