نخستین پاییز بدون شعر

و ناگهان یادم آمد مدت‌هاست دستم به شعر نرفته. اما خیالی نیست. بدون شعر هم پاییز کار خودش را می‌کند. باران می‌آید. دل‌تنگی را می‌بارد و می‌برد. بچه که بودم مدام به بزرگ‌ترها اعتراض داشتم؛ که چرا دل و دماغی برای بسیاری از کارها ندارند. که چرا زندگی را چنان که شگفت و زیباست نمی‌بینند. که چرا با شعر و موسیقی چندان حال نمی‌کنند. حالا می‌دانم که در سن و سال بزرگ‌ترها دل و دماغی برای این دل‌خوشی‌های شکم‌سیرانه باقی نمی‌ماند. زندگی و غم نان، بی‌رحمانه ذوق ملوس آدمیزاد را لگدمال می‌کند. و اندک‌اند آن‌هایی که می‌توانند بازی سرخوشانه‌ی غوطه خوردن در معرفت و معنویت کار فرهنگی را تا آخر عمر ادامه دهند (به قیمت سرویس کردن دهان خود و خانواده‌ی محترم بدبخت‌شان). کار فرهنگی برای این‌که به بار بنشیند و مؤثر باشد و فراگیر شود و آمیخته به طراوت و بداعت باشد، دل خوش و شکم سیر می‌خواهد و بس. از جان رنجور، جز چس‌ناله و انرژی منفی بر نخواهد خاست. تغزل برآمده از نکبت و ناکامی، هیچ افقی برای بهتر زیستن پیش رو نمی‌گذارد؛ آه و ناله‌ای است برای بدتر کردن حال چند مخاطب ناکام منکوب. و شاید از همین روست که مدت‌هاست دستم به شعر نمی‌رود. که حالم از خودم به هم می‌خورد از بس چس‌ناله زده‌ام در این سال‌ها. چه بسا با فراگیر شدن این نگاه، شیرخورده‌های عشقی از شمبود شعر عاشقانه شلافه شوند. خوش‌بختانه وهم درویش‌وارگی هم دیگر جذابیتی ندارد. اول باید زندگی را کرد، بعد اگر شد کار فرهنگی را. بعله.

5 thoughts on “نخستین پاییز بدون شعر

  1. درود
    یعنی دکتر با این پستتون امید و آمال خیل عظیمی از جوونهای این مملکت که سودای کار فرهنگی در سر دارن رو به باد فنا دادید رفت ((((((:
    ————-
    پاسخ: درود. نه بابا به این آسونی‌ها هم نیست.

  2. بله بله، و چه‌قدر سخته که بخوای در جواب کسی که این‌هارو ازت می‌شنوه و می‌خواد اراده‌مون رو بیدار کنه بگی: برادرم، خواهرم جیب‌هایم خالی‌ست… این است عرض حال!

Comments are closed.