مرگ همسایه

از ساعت نه صبح که از خواب بیدار شدم صدای قرآن می‌آمد. صدا دور بود و زیر. صدای قرآن همیشه من را به یاد مرگ می‌اندازد و این بار هم بی‌درنگ به یاد مرگ افتادم؛ و قبر و تمام متعلقاتش. خیلی زود گوشم به این صدا عادت کرد و دیگر نمی‌شنیدمش؛ هرچند به شکلی سمج همان‌جا توی هوا بود و بود و بود. حدود ساعت چهار عصر بود که صدای شیون بلند شد و در چند ثانیه به اوجی وحشتناک رسید. می‌شد حدس زد که پای بیست سی نفری در میان است. بی‌اراده سمت پنجره دویدم تا سمت‌وسوی صدا را ببینم. از چند کوچه پایین‌تر بود. از لای ساختمان‌های درهم‌لولیده چیزی به چشم نمی‌آمد. پس از دو سه دقیقه حجم صدا پایین آمد و غریو لا اله الا الله بالا گرفت. ده دقیقه بعد هیچ صدایی نمی‌آمد. کوچه به زندگی ادامه می‌داد.  من هم به زندگی ادامه دادم.

4 thoughts on “مرگ همسایه

  1. پس مرگ برای همسایه نیز خوب نیست. صمیمیت و صداقت این دست نوشته هاتو دوس دارم. سرت سلامت رفیق
    ———–
    پاسخ: ممنون رفیق جان. البته من قصد ابلاغ این پیام رو نداشتم. رویارویی با یک مرگ و حدس زدن جنبه‌هایی از آن فقط با صدا و بدون دیدن ذره‌ای از آن اتفاقی بود که برام افتاد و من هم نوشتمش.

  2. خب این بدیهیه که من مثل تو ذهن سینمایی ندارم. به هر حال هر کسی از ظن خود و باقی قضایا دیگه داداش 🙂

Comments are closed.