آدمیرا فرض کنید که به دقت و نظم و دیسیپلین شهرت دارد. هر روز سر ساعت مشخصی از خواب بیدار میشود، لب پنجره میرود، سرش را بیرون میبرد و اکسیژن میگیرد. سر ساعت مشخصی از خانه بیرون میزند. پس از پایان وقت اداری سر ساعت مشخصی به کافهای خاص میرود. سر ساعت مشخصی به خانه میرسد و…
دوست داشتید جای او باشید تا دیگران از شما به عنوان یک انسان منظم و محترم یاد کنند؟ از حقارت تکرار و روزمرگی که بگذریم، در دل یک قصهی جنایی، این آدمهالوترین (و هلوترین) سوژه برای بازی دادن و آسانترین مورد برای کشتن است. هر ساعت مشخص، هر کنش تکراری، دلالتی است بر آسیبپذیری و دریچهای است به سوی مرگ. بهتان برنخورد. صحبت از یک قصهی جنایی است.
دکتر شیردل استاد خونشناسی (هماتولوژی) بیمارستان قائم مشهد به بداخلاقی شهره بود. اما معمولا قضاوت آدمها دربارهی آدمهای خاص و خودسر نادرست و مغرضانه است. این بار هم جز این نبود. روزی که در میانهی تدریس فراغتی حاصل شده بود، استاد رو کرد به ما چند کارآموز (استیجر) و گفت: «دو توصیه برای شما جوانها دارم. من در زندگی از هر دو خیر دیدهام. یک: نظم ذهنی را هرگز از یاد نبرید. همیشه اول و آخر کاری را که در دست دارید بدانید. و دومین نصیحت: هرگز به یک انسان قابلپیشبینی تبدیل نشوید. نگذارید دیگران بتوانند کنش یا واکنش بعدیتان را حدس بزنند. در این صورت خیلی راحت بازی میخورید. خیلی راحت میتوانند برای شکستن شما وارد عمل شوند. عواطف و احساساتتان را به بازی بگیرند. درست لحظهای که از شما انتظار یک واکنش عصبی دارند تا بعدا از آن دستمایه بسازند، شما باید خونسرد باشید و… .» کلام استاد در ذهنم حک شده، جزئی از خط مشی زندگیام است. بازی با یک ذهن پیچیدهی بهظاهر ساده، کار آسانی نیست. خطرناک است.
بله، زندگی سادهتر از آن است که فکرش را میکنیم. اما هرچهقدر هم رانندهی خوب و قانونمندی باشی آدم خسته یا دیوانهای از راه میرسد که خودش را جلوی ماشینت بیندازد یا رانندهای از روبهرو یا بغل خواهد آمد که بمالد یا بکوبد و خسارت مالی و جانی برایت به بار بیاورد.
زندگی دشوارتر از آن است که فکرش را میکنیم. چون بخش مهمیاز آن به تعامل اجباری با دیگران میگذرد. انفکاک از نهادهای اجتماعی عملاً ناممکن است. همه باید به مدرسه برویم و در آن با دنیایی از زشتیها روبهرو شویم. همه مجبوریم روزی سری به پاسگاه، بیمارستان، دادگاه و… بزنیم. همه باید برای یک لقمه نان بار یک وظیفه را بر دوش بکشیم. یک لقمه نان سالم درآوردن (بدون زیرپای دیگران را خالی کردن، بدون دزدیدن، بدون کمکاری) کار بسیار دشواری است.
زندگی در محیطی سرشار از کوتهنظری و کجفهمی، رسم ناخوشایند و دشواری است. ما ناگزیریم به همه چیز شک کنیم. نگاه مسیحایی آن کسی را عشق است که خودش مهمترین دلیل بدگمانی و بدبینی دیگران است. خودش نمیداند. من که میدانم. خودم نمیدانم. دیگران که میدانند.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
بهقول شوپنهاور :
“به طور کلی یکی از بزرگترین و رایجترین بیخردیها این است که زندگی را مو بهمو برنامهریزی کنیم.” / در باب حکمت زندگی.
————-
پاسخ: این شوپنهاور عزیز پیوند دارد با تقدیر انسان بدبینی چون من.
ــــ یکبار هم در پُستِ قدیمیِ «این چند نفر» از دکتر شیردل یاد کرده بودید. راستش من، حتی مدتها قبل از خواندن آن پُست، ترجیح میدادم غیرقابل پیشبینی رفتار کنم با بقیه (بهویژه دوروبریهایی که ظاهراً دوستاند و مواقعی مطمئن میشوی که هستند، ولی واقعاً نیستند)، جوری که همانها همچنان نمیدانند که من اساساً آدم خوشروییام یا نه، زیاد کتاب میخوانم یا کم، دوست دارم معماری کنم یا فیلمسازی، خارج ادامه تحصیل خواهم داد یا همینجا، … ازدواج خواهم کرد یا نه 🙂
ــــ این «غیرقابل پیشبینیبودن» در مورد منتقدان فیلم هم، لابُد، صدق میکند دیگر. نه؟
گاه مسیحایی آن کسی را عشق است که خودش مهمترین دلیل بدگمانی و بدبینی دیگران است. خودش نمیداند. من که میدانم. خودم نمیدانم. دیگران که میدانند….
خدا قوت بده به قلم ِ پر از شرافتت رفیق…