آقای کاظمی
با عرض سلام و احترام
بیمقدمه عرض میکنم، بهتر است بروید و به همان پزشکیتان برسید و دست از سر داستان و داستان نویسی بردارید. اینجور کارها، باید در ژن و دیانای و همین اصطلاحات پزشکی باشد و اگرنه، هرکس میتواند با مشتی نامه و نامهنگاری داستان نویس شود آقا.
با تقدیم احترام
خیرخواه شما م. ب
آقای کاظمی
با عرض سلام و احترام(مجدد)
ارسال نامه اول و مزاح دوستانهام را بر من ببخشید. لازم است برای هر برداشت ناصوابی زودتر بگویم، خواندنِ “کاپوزی” در این فضایی که اِهِن و تُلپهایِ روشنفکرانه راهِ بازیگوشی را بسته، ذوقآور و دلنشین بود. از آنجا که میدانم شما آنچنان دل در گرو این تعارفات ندارید، پس اجازه دهید این یادداشتنامه را هرچه زودتر به مسیری که باید ببرم.
راستش، با خوانش همان چند نامه اول جنابِ عالی در کتابتان فکرم درگیرِ تعریفاتِ “ژرار ژُنت” از روایتگری شد. نه که خواسته باشم، عنصر زمان را در روایتتان بررسی کنم، که شما زمان را نادیده گرفته، پنج سال را در ۱۰۰ صفحه گنجاندهاید و اکتفایتان به بیانِ این گذر با عدد و سال و ماه بوده و چه خوب کاری هم کرده بودید. اما، به ژنت بازگردیم. شما بهتر میدانید که ژنت، روایتگری را در چگونه نوشتن و شیوههای انتقال متن بررسی کرده و فعلِ نوشتن را با تمام حربهها و بازیگوشیها در خدمتِ ساختِ گفتمان انگاشتهاید. بد نیست در اینجا، گفتمان را در عوض چیدمانِ خطی نامهها و داستانها به مثابه فرمِ شما در نظر بگیریم. آنوقت متوجه میشویم شما، پیش از آنکه داستان بنویسید، یک بازی راه انداختهاید. اما مگر بازی و اصلِ پیدایشِ آن در ادبیات داستانی برای سرگرمیبیشتر مخاطب نبوده است؟ پس چرا شما مخاطبتان را واردِ این بازی نکردهاید و با دیدی یکسونگر، خودتان تاس میاندازید! به هرحال، اگر چنین هم باشد، که هست؛ اما شتابِ کارتان طوریست که مخاطب را خسته نمیکند. گویی شما با نگاهی یکطرفه، اینبارِ یکی از فرمهایِ تو در تویِ هزار و یک شب را انتخاب کردهاید و چون بازیگری سرحال چنان اجرایش میکنید که تماشاگر کیف کند. حتی از رو دست خوردنش خوشش بیاید. فکر میکنم مطلب به درازا کشید و حوصلهتان سر رفت. در نامه بعدی کمیدر رابطه با شخصیتها که هیچ بعید نیست، خودم یکی از آنها باشم صحبت میکنیم.
شاد و پیروز باشید
م. ب
رضا جان
سلام
امیدوارم خوب و سلامت باشی. هرچه بیشتر داستانت را میخوانم، بیشتر احساس صمیمیت دارم. امیدوارم از من نرنجیده باشی. بالاخره داستان خودت است و این که دوست نداشتهای تا مخاطب را در داستانت بازی دهی سلیقه شخصیت بوده است. اصلا شاید نباید آن طور مینوشتم. حالا آنقدرها هم مهم نیست. بگذریم.
همانطور که “ارجمند” در یکی از نامهها میگوید، مهم نیست یک کتاب به چاپ چندم برسد. امکان دارد کتابی در چندمین چاپ هم واکنشی در پی نداشته باشد. آری… همینطور هم هست. این ارجمند، خیلی برایِ من آشنا است. نویسندهای تنها، منزوی و مرموز که دوست دارد خود را تا حد امکان مخفی نگه دارد. بین خودمان باشد، من فکر میکنم او آنقدرها هم که میپنداریم صادق نیست. این تنهایی حربهای است برای توجه بیشتر به او؛ واگرنه تو بگو، چه نیازی است یکهو، آنهم بعد از دوهفته که از چاپ کتابش گذشته نامه بنویسد که از چاپ کتابم منصرف شده ام و آنهم بعد از چندین سال… بیچاره این مدیر انتشارت را بگو “رحمت جستانی”. هرچه کوتاه میآید و میخواهد بحث خاتمه یابد این نویسنده تنها بهانه میجوید و به این در آن در میزند تا نامهها ادامه پیدا کند. این تنهایی خود خواسته هر قدر او را آرام کرده است، همانقدر نیازش را به ایجاد ارتباط بالا برده است. هرچه هم داستان را بالا و پایین کنیم باز این تنهایی آدمها ادامه دارد. “جستانی” با انتشاراتیش تنها مانده است، “نسرین” هیچکس را ندارد و هنوز در بند ایجاد رابطه دودل است. حتی “ژالو” هم “ژاله” را تنها گذاشته و رفته، حالا هم از راه نرسیده به فکر طرح داستانش است. مهمانی خداحافظی هم که دیگر، جمعی از تنهایی و غربتِ شخصی است. صادقانهاش این است؛ اگر بازیگوشیها و موقعیتهایِ عجیبی که شخصیتهارا احاطه کرده نبود “کاپوزی” را نمیشد خواند. این درست، که شخصیتها را با شمِّ سینمایی خود کم نشانمان میدهی، اما در عوض، این دوربینِ لعنتی را در نقطهای میگذاری که موقعیت و احوالاتشان را از دست ندهیم. بازهم یادآور میشوم، در “کاپوزی” ما شخصیتی نمیبینم، هیچکدام نیستند، تنها متنشان هست. گرفتاریهایم را میدانی دوست من. پس بگذار تا نامه در اینجا رسیده، شهرزاد لب از سخن فرو بندد و ادامه را بعدها بنویسم.
