برای من لذتبخشترین پستهای «کابوسهای فرامدرن» همانهایی هستند که در آنها رودررو با مخاطبان احتمالیام و البته آن چند مخاطب ثابت همیشگی صحبت میکنم، حتی اگر حرف تازه یا خاصی برای گفتن نداشته باشم. قبلا هم نوشتهام که در این فضای اسفبار نمیشود هر چیزی را نوشت و عقل حکم میکند که در نوشتن احتیاط کنیم. من هرگز آدم جسور و بیپروایی نبودهام هرچند گاه از سر خامیو سادهانگاری تکانههایی بروز دادهام که بعدا بهسرعت پشیمان شدهام. مهمترین واقعیت زندگی برای من، باور داشتن و سر سپردن به مفهوم زندگی در جهان سوم است. و برای من جهان سوم جایی است که هرگز جای خوب و دلپذیری برای زندگی نخواهد شد. من به رویاهای پویشگران جهان سومیباور ندارم. خوش به حال آنهایی که به بهشتی باور دارند و رنج جبرآمیز جهان سومیبودن را با رویای آن تحمل میکنند.
اما برخلاف برداشت بلافاصلهی یک مخاطب احتمالی از جملههای بالا، من از زندگی در همین جای بد و همنشینی با انبوه بداندیشان (همانها که دروغ، ریا، دزدی و خیانت ویژگیشان است) حس چندان بدی ندارم. من بهشت کوچک خودم را با دستان خودم میسازم. از ادبیات و سینما و فلسفه و روانشناسی لذت میبرم و حتی با همین اینترنت زغالی و قزمیت، فرزند راستین جهانم. من مثل همان کارتون جذاب کودکیها، یک پا زبل خان شدهام؛ اینجا هستم، آنجا هستم، از همین پنجرهی کوچک سیر آفاق و انفس میکنم.
میگوید: «تو چرا از پزشکیات استفاده نمیکنی تا از این مملکت بزنی بیرون؟ مثل همهی اینهایی که رفتهاند استرالیا و کانادا و… اینجا که دیگر جای زندگی نیست.» پاسخی ندارم. اصلا زبانم نمیرود بگویم من اینجا ریشه دارم و گیاه باید در خاک خودش بماند و از این حرفها. نمیترسم بگویم که این حرفها را باور ندارم. فقط پاسخی ندارم. واقعا چرا من هم نمیروم؟ نمیدانم. اما چرا… میدانم. هرچه میخواهم همینجا دارم. میگوید: «آزار نمیبینی از این همه محدودیت که در شخصیترین مقولهها هم دخالت میکنند؟» میگویم: «عادت کردهام. مثل یک کمدی جفنگ ناب از این وضعیت لذت میبرم. میخندم.» میگوید: «این یعنی بیمسئولیتی محض.» میگویم: «بله. بیتردید حق با توست اما من فقط بلدم چیزکی بنویسم. و فکر میکنم این کار را بدک هم نمیکنم. بیش از این از جسم و جانم برنمیآید.» میگوید: «پس همینها را بنویس.» میگویم: «اگر بشود حتما.»
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
پیشترها فکر می کردم می نویسم پس هستم. حالا دارم به اینجا می رسم که هستم پس مجبورم بنویسم. عجیب است که حتا نمی فهمم طعمش شیرین است یا تلخ. این است حال این روزهای یکی مثل خودم احتمالاً
———–
پاسخ: نمیدانم اولی درست است یا دومی. ولی در هر حال برای من مایهی بسی خوشحالی است که هستی 🙂 آی لاو یو
دلنوشتههای شما برای من خیلی محترم و بسیار دوستداشتنیاند.
این نوشته را هم که نمیشود دوست نداشت. ممنون که مینویسید. مخلصیم…
————–
پاسخ: ممنون که میخوانید.
نمی دونم چه چیزی می خوام بنویسم یا بگم فقط دوست دارم خدا رو شاهد بگیرم که در این زمان ۲ ساله ای که شما رو شناختم و نوشته های شما رو دیدم و خوندم ، دوباره زندگی رو دیدم . شاید این جمله خیلی شعاری باشه ولی خدا می دونه و من که چه چیزی در دلم هست . رضا جان حتی در تلخ ترین نوشته هات هم ، بغضی کردم که از هزار خنده و خوشی بیشتر دوستش دارم و دارم …
سرت سلامت رفیق
—————–
پاسخ: قربونت کوکا
از روزمرگیها نوشتید. بااینحال من هیچ احساس ملال نکردم. این نوشته٬ در ذات خود٬ سرشار از پویاییست.
———-
پاسخ: ملال را گاهی دوست دارم و در تشریحش هم اندک توانایی دارم اما خودم هرگز ملول نیستم. سرشارم از شوق آفریدن حتی در همین شرایط بد.
