باید از خود بگریزم

حالا دیگر عکس هیچ آدمیزادی را مثل روزگار کودکی و نوجوانی به دیوار نمی‌زنم. دیگر هواخواه هیچ مخلوقی نیستم. اما دلم تنگ می‌شود برای آن روزگار ندانستن و ندیدن؛ می‌دیدم و نمی‌دیدم. می‌دویدم و می‌رسیدم… برعکس امروز. گم‌شده‌ام در روزمرگی‌های زندگی نیست. در رؤیای آفرینشی است که باید توی پستو بگذاری. در معنای گم‌شده‌ی عزت و رهایی است وسط ازدحام جانداران دوپا. می‌‌گویند سرت را بینداز پایین و ماستت را بخور. اما من سرم را به سوی آسمان می‌گیرم و خدایی را می‌جویم که روزگار کودکی گمان می‌کردم آن بالاهاست. اما انصاف هم چیز بدی نیست. خدای توی آسمان‌ها خیلی پیر و خسته است. باید مراعات حالش را کرد.

پشت پنجره‌ی این پاییز، چایم را هورت می‌کشم. آه نمی‌کشم. درد می‌کشم. آه نمی‌کشم. چشم خسته‌ی تو را بر صفحه‌ی خالی کاغذ می‌کشم. آه نمی‌کشم. آخرین نخ این پاکت سیگار را می‌کشم. آه نمی‌کشم.

آسمان ندارد این پنجره. چشم‌اندازم لباس‌زیرهای آویزان به بند رخت بالکن‌های ساختمان قزمیت روبه‌روست. آسمان ندارد این پنجره‌ی لامصب.

باید از خود بگریزم…  

9 thoughts on “باید از خود بگریزم

  1. دلم تنگ می‌شود برای آن روزگار ندانستن و ندیدن؛ می‌دیدم و نمی‌دیدم. می‌دویدم و می‌رسیدم…
    چند وقت پیش یاد اون حرف استادتون افتادم در باره سیستم عصبی انسان ها…

  2. مارگوت بیکل: …گاه به گفتن از دردها نیازى نیست گاه آن‌چه ما را به حقیقت مى‌رساند خود از آن عارى است چرا که تنها حقیقت است که رهایى مى‌بخشد.
    ———–
    پاسخ: درود بر تو و مارگوت بیکل. اما ای دوست؛ همیشه دوست! امیدوارم این توضیحم را بخوانی و دیگرانی هم که به این‌جا سر می‌زنند بخوانند، چون برایم خیلی مهم است. من برای بیان دردهای یک جامعه‌ی پژمرده و یأس‌آلود دل‌نوشته‌ها را از زبان راوی اول‌شخص می‌نویسم چون آموخته‌ام که حق ندارم مدعی‌العموم شوم و ضمیر جمع به کار ببرم، هرچند تردید ندارم بسیارانی چنین حس و برداشتی از حال و روز امروز دارند اما قطعا من نماینده‌ی کسی جز خودم نیستم. این‌ها لزوما دغدغه‌های فردی من نیست هرچند حتما رگه‌ای از دغدغه‌های فردی‌ام در آن‌ها هست. هرچند گفتنش مبتذل است ولی برای این‌که به برخی شبهه‌ها خاتمه دهم باید بنویسم که خوش‌بختانه در زندگی شخصی‌ام از هر جهت آدم موفق و پویایی هستم؛ چه در زندگی مشترک، چه از لحاظ موقعیت شغلی و چه از لحاظ معنویت و انرژی مثبتی که در کارم دارم و برنامه‌های متعددی که برای امروز و آینده‌ی کارم دارم. اما من از درد مشترک پژمردگی و ناامیدی جمعی‌مان می‌نویسم که ربطی به فردیت ندارد. امید دروغین دادن کار من نیست.