ارادتمند تو
میلاد. ب
رضای عزیز
سلام
بابت تاخیر، پوزشم را بپذیر. یادداشتی آماده کرده بودم که به پیوست این نامه به دستت خواهد رسید. امیدوارم داستانهای بیشتری با رویکردهایِ جدید منتشر شود تا هر دو بخوانیم و کیفش را ببریم.
دوستدارت
میلاد. ب
پینوشت: دیشب شیفت نگهبانی بیمارستان بودم. داشتم داستانِ “انعکاسِ نگاه نسرین” را میخواندم. ناگهان، مردی دوید و گفت همسرش مسموم شده. داستان را گم کردم، اگر اصلش را داری برایم بفرست.
متن یادداشتِ پیوست:
لذت داستان
بارها این سوال، مطرح شده که هدف از خوانش یک داستان چیست؟ در این یادداشت در بند رسیدن به جواب نیستم. فقط میخواهم بگویم، اگر برایتان لذت دارد و از کمیشوخی نمیرنجید “کاپوزی” را انتخاب کنید. این کتاب، تصور شما را از داستان به عنوانِ خطی ثابت از کنشها و اتفاقات عوض خواهد کرد. کاظمیبا انتخاب راویانی غیر قابل اعتماد، سعی دارد تا ذهن مخاطب را به چالش بکشد، غافلگیر کند و حتی در بعضی بزنگاهها به خنده بیندازد.
در “کاپوزی” از محتوا خبری نیست. هر آنچه هست، فرم است، فرمیخودبسنده که در خدمت پیشبرد خود است. گویی متن با بیرحمیسعی دارد تا خود را حفظ کند و در این راه هیچ ترسی به خود راه نمیدهد. حتی جاهایی که به زیاده گویی میرسد، سعی دارد تا این زیاده گویی را جذاب و دوست داشتنی بنماید. کسی چه میداند، شاید این متن هم شبیه آقای ارجمند تنهاست و نیاز به مخاطب دارد.
فرا داستان یا خودآگاهیِ متن
چنانچه “پاتریشیاوو” در کتابِ “فراداستان”(شهریار وقفیپور نشر چشمه) اشاره میکند، یکی از وجوه اصلی فراداستان(شاید وجه اصلی)، اشاره به متنبودگی داستان به صورتی خودآگاه است. از این جهت کتابِ کاظمیدچارِ وضعیت جالبی است. یعنی از یک سو، نامهها و ایمیلها با تلویح به متنبودنِ خود اقرار میکنند و از سویِ دیگر، داستانهایِ “ارجمند” در چهارچوبِ داستان در داستان قرار میگیرند. همین متنوارگی باعث میشود تا مخاطب، در مواجهه با شخصیتهایِ عجیب و موقعیتهایِ عجیب ترشان، کمتر واکنشی احساسی داشته باشد. اینجا است که جایگاهِ مخاطب و متن ناخودآگاه در مفهومِ فاصله برشتی شکل میگیرد تا تمرکز بر داستان و لذت خودآگاهی ادبی(متن) حاصل شود.
جهانی بیهویت
کاظمی، با حذف توصیفات و شخصیتها از اصلِ داستان، جهانی خلق میکند که از محتوایِ همسان شوندگی با جهان ما فاصله ندارد اما، هویت خود را از دست داده است. در نتیجه اتفاقات بر بستری رخ میدهند که زمانِ آنها همانطور که در ابتدایِ یادداشت اشاره شد، اهمیتی ندارد
“کاپوزی” نوشته “رضا کاظمی” در ۱۰۳ صفحه و توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است.
یادداشت از: میلاد باقری، خبرنگار سرویس فرهنگ و هنر ایمنا
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز