مکالمه (۱)

– نوشته‌ام هرچه را باید. از همان اولین روزی که قلم در دستم بود چیزی جز سیاهی نمی‌نوشتم.

 – از همان اولش بدبین بودی.

–  آن روزها از چشمانی خیالی شعر می‌گفتم و نام بی‌نشانش را به پرواز پرنده، به آبی آسمان گیره می‌زدم. روزهای بعد از آن، داشتم دل می‌کندم. فرصتی برای عشق نبود؛ از دکه‌ی سر چهارراه روزنامه می‌خریدم و سه نخ وینستون عقابی.

– این سه نخ وینستون را توی سه تا داستانت نوشته‌ای.

– زندگی‌ام را توی شعر و داستان‌ نوشته‌ام.

– ولی حرف‌های روزنامه‌ها را نه.

– روزنامه‌ها یکی از پس هم بسته می‌شدند دیگر نخواندم‌شان.

-خریداری نداشت دلواپسی‌ات.

– هنوز هم ندارد.

– دلم گرفته.

– همیشه خریدار دل‌تنگی‌ات بوده‌ام. همه را با لبخندی تاق می‌زنم.

– تو خوب عاشقی کردی با این‌که می‌‌گفتی بلد نیستی.

– لیلی که تو باشی، جنون کار شاقی نیست.

One thought on “مکالمه (۱)

  1. سلام.با آرزوی سلامتی و شادکامی برای آقای کاظمی،آقا رضای عزیز.
    “روز نامه ها یکی پس از هم بسته می شدند دیگر نخواندم شان.”
    قبلا جمله و یا کاری با این مضمون از شما نخونده بودم،برام جالب و زیبا بود(از جهت نوستالژی اش).سلام و آن شب سیاه…
    روزگار عجیبی بود.همیشه یکی از رویاهایم این است که ای کاش این سن و سال را در آن سالها داشتم.با همه تلخی اش…
    ———-
    پاسخ:سلام. همیشه پیروز باشی برادر.

Comments are closed.