  3. «خوش‌بختانه در زندگی شخصی‌ام از هر جهت آدم موفق و پویایی هستم؛ چه در زندگی مشترک، چه از لحاظ موقعیت شغلی و چه از لحاظ معنویت و انرژی مثبتی که در کارم دارم و برنامه‌های متعددی که برای امروز و آینده‌ی کارم دارم.»
    باعث خوش‌حالی‌ست واقعاً.
    درود. هزاران درود.

  4. دوست عزیزم سلام. نمی‌دانم چگونه شما را خطاب کنم، چرا که عادت به کامنت گذاشتن در وبلاگ و سایت‌هایی که مشتاق و علاقمند به خواندنشان هستم، ندارم. آقای کاظمی؟ دکتر کاظمی؟ سینمایی‌نویس خوب ما؟ فیلم‌نامه‌نویس عزیز ما؟ …اجازه بدهید راحت باشم که این برایم دل‌نشین‌تر است.
    رضای عزیز… در ابتدا این خرق عادت را بر من ببخشید.
    در مورد بخش اول نوشته‌ات «بخشی از شعر مارگوت بیکل»، این بیت اولین چیزی بود که بعد از خواندن مطلبت به ذهنم آمد… قصد جسارت نداشتم، و اگر چنین تصوری برایت به وجود آمده، صمیمانه پوزش می‌خواهم.
    درباره قسمت دوم نوشته‌ات «…خاتمه دادن به شبهه‌ها»، ذره‌ای تردید در نوشته صادقانه‌ات ندارم و از صمیم قلبم بهترین‌ها را برای کار و زندگی برایت آرزو میکنم. همچنان و مثل همیشه در روزهای ابتدایی هر ماه، مشتاقانه منتظر انتشار مجله جان و دل‌مان «فیلم» هستم تا با نوشته‌های تو و همکارانت عشق‌بازی کنم.

    با مهر و احترام
    یک دوست؛ همیشه و تا همیشه دوست

    «راستی تا فراموش نکردم!!!! جشنواره در راه است و من مثل همه‌ی این سال‌ها، هم منتظر چیدن چند سیب سرخ از درخت جشنواره هستم و هم منتظر عاشقانه‌ای از شما در پایان باغ‌گردی‌ای به مسافت ۱۱ روز؛ این‌جا، منزل آدم‌برفی‌ها و یا منزلگاه ۴۳۹ فیلم!!! سه سالی از پایان جشنواره ۲۷ گذشته؛ تک‌وتوکی از انبوه فیلم‌های آن سال در ذهنم باقی مانده، ولی کلمه‌به کلمه عاشقانه دوست‌داشتنی‌ات «ترا بیش‌تر از همه هستم» هنوز در جان و روحم جلوه‌گری می‌کند.»

    پاینده باشی.
    نیمه‌شب یکشنبه/ صبح دوشنبه
    ———–
    پاسخ: سپاس. عرض ارادت و احترام. 🙂

  5. عمو رضای عزیزم توضیحی که به کامنت همیشه دوست دادی خیلی به دلم چسبید همونقدر که مطلبه این پست قشنگ بود.گفتنش تکرار مکررات بود ولی باید این حرفو میزدم.راستی چند وقت پیش نزدیکه مجله بودم به خودم جرات دادم که بیام چند لحظه ببینمت تا پشت در مجله اومدم ولی…

  6. وبسایت ارزشمندی دارید. مطالب بسیار جذابی را در آن درج کرده اید.مطالبی که کمتر در مورد آن بحث می شود. خوشحال می شم سری هم به وبلاگ من بزنید .مقاله و نقد سینمایی و شرح فیلم های کوتاه ساخته خودم.در صورت تمایل مایل به تبادل لینک هم هستم.
    مطالب اخیر این وبلاگ :
    مقاله:سنت و مدرنیته در فیلم های ایرانی و جایگاه آن در تفکر مردم
    مقاله:سینمای بدنه
    نقد فیلم:سه زن-کارناوال مرگ-سلام بر عشق-دختر شاه پریون
    ———–
    پاسخ: 🙂

Comments are closed.