پریشب با ماشینم از کوچهای نسبتا خلوت میگذشتم. گربهای که کنار کوچه کز کرده بود ناگهان جست زد زیر ماشین و مجبور شدم به شکل وحشتناکی فرمان بدهم تا زیر نگیرمش. از آینه نگاه کردم و دیدم سالم وسط کوچه مانده. با خودم گفتم خدا را شکر، چه خوب شد… و بعد ناگهان به ذهنم رسید که شاید گربهی بیچاره از زندگی خسته شده (مثلا بدهی سنگین بالا آورده بود یا شکست عشقی خورده بود و یا شاید تاب و طاقت سوز سرمای زودرس امسال را نداشت و…) و خواسته من بختبرگشته را وسیلهای برای رهایی از زندگی ننگینش کند. اما ظاهرا قسمت این نبود و زنده ماند تا باز هم توی این سرما سگلرز بزند، و حسرت گربههای ملوسی را بخورد که همان ساعت روی پای صاحبان ملوسشان لم دادهاند. خیال است دیگر… گاهی به این هم فکر کردهام که اگر واقعا تناسخی در کار باشد و سهم من گربه شدن، گربهی سیاه و چندشآوری میشوم که هیچکس خواهانش نیست و کنار جوی آب از گشنگی و سرما جان خواهد داد. خدا را شکر که فعلا گربه نیستم. فردا را چه دیدی…
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
ماندهام چی بنویسم.
————
پاسخ: یه مدت دست نگه دار ننویس بذار شاید بقیه انگیزهای واسه کامنت گذاشتن پیدا کردند. 🙂
اختیار دارید.
ولی… نمیشود. نمیشود ننویسم.
ارادتمند.
گربه سیاه هم که بشی، باز هم یکی هست که خاطرتو می خواد 🙂
————
پاسخ: یادم نبود تو گربه دوست داری. 🙂 نمیدونی چقد دلم واسه اون گربه کوچولوی توی پارکینگ مجله میسوزه…
آخ گفتی…نبودی ببینی ظرف خورشت قیمه رو که گذاشتم زمین، با اون وضعیتش چه جوری داشت می دوید سمتم 🙁
مدتهاست فکر میکنم نوشتن (به هر نحو مقتضی)٬ انگار٬ رفیقیست صمیمی. رفیقی دوستداشتنی.
اگر با نوشتن٬ رفیق صمیمی دیگری پیدایش بشود برای همچو منی که توی این بیستودوسهسال رفیق نداشته (رهگذرهای گاهوبیگاه لحظههای زندگی را منیکی دوست به جا نمیآورم. موقتیاند) که دیگر میشود نور علی نور.
صمیمانه دوستتان داریم و نباشید نگرانتان میشویم.
واقعاً ماندهام. سردرنمیآورم چیاند این روزمرهها. این ناتمامیها. ناتمامیِ روزمرههای انگار سمجی که رهایتان نمیکنند.
اگر باعث و بانی دارد٬ امید که پروردگار دلش را به رحم آورد.
خیلی…بسیار…عالی بود…یه حسِ خاصی تو این نوشته تون هست و توش همه چی رو به سادگی گفتین…خیلی خوشم اومد…به سرم زد که بدزدمش …اشکالی نداره؟ البته با ذکرِ نام شما…
گربهای که سگلرز میزند…!
خوبه که اتفاقات ساده هم دست مایه ای برای نوشتن بشه
امیدوارم همیشه برقرار باشید
میشه یه چیز بی ربط هم بگم؟ آخه برام جالبه و کمی تا قسمتی هم به شما مربوط میشه: میدونید وقتی آدم یه حس خاص و خوشایند رو درک میکنه یا بهتر بگم یه تعلق خاطری که از نظر خیلی ها ممکنه نامانوس باشه بعد کسی رو پیدا میکنه که همون حس رو داره یه شادی دلچسب رو تجربه میکنه دو سه روز پیش یه فیلم دهه ی هفتادی دیدم رفتم بازیگراش رو سرچ کردم که به کابوس های فرامدرن رسیدم همون پستی که عنوانش “چشمهایشه” درباره تعلق به فیلم های دهه ی هفتاد و رومی اشنایدر
تا حالا این مطلب رو ندیده بودم راستش خیلی خوشم اومد چون من هم دقیقا همین حس رو نسبت به فیلمهای کلاسیک دارم خیلی خوب و نزدیک احساس من رو بیان کرده بودید من خوب این رو درک میکنم و مسخره هم نمیکنم
راستی چقدر قشنگه که ما فقط ارتباط قلبی و گاهی فکری با هم داریم جدا از تشریفات و آداب و رسوم و نقش و نقاب!