سلام دکتر
شما که در شهر زیبای لاهیجان زندگی میکنی و اینقدر زیبا مینویسی (حتی از دلتنگی!) چطور دلت میاد از رفتن بگی
به قول بهمنی بی گمان زیباست آزادی ولی من چون قناری
دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم
دکتر غرض از مزاحمت این که مجموعه داستان من در حال انتشاره و دارم سعی میکنم کارایی که توی مجموعه هست رو در حد توانم از فضای اینترنت جمع کنم. با یه دنیا پوزش و البته یه دنیا تشکر بابت لطفی که با انتشار داستان “شب شاشی” بهم داشتی میخواستم خواهش کنم داستان رو از روی آدم برفی ها برداری.
راستی همین داستان بهانه آشنایی ما توی جشنواره مشهد بود. یادش به خیر.
هرجا هستی شاد و نویسا باشی.
—————–
پاسخ: سلام بر تو. لاهیجان را عشق است و تو را و داستان دلنشینت را. چشم.
ما همیشه اینجا سر میزنیم.گاهی بی سر و صدا و گاهی نه.
—————
پاسخ: در هر حال، مقدم شما گرامیست.
هرچند نوشته های جدی ترت و نقدهای سینماییت منطقی ترند و برای من خواننده دارای ارزش (نمیدانم دیگر به چه صفتی منسوبش کنم که در خور باشد،به هر روی باید صفتی خوب باشد) اما دلنوشته هایت، هرچند گاهی بدون منطق موجود در نقدها و گاهی احساساتی،بیشتر برای من آشناست،رضایی را به یادم می آورد که پیشتر میشناختم. دلنشین تر است حتی اگر دوست داشتنی تر نباشد
——————
پاسخ: درود بر تو. وحیدتون رو زیاد میبینم. امیدوارم خودت را هم ببینم به زودی.
اینکه بعضی از نوشته هاتون به اصطلاح “دلی” ست ، می چسبه.
—————
پاسخ: حالا چرا بینشون؟
من و لیدا هم نوشته ها و نقد هاتو می خونیم و لذت می بریم داداش
پس برامون بنویس از هرچی دلت خواست
فقط بنویس تا حس کنیم که زنده ایم
فیلم آخرتم دیدیم بسیار پخته تر و عالیتر از قبلی هاست.تبریک میگیم بهت آقا رضا
—————
پاسخ: صفای شما را
بودنت را
ماندنت را
نوشتنت را
سیر آفاق و انفست را
و
صفایت را
عشق است.
مانیز هستیم، بنویس
————
پاسخ:دیر می آیی و به موقع. چه تناقض خوبی داره کارت عمو رسول
بهشت ما هم مثل بهشت شماست ، تنها فرقمون اینه که شما بهشت رو دارین ولی ما با تمام معنای کلمه تو کفش هستیم. آدمایی مثل شما برای آدمایی مثل ما حکم یه مرشد دارن و دوست داریم ازتون حرفای امیدوارکننده بشنویم.ولی دوست داشتن کجا و واقعیت کجا ..
(یه مصاحبه از احمد محمود دیدم که ازش سوال شد اگه زمان برمی گشت باز نویسنده می شدین ؟ جوابش خیلی جالب بود. گفت : نه ، می رفتم دنبال یه کار آبرومندانه!!!!)
————————-
پاسخ: برادرجان هر چه را بخواهی به دست می آوری. مطمئن باش. اما من غلط بکنم مرشد کسی باشم؛ من خودم موجودی سرگشته و حیرانم.
من هم چند وقتیاست که دیگر جواب کسانی که این سوال رفتن را میپرسند نمیدهم. فقط میگویم:«این یک انتخاب شخصیاست». همین. قبلاً خیلی سعی میکردم توضیحش بدهم اما الان… گاهی فکر میکنم اگر جایی زندگی کنیم که اینهمه دغدغه و دردسر و جنگ اعصاب نداشته باشیم عجیب است. جالب اینجاست که چند وقتیاست که با کارم هم کنار آمدهام. راستش به خودت هم گفتهام من شهامتش را نداشتم بانک و باجه و به قول آقای گلمکانی پول شمردن را رها کنم و خودم را غرق در عشقم کنم. همیشه گفتهام حسرت شهامتت را میخورم اما این رویکرد شوخی و سهل گیری برای گذشتن را چند وقتی است که پیشه کردهام و بدجوری جواب داده. راستش انگار تازگیها خوب دارم میفهمم دلیل اینهمه شوخ طبعی ایرانیها چیست. همیشه همین فرمون: موفق و استوار و از همه مهمتر آهسته و پیوسته راهت را بری و موفق باشی. نشستهایم کنار و نگاهت میکنیم و حظ میبریم. این خط آخر چیزی بود که وقتی تلفن قطع شد و هرچی که گرفتمت در دسترس نبودی میخواستم بگم.
————–
پاسخ: صفای تو برادر
پاسخ:
چون نشونی ندارم! “نشونی” که منو نشون بده نیست.