فقط شش سالم بود. دقیقا یادم هست که توی دستشویی نشسته بودم که یکدفعه احساس کردم از اسم خودم متنفرم. بیرون که رفتم با شور و شوق به سمت مادرم رفتم و گفتم «مامان من از اسم رضا بدم میاد. میخوام اسمم عوض بشه. »گفت «چی بذاریم مثلا؟» گفتم «نیما. من از اسم نیما خوشم میاد.» گفت «باشه از این به بعد بهت میگیم نیما.» و بعد گفت: «آقا نیما»! حالم از خودم بههم خورد. فقط آهنگ نام «رضا» با صدای مادر شیرین و دلنشین بود.
هفت سالم بود. کلاس اول بودم. مادرم آمده بود مدرسه دنبالم. در حالی که کیفم را توی هوا تاب میدادم خواب عجیب شب قبل را برایش تعریف کردم: «خواب دیدم با هم رفته بودیم به یه شیرینیفروشی. تو داشتی خرید میکردی یهو دیدم که یکی که کاملا شبیه توئه بیرون واستاده و میگه رضا بیا بریم. من با تعجب رفتم طرفش و بعد برگشتم به تو نگاه کردم. هر دوتاتون عین هم بودین. اونی که بیرون واستاده بود میگفت بیا اونی که اون تو هست مادرت نیست. من مادر واقعیت هستم.». مادرم با لبخند گفت: «آره. میخوام یه رازی رو بهت بگم. من مادر واقعیت نیستم.» با وحشت تمام شروع به جیغ زدن کردم. مادرم دنبالم دوید و مرا سخت در بغل گرفت و گفت: «آروم باش رضا.. شوخی کردم.»
شاید هشت سالم بود روزی که از مادرم پرسیدم: «مامان شما منو از سر راه پیدا کردین؟ راستشو بگو. من بچه پرورشگاهی هستم؟» مادرم با خنده گفت: «البته که نه. تو عزیزترین بچهی من هستی.» دروغ میگفت.
بیست و دو سالم بود. گفتم عاشق شدهام مادر… و او عشق را نمیشناخت.
سی سالم است. از کنار مهدکودکها و پارکها که رد میشوم با حسرت به بچههایی نگاه میکنم که با شور و شوق دست مادرشان را گرفتهاند. میتوانستم بچهای به این سن داشته باشم و با شور و شوق به قربانش بروم. ولی نه. من تنهایی و اندوه خود را در کالبد یک موجود معصوم دیگر تکثیر نخواهم کرد. دیگر بس است.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
می تونم بپرسم این داستان واقعیه یا جریان سیال ذهنی؟در هر دو صورت نوشته فوق العاده ,قوی و تاثیر گذاری بود.
هولناک بود.
عاشق دلنوشتههای رضا کاظمیام… شاید جمع کردن صفاتی مثل معصومانه، شاعرانه و هولناک برای یک نوشته غیر ممکن بنظر برسه ولی همهی این ویژگیها توی این دو نوشتهی آخر مشاهده میشه…
واقعاً چند روز که از فضای اینترنت دور میشم دلم تنگ میشه برای شما و نوشتههای زیباتون… بابت مجله فیلم جدید هم بینهایت ممنون.
“من تنهایی و اندوه خود را در کالبد یک موجود معصوم دیگر تکثیر نخواهم کرد”؛ کاش پدرم هم چنین نمی کرد و من “هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم”