صبح روز آخر، هرکس که به ملاقات من میآمد میتوانست ببیند که من در حال مردن ام. خودم این را میدانستم. انگار که پنبه در گوشم کرده باشند، صدای دن لئوناردو را میشنیدم که به زنم میگفت: «دونا سوسانا ! فکر میکنم وقتش است کشیش را صدا بزنید» و من پیش خودم فکر کردم که بله، دیگر وقتش است. ما کشیش خانوادگی و مخصوص نداریم یا حتی کلیسای مخصوص خودمان هم نداریم پس یکی باید سوار وانت شود و برود از پوئنتِچیتو کشیش بیاورد. اما یک وقت چیزهایی که در نواحی مالپسل یا پالپان یا باراندا درباره ما میگویند گولتان نزند. ما همچنان کاتولیک هستیم. بله درست است که مثل گذشته کوزه میسازیم ـ اصلا به همین دلیل است که توریستها اینجا میآیند ـ و شایعاتی که درباره ما هست حقیقت دارد، ما برخی از سنتهای قدیمیرا هنوز به جا میآوریم. اما نه آن جوری که اینها برای ما حرف در آوردهاند. این حرفها مربوط به روزگار وحشتناک و خونبار مجیکا است. آنها میگویند که خون قربانی سراسر اهرام خورشید را پوشانده است. سپاس ما نثار مریم باکره باد که ما از این کارها نمیکنیم.
کمیبعد از آمدن و رفتن کشیش، من مُردم. خبر پیچید. مردم به خانه ما میآمدند. خانوادهی من اول چیزهایی را که خودشان میخواستند برداشتند، بعد نوبت همسایهها رسید. دن فرانسیسکو کنار جسد من ایستاد و گفت دن ایسیدرو! اجازه میدهی بیلچهات را بردارم؟ بدجور به یک بیلچه نیاز دارم. شما که نیازی به آن ندارید. دامادهایت میتوانند برای دونا سوسانا رُس تازه بیاورند.
من گفتم: مال تو. حلالت باشه.
سوسانا گفت: میگه میتونین برش دارین برای خودتون.
نفر بعدی دونا اوستاشیا بود. او یکی از کاردکهایی که برای حکاکی روی کوزهها از آن استفاده میکردم را میخواست.
من گفتم: البته . قابل شما را ندارد.
و سوسانا گفت: میگه میتونین برش دارین برای خودتون.
وقتی دن توماس از راه رسید و سراغ چکمههایم را گرفت، چکمههایی با چرم قرمز که جای دوختش ریش ریش بود،من گفتم: «توماس! دزد پست فطرت! من خیلی خوب میدونم که تو، هفت سال پیش یه شب دو تا از جوجههامو دزدیدی تا برای اون زنیکه رفیقه ت شام درست کنی. حالا هم نیومدی که لاقل کاردک یا یه کم سیم بخوای. تیز کردی روی چکمههای عزیز من!»
و سوسانا گفت: میگه میتونین برشون دارین برای خودتون.
البته سوسانا صدای مرا نمیشنید. به هر حال اجازه دادم توماس چکمهها را بردارد. من فقط میخواستم یک بار هم که شده احساس شرم کند.
آنها آمدند و هرچیزی را که سوسانا نیازی به آن نداشت با خود بردند. آنها حتی درخواست برداشتن چیزهایی را کردند که ضرورتی برای درخواستشان وجود نداشت. آنها دو دست مرا درخواست کردند و آنها را با چاقوی مخصوص قصابی بزها بریدند. آنها گفتند: دون ایسیدرو ما صورت شما را میخواهیم!
من موافقت کردم و آنها با دقت و ظرافت بسیار، پوست صورتم را از جا در آوردند. آنها دستهای مرا توی یک طبل فلزی انداختند و آتش زدند. آنها صورت مرا در آفتاب خشک کردند. در همین گیر و دار، آنها بقیه بدنم را در یک ملحفه پیچیدند و مطابق قوانین کلیسا در حیاط کلیسا دفن کردند.
بعد از این زمان، من در یک خلاء بودم. در یک ناکجا. نمیدیدم. نمیشنیدم. نمیتوانستم حرف بزنم. هیچ کجا نبودم. نه در خانهام، نه در تابوتِ زیرِ زمین. هیچ کجا. اما ورق برگشت.
همه عمرم، به اهالی روستای خودم روش ساخت کوزه را آموزش دادم. چیز خاصی نبود. همه ما این کار را میکردیم. من کوزههای مخصوص دون ایسیدرویی خودم را داشتم به جز وقتی که دونا ایزابلا روش ساخت کارهای جمع و جور و ظریف را نشانم داد یا دن مارکوس روش خاص رنگ آمیزیاش را یادم داد.
پس از این مدتی کارهای ظریف مثل دونا ایزابلا و کوزههای رنگی به سبک دن مارکوس میساختم. وقتی دونا جنیفرا به پایتخت رفت تا نقش پرندهها و حیوانات را روی کوزههای قدیمیمشاهده کند، الگوی آنها را تقلید کرد و نشانمان داد و دیری نگذشت که همه ما یادگرفتیم چطور این کار را انجام بدهیم. با این حال من بیشتر وقتها کوزهها را به سبک و سیاق خودم میساختم، اگر چه گاهی شمههایی از آن چیزهایی که ایزابلا و مارکوس و جنیفرا یادم داده بودند به کار میبردم.
