شعر: جمعه‌ای در پاییز

هر عصر دل‌‌مرگ جمعه

خیال تو با من غریبی می‌کند

دلم صدای شاملو می‌خواهد

با نم‌نم بارانی بر شیشه ماشین

در جاده‌هایی که تو نیستی

و من مسافر شمالی‌ترین خاک خدایم

دلم ابری‌ترین آسمان پاییز می‌خواهد

تا تن سرمازده

خودش را بکشاند تا خواب

تا نفس‌های بی‌شماره‌ی هر رؤیا

کلاغ‌های پیر این کوچه

میان این همه قارقار

خبری برای من ندارند

دلم صدای شاملو می‌خواهد

وسط اذان دل‌تنگ

سر این شب که دست انداخته بر شانه‌ی بر آسمان

و تا خود صبح

دست برنمی‌دارد

One thought on “شعر: جمعه‌ای در پاییز

Comments are closed.