قاعده‌ی بازی

چه لزومی‌دارد سکون آرام خود را به هم بزنیم؟

علاقه چندانی به بازی‌های کامپیوتری ندارم و حتی یک هزارم بعضی از دوستانم برای آن وقت نگذاشته‌ام . مثلا هیچوقت حتی یک دقیقه هم روی بازی‌های جنگی استراتژیک درنگ نکرده‌ام. حدود ده سال پیش که نه سیستم کامپیوترم کشش بازی‌ گرافیکی آنچنانی را داشت و نه خودم حس و حال بازی، برادرم بازی ای به نام بلرویچ به خانه آورد. این بازی که اسمش از روی فیلم کم هزینه و در نوع خود پیشگام پروژه ی بلرویچ برداشت شده بود برای اولین بار توانست برای بازی پای کامپیوتر بنشاندم. علاقه ام به آن فیلم انگیزه ی اصلی بود و در ژانر وحشت بودنش دلیلی مضاعف، که بارها گفته‌ام این ژانر را فراتر از حد سرگرمی‌دوست دارم. بازی از این قرار بود که شما شب هنگام به دهکده‌ای با حال و هوای وسترن پا می‌گذارید، هوا متلاطم است باد تندی می‌وزد و سکوت مرگبار دهکده را در هم می‌ریزد. هیچ بنی بشری به چشم نمی‌خورد. تابلوی سالون‌ها و مغازه‌ها با صدای غژ غژ تاب می‌خورد. برگ‌ها به هوا بلند می‌شوند. شعله‌ی نیمسوز فانوس‌های آویزان با باد در پیکار است. خب، با چنین وضعیتی چه باید کرد؟

در آن سن هیچ دستاویزی به اندازه ی این بازی به پرسش‌های من در باب جبر و اختیار پاسخ نداد. وقتی سرگردان در وادی این دنیا چشم به هر کرانه که می‌دوزی کلید و نشانه‌ای به چشم نمی‌خورد و نمی‌دانی آنجا چکاره‌ای، چه گذشته و چه خواهد آمد و از کجا باید آغاز کنی و اصلا چرا آغاز کنی و سری را که درد نمی‌کند دستمال ببندی… آیا این حس کنجکاوی است که ما را به پیش می‌برد؟ تا منتهای تاریکی‌ها و ممنوعه‌ها پیش برویم؟ تا ژوئیسانس غائی؟ اصلا اگر نخواهیم تلاش کنیم چه کسی را باید ببینیم؟

حکایت:

دوست جوانم، حسین، مرد بسیار شیرین و دلنشینی است. حدود ده سال قبل وقتی از پوچ انگاری و تلخ اندیشی به تنگ آمده بودم و عصیان جوانی ام با شتابی بیرحمانه به سوی نیستی در جولان بود، او مثالی کلیشه‌ای را که صد هزار بار نقل قول کرده‌اند برایم بازگفت و البته من آن زمان این مثال را نشنیده بودم او که کارشناس علوم آزمایشگاهی بود با استفاده از زمینه تحصیلی مشترک‌مان، تمثیلی به میان آورد: تو محصول یک مبارزه‌ای، تو قهرمان یک نبرد سترگی، تو اولین اسپرمی‌هستی که از میان پنجاه یا حتی صد میلیون اسپرم توانستی زودتر به تخمک برسی و آن انبوه هماوردان را پشت سر بگذاری. تو پیروز یک پیکار برای پا گذاشتن به  این دنیا هستی. تلاش و رقابت در سرشت انسان است. هرگز از تلاش دست نکش و بدان باز هم این قابلیت را داری در بین صد میلیون و حتی بیشتر برگزیده و ممتاز شوی.

توضیح: ساز و کار بیولوژیک لقاح در انسان به گونه‌ای است که به محض رسیدن اولین اسپرم به تخمک و چسبیدن به آن، باقی اسپرم‌ها امکان چسبیدن را از دست می‌دهند.

قاعده‌ی بازی

بازی به این شکل بود. تو  مختار بودی در جایگاه قهرمان قصه به هر جای آن دهکده سرک بکشی. درهایی که مقدر نبود باز شوند باز نمی‌شدند و سرآخر تنها یک در بود در پس پشت یک ویرانه که باز می‌شد. تو گام به گام با اطلاعات تازه آشنا می‌شدی. در حکم منجی به دنبال شکستن طلسم جادو برمی‌آمدی. تو حالا در متن بازی بودی… و در پایان رودست می‌خوردی. تو مختار بودی به هر کاری که می‌خواهی دست بزنی اما صرف پذیرش و قابلیت کنشمندی آن کارها بود که تو را پیش می‌برد و نه خواست و اختیار تو.

بعد از آن

بعد از آن در ساحت ناخودآگاه، کسی پاروی قایق و جلیقه ی نجات را به معجزتی، ناپدید و نادیدنی کرد. تن به موج زدم و دل به دریا. در خارزار  آگاهی همچنان می‌دوم. دویدن میراث من است.