حالا در این یک هفتهی پس از مرگ من، همه اهالی روستا کوزه را به سبک و سیاق من میسازند، حتی بچهها، البته اگر به سنی رسیده باشند که قادر به ساختن کوزه باشند. مردم، جاهای مناسب را بیل زدند و رس سفید استخراج کردند، آن را با آب مخلوط و غربال کردند و اجازه دادند رسوبات ته نشین شوند و آب شفاف را از دوغاب جدا کردند. وقتی رس به اندازه کافی خشک شد آن را با خاکسترِ دستهای من مخلوط کردند. بعد، با آن کپههای رسی ساختند و در قالبهای گچی بزرگ روی پایه قرار دادند، همانطور که من میکردم. گاهی آنها از قالبهای اختصاصی و منحصر به فرد من استفاده میکردند. گاهی هم لولهایی از رس میساختند و به پایه میچسباندند و با دستهایشان دورتادورش را از پایین به بالا پیچ و تاب میدادند.
کوزههای من لبه برجسته نداشتند. اینها هم همینطور بودند. خانواده من و بقیه روستا، با ظرافت روی کوزهها حکاکی کردند و سمباده زدند تا برق بیفتد و رویش با رنگ سیاه نقاشی کردند؛ با استفاده از قلم موهایی که از موی خود من ساخته شده بودند و به همان شکلی که من عادت داشتم: خزندگان و خرگوشها یا چیزهای دیگر در یک پس زمینه شطرنجی که چهارخانهها در وسط کوزه بزرگ بودند و به لبهها که میرسیدند تاب میخوردند و جمع میشدند. این میشد کوزه ای به سبک دن ایسیدرو.
آنها کوزهها را در کوره گذاشتند و کوزههایی را که در آتش ترک برنداشتند، به خانه من آوردند. سوسانا کوزهها را دور اتاق نشیمن و حتی در تختی که من در آن دراز میکشیدم قرار داد. من اما اینها را نمیدیدم. فقط میدانستم این در حال وقوع است. کسی مزاحمتی برای کوزهها در خانه من نداشت.
مردم قلم موهایی که از موی من ساخته شده بود را سوزاندند. در روز سوم، در خانه من میهمانی برپا بود. احتمالا همه جور غذای مکزیکی، بعضی با زیتون و گوشت و بعضی با لوبیا و جوانه . مردان و زنان پولکو نوشیدند و به بچهها هم احتمالا هندوانه دادند.خورشید غروب کرد. شمعها روشن شدند. آتشی در شومینه برپا شد.
نیمه شب، دن لئوناردو جعبهای را باز کرد و ماسکی را که از پوست من ساخته بودند بیرون آورد. او صورتک من را روی صورت خودش گذاشت و من چشمانم را باز کردم. من از ناکجا بیرون آمدم. من در اتاق بودم. به صورتها نگاه کردم به چشمان باز و گشاد زندهها، به سوسانا که دستش را روی دهانش گذاشته بود. نوههایم ، کارلوس، جالیا، آنا و کوئینتینو را دیدم. و برای اولین بار توانستم کوزههای دورتادور اتاق نشیمن را ببینم. آنها در روشنای شمع سرخ به نظر میرسیدند. ما، من و دن لئوناردو، به اتاق خواب رفتیم و من کوزههای روی تختخواب را دیدم. به اتاق نشیمن برگشتیم و من با دهان ما گفتم: میبینم که آخرش نمردم.
آنها اطمینان دادند: نه دن ایسیدرو ! تو نمردی.
من خندیدم. شما هم اگر ببینید که نمرده اید همین احساس را خواهید داشت.
سپس دن لئوناردو، ماسک را توی آتش انداخت ولی من دیگر در ماسک نبودم. من در کوزهها بودم. در همه آن کوزههایی که با دستان دوستانم، خویشاوندانم، خانوادهام و همسایگانم ساخته شده بودند. من آنجا بودم، در تک تک کوزهها. مردم، کوزه به کوزه مرا به خانههایشان بردند و من با آنها پا به خانههایشان گذاشتم. کوزهای که سوسانا به سبک و سیاق من ساخته بود در خانه خود ما باقی ماند.
بعد از آن شب، من در سراسر روستا بودم. مردم غلات یا برنج یا لوبیا در من میریختند. برای حمل آب از من استفاده میکردند. من منتشر شدم. اگر توریستی به آنجا سر میزد و از من خوشش میآمد کوزهگر میگفت بله مدل دون ایسیدرو ! و توریست سری تکان میداد و احتمالا کوزه را که گمان میکرد هنر دست دون ایسیدرو است میخرید.
من هنوز در روستای کوچکم هستم ولی در استکهلم هم هستم و همچنین در سیاتل. در تورنتو و بوئنس آیرس هستم. بخشی از من در پایتخت،مکزیکو، است. با این حال من هنوز در این خانه روستایی هستم جایی که بزرگ شدم، پیر شدم و مردم. من روی طاقچه سوسانا مینشینم و او را که سرگرم درست کردن کلوچه برای صبحانه یا کوزهگری است تماشا میکنم. او پیر است اما دستانش هنوز مثل پرندهها سریع و چابکاند. بعضی وقتها او میداند که من در حال تماشایش هستم؛ زیر چشمینگاهی میاندازد و میخندد. چه او بشنود یا نه، قهقهه من در جواب خنده او ژرف و سرشار و گرد است درست مثل یک کوزه با ارزش بزرگِ ساخته شده به سبک دن ایسیدرو.
برگردان به فارسی از رضا کاظمی
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
جالب بود.من یک کوچولو راجب تناسخ شنیدم و این دو بیتی خیام که میگه:
هر سبزه که برکنار جویی رسته است
گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی
کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
احساس کردم این داستان هم به همین مسئله مرتبطبه.
ممنون.