حالا شد یه چیزی

این هم برای باران خوب تهران. من که از وسوسه‌ی زیر باران رفتن نتوانستم چشم بپوشم. (عطسه) 🙂

توجه: عکس تزئینی است.

6 thoughts on “حالا شد یه چیزی

  1. بَه‌بَه.
    وسوسه‌ی عجیبی‌ست.
    خوش به حالِ کسی که این وسوسه همیشه باهاش است.
    و هزاران افسوس به حالِ کسی که این وسوسه هرگز٬ هرگز باهاش نیست.

  2. رضا جان امروز تمام کلاس های دانشگاهم رو پیچ دادم و شروع کردم تو پونک راهپیمایی های طولانی مدت ، هی میخواستم بهت زنگ بزنم و ببینمت اما…
    ————-
    پاسخ: حکایت ما و رفقا حکایت جن وبسم‌الله‌ست. هی لیز می‌خوریم.

  3. سلام آقا رضا.
    اینجا هم مثل همیشه بارونه و جات واقعا خالیه.
    اما کاش تو این بارون زیبا , یکم دلمون خوش بود………
    ولی مطمئن باش خبرهای خوب در راهه.
    خبر آمد خبری در راه است.

  4. سلام آقای کاظمی! من تازه با وبلاگ شما آشنا شدم حال و هوای قشنگی داره و به حس و حال من خیلی نزدیکه فکر کنم همیشه دوست داشته باشم بیام اینجا !
    ————-
    پاسخ: سلام. ممنون. باعث خوش‌وقتی است

  5. هفته ی پیش نیمه شب در پاریس رو دیدم.. وقتی صحبت از بارون و راه رفتن زیر اون میومد ته دلم خالی میشد بخدا… حالا این سه-چهار روز بارونی رو هدیه ی خدا به خودم می دونم. مثل دیوانه ها زیر بارون راه میرم و هیچ غمی ندارم.

Comments are closed.