رضا هرگز نمی‌خوابد

رفیق‌مان می‌گوید دل‌نوشته بنویس. از دل نوشتن که کاروبار همیشگی‌ام است. اما کجای دل این پرآشوب را باید بنویسم؟ می‌دانید غم‌ناک بودن از این همه بیهودگی در این روزهای زشت، مایه‌ی تمسخر عده‌ای است؟ بروید یادداشت کوتاه امیر پوریا را در دنباله‌ی انتخاب‌هایش از جشنواره‌ی فجر پارسال در مجله‌ی «فیلم» اسفند ۹۰ بخوانید. ببینید طبل بیعاری وقتی از فرط پوسیدگی پاره شود چه شکل غم‌ناکی می‌گیرد. می‌شود مهربان و واقع‌بین بود و پشت این انکار تلخ شیرین‌نما، یک جور مبارزه‌ی منفی دید. ولی به جان خودم جواب نمی‌دهد. ادای شادی درآوردن سخت‌ترین کار دنیاست.

و جای شما خالی، امشب ساعت یازده از سینما برمی‌گشتم که سر یک چهارراه عروس و داماد شاخ و شمشادی از ماشین عروس پیاده شده بودند و با صدای آکوردئونیست دوره‌گرد می‌رقصیدند. (تو گویی سکانسی از فیلمی‌از آنگلوپلوس عزیز نازنین است) اما نمی‌دانم چرا شادی زودگذر این دو جوان برای هیچ‌کدام از آدم‌های پشت چراغ قرمز کم‌ترین لطف و جذابیتی نداشت. متن آن‌جا بود و من سرم را می‌گرداندم تا فرامتن را ببینم؛ فرامتنی مهم‌تر و اصیل‌تر از متن. به راننده‌های این‌ور و آن‌ور (عروس و دامادهای روزگار قبل و بعد) نگاه می‌کردم. با یک دنیا خستگی و ملال، ثانیه را می‌شمردند و دنده را جا انداخته بودند تا وقتی چراغ سبز شد ثانیه‌ای را در راه برگشتن به خانه تلف نکنند. و وقتی ماشین عروس دو سه ثانیه در حرکتش تأخیر کرد، صدای اعتراض بوق‌ها صدای هلهله‌ی عروس بیچاره را محو کرد. چه بر ما رفته؟

شادی آن‌جا نیست، وقتی غم بیهودگی و رنج سکوت، زندگی را گرفته.

و فکر می‌کنید از تماشای چه فیلمی‌برمی‌گشتم؟ در جشنواره‌ی فجر نتوانسته بودم فیلم عطاران را تحمل کنم و این بار برای همراهی با همسر عزیز، رفتم و حالم بدتر از قبل شد. تنها چیزی که ندیدم کمدی بود. حتی شوخی‌های مکرر جنسی و ادراری هم نمی‌توانست اندکی از تلخی و پوچی فراگیر فضای فیلم، کم کند. عطاران به شکل صادقانه‌ای تلخ بود. و چه کنم با این همه ناامیدی حتی اگر آخرش از زبان رضا بشنویم که: «همه‌چی درست می‌شه.»

خوابم می‌آد. خوابم می‌آد… اما چرا بر این روزگار چشم ببندم؟ باید ببینم و بنویسم. بنویسم. بنویسم. بنویسم…

7 thoughts on “رضا هرگز نمی‌خوابد

  1. چیزی برای گفتن باقی نگذاشتی عزیز.
    اما خط آخری را فقط تا آن‏جا که چیزی نپرسی هستم؛ چراکه دیگر حوصله‌ی کشف هرگونه ایدئولوژی، فلسفه و رسالتی را هم ندارم …

  2. همیشه به این موضوع اعتقاد داشتم که افسردگی و تلخ‌نگری ناشی از معرفت و شناخت بیش از اندازه‌ست… کسی که سطح توقعاتش در زندگی محدود باشه مسلماً دیگران رو مسخره خواهد کرد.
    —————-
    پاسخ: توقعات محدود حاصل نگاه و درک محدوده.

  3. شاهد گفت «افسردگی و تلخ‌نگری ناشی از معرفت و شناخت بیش از اندازه‌ست». کم‏وبیش موافقم.
    —————-
    پاسخ: یه نموره شبیه آکادمی گوگوش شد! زنده باشی. 🙂

  4. هر آنچه ازدل برآید…
    ممنون اقای کاظمی.
    لطفا ببینید. بنویسید، بنویسید و بازهم بنویسید برای همیشه…

  5. درود به شما.

    سلام.

    شاید جاش اینجا نباشه، اما من نمایش نامه ای نوشتم، کوتاه.

    این فرصت رو دارین بخونید و راهنمایی ام کنید؟

    ممنون.
    ————–
    پاسخ: سلام. مطمئنا جاش این‌جا نیست. بنده افتخار آشنایی با شما را هم ندارم که بخواهم وسط این همه کار برای‌تان وقت بگذارم. قبلا برای هر کس وقت گذاشتم نتیجه‌ی عکس دیدم. پیروز باشید

Comments are closed.