یک
دوروبریهایم از دکتر و مهندس تا همکار مطبوعاتی، حالشان خوش نیست. یا از بیپولی مینالند یا اکثریت قریب به اتفاقشان درد بیعشقی و بیزنی دارند یا دست بالا از ازدواجشان ناراضیاند و… خلاصه من در این حوالی کسی را نمیشناسم که حالش خوب باشد. شاید هم همه نقش بازی میکنند. به گمانم اول و آخر همهی بدبختیها از پول است و در درجهی بعد از فضای بسته و غمانگیز اجتماع. سال ۹۲ هر جور حساب کنیم اوضاع اقتصادی همهمان بدتر خواهد شد. استثناها را فراموش کنید. از یک جمع بزرگ نگونبخت حرف میزنم. فضا هم برای نفس کشیدن تنگتر خواهد شد. کیفیت و سرعت اینترنت هم بهشدت بدتر از این خواهد شد. آدمها هم از هم بیشتر دور خواهند شد. هرکس کلاهش را بیست انگشتی خواهد چسبید تا باد نبردش. خلاصه خوش میگذرد. در تقاطع میلر (برادران کوئن) جملهی درخشانی هست: «احمقترین مرد کسی است که دنبال کلاهش که باد برده، بدود.» خوش به حال خودم که کلاهی ندارم.
دو
زندگی رسم آموختن و سلوک است. سلوک هم بی بلد و مرشد ممکن نیست. ذات آدمیزاد است که به بزرگتر از خودش توسل کند یا از او الهام بگیرد. اما بدبختی این است که همهی مرشدهای مفروض و احتمالی، خودشان هم آدمهایی بهغایت ضعیف و شکنندهاند. یا از شدت تحجر و تعصب، قابلیت سازگاری با دگرگونیهای زمانه را ندارند. خلاصهاش اینکه مرشد یک آرمان است و آرمان اساسا یعنی کشک. ما همیشه تنهاییم. باید تنها گلیممان را از آب بیرون بکشیم. همیشه در ناکامیها و دلتنگیها تنهاییم. تنها در قبر میگذارندمان. تنها میپوسیم. قهرمان بیگانهی کامو نمیداند چه مرگش است؛ نه چیزی غمگینش میکند و نه چیزی او را به سرخوشی میرساند. اما سرآخر، دوست دارد دستکم در هنگام اعدامش جمعیت زیادی برای تماشا بیایند. تنهایی بدترین کابوس آدمیزاد است.
سه
روزگاری اینجا با حضور دوستانی (هرچند مجازی) رونقی داشت اما حالا قبرستان متروکی است. نه اینکه رهگذر ندارد. تا بخواهی دارد. اما چشمها مثل جغد خیره میشوند به سطرها و پلکهای خسته مثل کرکرههای فولادی سقوط میکنند (با صدای دالبی سراند). محال است یادم برود در این سالهای بد، همه چه حال بدی داشتیم. لااقل میشود قصهاش را نوشت، به تصویرش کشید. برای آیندگان واگویهاش کرد. کابوسهای فرامدرن محصول مضحکهی «اصلاحات» بود و کابوسهای فرامدرن ۲ محصول همین روزها خواهد بود.
چهار
روی کلاهت بر رختآویز
خاک نشسته پدربزرگ!
پنج
تعطیلات نوروزی رو به پایان است. و من دلم مثل دوران دبستان، تنگ و سیاه شده. از مرد بودن و کار و مسئولیت و توظف بیزارم. اما غم نان را چه کنم؟ غم دل را چه کنم؟ غم چشمان یار را چه کنم؟
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
چقدر غمانگیزه که «امید» احمقانه به نظر برسه. بعنوانِ یک جوانِ۲۰ساله کاملا نا امیدم و تنها و ناراحت… اما خیلی هم چیزِ عجیبی نیست؛ عادت کرده ام. از اول همین بوده و گویی قرار است که باشد بازهم.
ممنون که بعد از چند روز دست به قلم شدید.
salam amoo rezaye nazanin
majbooram finglish benevisam chon keyboardam farsi nadare
az ozaye jame’e gofti. dorost ham gofti. man mikham avalin nafari basham ke behet migam ke halam khoobe! jibam por pool nist. vali khoobam. az ezdevajam kamelan raziam. az hichkas ham hich gele va shekayati nadaram. tanha mayeye narahatim mardomi hastand ke be zolm aadat kardand.be mazloom boodan khoo gereftand. faghirani ke ehsase faghr nemikonand. jahelani ke ehsase jahl nemikonand.
amma az solook goftio morshed. chand sale pish pas az sardargomihaye faravan morshedi yaftam ke sokhan az eshgh migoft. va chenan rango booye hagh dasht ke milionha nafar majzoobo mabhootash boodand.vali diri napaid ke dar evin maskoonash kardand o ma ra az ne’matash mahroom.
oo be ma amookht ke chera zendegi zibast.
be ghole khodash:
zendegi zibast chashmi baaz kon
gardeshi dar kooche baaghe raaz kon
zendegi aavaaze gonjeshk hast
zendegi baaghe tamashaye khodast
سلام
یه سوال دارم شما اسم یکی از کتاباتون “بوی عاشقی” که شعر کوتاهه؟
————
پاسخ: سلام. من اون رضا کاظمی نیستم. من منتقد سینما و داستاننویس و شاعرم. در مجله فیلم مینویسم. یه کتاب داستان منتشر کردهم. کتاب شعر هنوز منتشر نکردهم. 🙂