آوای موسیقی یا همان اشکها و لبخندها را حتما دستکم یکبار دیدهاید. یادتان هست در هر مصیبت و مخمصهای موسیقی چهطور به داد آدمهای آن قصه میرسید؟ نجاتشان میداد. رهایشان میکرد. و ما را نیز. ما تماشاگران مشتاق را به آن سوی تپههای خیال میبرد. جایی که چشمانداز برف و مه نشان از افق رهایی و رستگاری داشت…
زندگیام همیشه سینمایی بوده، بیآنکه خود تلاشی به خرج دهم. حتی در سالها و روزهایی که در فانتزیترین فکر و خیالهایم هم نبود که به سینما نزدیک شوم و کمکم به چشم شغل ببینمش. شرحش دهها داستان کوتاه است و چند رمان که کمیرا نوشتهام و بیشترش اگر عمری بماند ـ که بیتعارف به دوام و ماندنش خوشبین نیستم ـ باید نوشته شود…
این روزها زندگیام سینماییتر از همیشه است. دلشورههایم روی هم انبار شدهاند. روز به روز تنهایی را بیشتر از قبل حس میکنم. هرچند در همین حوالی کسی هست که بیشتر از خودش دوستم دارد ولی این تنهایی مثل خرچنگ دارد بالبال میزند. میدانم که فکر میکنید خرچنگ بال ندارد ولی من صدای پروازش را میشنوم. مثل اره دارد تمام جوانیام را پنبه میکند…
این روزها سینما بیشتر از همیشه به دادم میرسد. قبلا اینقدر مهم نبود. لااقل این قدر نزدیک و صمیمینبود. این روزها بهسختی میتوانم فیلمیرا که دوست ندارم تحمل کنم. ولی آن سحر گاهی خودش را میقبولاند. فرو میرود. بیاجازه ذهن را به تغزل میگیرد. آه از این رنج سرخوشانهی تن سپردن به دستدرازی. مثل خرچنگ…
یک چیزی توی دههی هفتاد میلادی هست. چیزی که من قادر به درکش نیستم. جادویی که جغرافیا نمیشناسد. من فرزند دههی هشتادم. دههی جنگ سرد. دههی سرد سرد. نمیدانم چرا اینقدر آن روزگار تجربهنکرده را دوست دارم. سینمای دههی هفتاد برایم آن و افسونی دارد که هیچ روزگار دیگری نداشته و نخواهد داشت. انگار شمایلهای دوستداشتنی را در آن سالها جا گذاشتهایم.
سزار و رزالی کلود سوته یکی از یادگارهای ناب آن دوران است. شاهکار نیست. ولی بینظیر است. و من چهقدر حواسم پرت میشود. دوست دارم ساعتها ایو مونتان عزیزم را سیاحت کنم..بیخود همه چیز را به هم بریزد و من کیف کنم. خلمشنگ بازی دربیاورد و من تماشا کنم. با بهتش بغض کنم… و بی هیچ خجالتی عاشق رزالی بشوم. رزالی پیشانیبلند. رومیاشنایدر پیشانی بلند که مال پیر شدن نبود. ۴۴ ساله از دنیا رفت و هرگز آدم مهمیتوی کاغذپارههای سینمایی نشد. شک ندارم هیچگاه نخواهم دانست که چرا دیگر سینما دیگر چنین افسون معصومانهای را به تماشا نمیگذارد؟
***
قصه روی نگاه سبز تو به پایان میرسد. نگاه تو یخ میزند. تو با تمام شیطنتهایت دوستداشتنی هستی. من به روزگار نیستیام سفر میکنم. جایی که هنوز پا بر این زمین سیاه نگذاشتهام؛ سال ۱۹۷۲، و مسحور چشمهای تو هستم رزالی. چه کسی میتواند این را درک کند؟ و مسخرهام نکند.
قبول! چشمهای سبز تو هم زورشان نمیرسد مرا از این حال بد که دست خودم نیست بیرون بیاورند. ولی کمش به یادم میآورند که زندهام. که چهقدر هنوز حس دوست داشتن را دوست دارم.
چه کسی میتواند این را درک کند؟ و مسخرهام نکند.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
یکی از دلنشین ترین نوشته هایی که از شما خوانده ام.
این حس عجیب به دهه هفتاد را من هم همیشه داشته ام. به ویژه در مورد موسیقی.
من درک میکنم و مسخره هم نمیکنم.خیلی هم کیف میکنم از این مطلب
والا من تازهthe things of life را دیدم و دقیقا مثل حال شما را دارم. کلود سوته و میشل پیکولی و رومی اشنایدر چه میکنند. باید این سرژ و رزالی را هم ببینم.
که چه قدر هنوز حس دوست داشتن را دوست دارم…