مردگان

دبستانی بودم که روزی هم‌کلاسی‌ها خبر دادند هم‌کلاسی دیگری که تا دیروز توی همین اتاق با ما نفس می‌کشید مرده. اسمش را یادم نیست. راهنمایی بودم که دوست صمیمی‌ام یاسر با خانواده‌اش رفت مشهد و دیگر برنگشت. همه با هم در سانحه رانندگی مردند. سال اول دبیرستان بودم که دوستم پویان شب خوابید و دیگر بیدار نشد. سال دوم دبیرستان بودم که روزی خبر آمد سال پایینی‌مان خلیل، پسری بسیار خوش‌تیپ و فوق‌العاده نازنین، چاقو خورده و درجا مرده. سال آخر دبیرستان (پیش‌دانشگاهی) بودم و برای کنکور درس می‌خواندم که مادربزرگم (مادر پدرم) که با ما زندگی می‌کرد دم غروب گفت دلش کمی‌درد می‌کند. ساعت پنج و نیم صبح که پدرم بیدارم کرد دیدم سیاه پوشیده. سیزده به در یکی از سال‌ها بود که لقمه‌ای در گلوی خاله طاهره گیر کرد و مرد. تازه از سرطان رها شده بود. آرامش پدربزرگم در مرگ دخترش برای من هول‌ناک بود. و خود او، تمثال قدرت و تعالی کودکی‌ام، که فکر می‌کردم هرگز نمی‌میرد آخرش مرد.

نه آن روزگار دبستان و نه هیچ وقت دیگر، هرگز نتوانسته ام درکی از مرگ داشته باشم یا حتی خودم را در عزای کسی مبهوت و مضطرب جا بزنم. فقط گاهی پیش می‌آید. یک لحظه نامنتظر وسط یک روز بی‌دروپیکر، در ازدحام ناخواسته دیگران، یا نیمه‌شبی برخاسته از کابوس، یا وسط غلت زدن‌های ناگزیر برای به خواب رفتن، یک وقت‌هایی که فکرش را نمی‌کنم ناگهان تصویر یکی از رفتگان به ذهنم احضار می‌شود و دلم فرو می‌ریزد. چند ثانیه هم بیش‌تر طول نمی‌کشد. فقط همین وقت‌هاست که رها از خودآگاهی می‌توانم مفهوم مرگ انسان را درک کنم. حسی وصف‌ناپذیر و چندش‌آور که دیدن جسدهای بسیار در اتاق تشریح و مردن آدم‌ها پیش چشم و زیر دستم در بیمارستان هرگز نتوانسته آن را خلق کند. این جور وقت‌ها وسط ترافیک آدم‌ها از خودت تهی می‌شوی، و معنای فقدان انسان را درک می‌کنی.

افشین دوست خوب و سرزنده‌ای بود؛ پر از شور و شوق جوانی؛ همیشه قبراق و شیطان. عشق ماشین آمریکایی داشت؛ از آن کادیلاک‌های قدیمی. روز موعود آمد و او به آرزویش رسید، بر مرکب مرگ نشست و همان روز مرد. حالا سال‌هاست او مرده. و من هر چند وقت یک بار به یاد او و بقیه رفتگان زندگی‌ام می‌افتم و تنم می‌لرزد. دلم برای همه‌شان تنگ شده و می‌دانم که دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم دید. 

داشتم فهرست سال ۱۳۹۱ مجله فیلم را ورق می‌زدم. آلبوم عکسی بود از سنگ قبر سینماگران ایرانی. ورق زدم؛ سر هر سنگ درنگی. کمی‌نگذشت که ناگهان خودم را بی‌پناه وسط قبرستانی متروک و بی‌رحم یافتم. مثل کودکی که مادرش را وسط ازدحام حرم امام رضا گم کرده باشد؛ عصاره ناب بغض و دل‌تنگی. داشتم خفه می‌شدم. فهمیدم هنوز که هنوز است نتوانسته‌ام مرگ خسرو شکیبایی و بابک بیات  را درک و باور کنم. کسانی فقط هنرمندند و تو مخاطب‌شان هستی اما یک عده‌ای رفقای زندگی‌ات بوده‌اند از وقتی خودت را شناختی. انگار بر مدار زمان (چه کسی گفته زمان خطی است؟) هم‌کلاسی‌ات بوده‌اند. و حالا جای‌شان روی نیمکت خالی است.  

آدم‌ها کنار هم زندگی را از سر وا می‌کنند. ما کنار هم زندگی می‌کنیم بی‌آن‌که همدیگر را دوست بداریم و قدر دل‌تنگی‌ها و آرزوهای هم را بدانیم. اگر می‌دانستیم رسم مروت و یاری به جا می‌آوردیم و رنج هستی برای همه‌مان تحمل‌پذیرتر می‌شد. زندگی عرصه ایجاب و حضور است. و مرگ هیچ اصالتی ندارد؛ فقدان است. زندگان رنج می‌برند و خوف نبودن را تا آخرین لحظه به دوش می‌کشند. مردگان، اصلا وجود ندارند. گویی هرگز نبوده‌اند. تمام سرمستی من از گوش دادن به نغمه‌های دل‌انگیز بابک بیات، ذره‌ای به خود او بازتاب نخواهد یافت چون او اصلا وجود ندارد. اما…

4 thoughts on “مردگان

  1. بسیار زیبا آقای کاظمی…بسیار زیبا
    «من مرگ را زیسته ام
    با آوازی غمناک
    غمناک
    وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده»
    ا.ش

  2. سلام و ارادت
    از دل‌نوشته‌های به‌شدت جذاب و خواندنی و ماندنی‌ای بود که مدت‌ها بود جای‌شان در این صفحه خالی مانده بود:
    “…و خود او تمثال قدرت و تعالی کودکی‌ام که فکر می‌کردم هرگز نمی‌میرد… آخرش مرد.”

    بی‌اختیار در بازخوانی مکرر در مکرر این نوشته، شعر مارگوت بیگل (یا صدای زنده‌یاد شاملو) به ذهن و جانم هجوم می‌آورد:

    هر مرگ اشارتی‌ست به حیاتی دیگر.
    این همه پیچ، این همه گذر، این همه چراغ، این همه علامت…
    و هم‌چنان استواری در وفادار ماندن به راهم، خودم، هدفم و به تو… وفایی که مرا و تو را به سوی هدف راه می‌نماید.

    برقرار باشید جناب کاظمی
    با مهر و احترام

Comments are closed.