– نوشتهام هرچه را باید. از همان اولین روزی که قلم در دستم بود چیزی جز سیاهی نمینوشتم.
– از همان اولش بدبین بودی.
– آن روزها از چشمانی خیالی شعر میگفتم و نام بینشانش را به پرواز پرنده، به آبی آسمان گیره میزدم. روزهای بعد از آن، داشتم دل میکندم. فرصتی برای عشق نبود؛ از دکهی سر چهارراه روزنامه میخریدم و سه نخ وینستون عقابی.
– این سه نخ وینستون را توی سه تا داستانت نوشتهای.
– زندگیام را توی شعر و داستان نوشتهام.
– ولی حرفهای روزنامهها را نه.
– روزنامهها یکی از پس هم بسته میشدند دیگر نخواندمشان.
-خریداری نداشت دلواپسیات.
– هنوز هم ندارد.
– دلم گرفته.
– همیشه خریدار دلتنگیات بودهام. همه را با لبخندی تاق میزنم.
– تو خوب عاشقی کردی با اینکه میگفتی بلد نیستی.
– لیلی که تو باشی، جنون کار شاقی نیست.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
سلام.با آرزوی سلامتی و شادکامی برای آقای کاظمی،آقا رضای عزیز.
“روز نامه ها یکی پس از هم بسته می شدند دیگر نخواندم شان.”
قبلا جمله و یا کاری با این مضمون از شما نخونده بودم،برام جالب و زیبا بود(از جهت نوستالژی اش).سلام و آن شب سیاه…
روزگار عجیبی بود.همیشه یکی از رویاهایم این است که ای کاش این سن و سال را در آن سالها داشتم.با همه تلخی اش…
———-
پاسخ:سلام. همیشه پیروز باشی برادر.