من هم‌دست قاتلم

پیش‌نوشت: چندی پیش در همین روزنوشت مطلبی نوشتم درباره‌ وضعیت آشفته‌ی روحی یک فیلم‌ساز بزرگ و همگان را به جایگاه والای او توجه دادم و پرهیز از جدی گرفتن حرف‌های جنجال‌برانگیزش در این مقطع زمانی. بی‌درنگ سایتی که در سوء‌نیتش تردیدی ندارم مطلب را با تیتری حساسیت‌برانگیز بازنشر کرد و در زمانی کوتاه بسیاری از سایت‌ها همان را کپی‌پیست کردند و کار به جایی رسید که پیام‌های تهدیدآمیز برایم فرستاده شد. من هم آن مطلب را با محتویات حقیقی و حقوقی‌اش به زباله‌دان سپردم و تصمیم گرفتم تا روزی که در ایران زندگی می‌کنم دیگر هوس روشنگری به سرم نزند. حالا دلیل نوشتن این چند خط این است که از سایت‌های مشابه که ظاهراً به طور منظم به روزنوشت این حقیر برای پرونده‌سازی و آمارگیری و… سر می‌زنند خواهش کنم این پست و پست قبلی درباره‌‌ی پروانه ساخت فیلمم را هم  بازنشر بدهند تا سوءظن من به سوءنیت‌شان برطرف شود و بدانم هدف‌شان از نشر گسترده‌ی یک مطلب وبلاگی با مخاطبان اندک، ساقط کردن شخص بنده از زندگی نبوده است. شرافت ژورنالیستی هم همین را حکم می‌کند اما کو شرافت؟

*

زمستان ۹۲ روزگار خوش تکرارنشدنی من بود. در تب و تاب ساختن نخستین فیلم بلندم بودم و همه چیز خوب پیش می‌رفت. تهیه‌کننده‌ای فیلم‌نامه‌ام را پسندیده بود. نقش زن فیلمم را از همان آغاز با شناخت از توانایی بازیگری بهاره رهنما بر صحنه‌ی تئاتر نوشته بودم و مانده بودم که نقش مقابلش را (که همسرش باشد) چه کسی بازی کند. از آن آغاز چهار گزینه را در سر داشتم: سیامک انصاری، رضا عطاران، مانی حقیقی و پیمان قاسم‌خانی. فیلم اصلا هیچ رگه‌ای از کمدی نداشت و چهره‌ی بازیگر معیار اتتخابم بود. به هنر بازیگری انصاری و عطاران ایمان داشتم (و دارم)، حقیقی را بدون بازی خود جنس می‌دانستم و طبعاً در مورد قاسم‌خانی حساب جداگانه‌ای می‌شد باز کرد و می‌شد با اطمینان گفت شرایطش برای حضور در این نقش ایده‌آل است. تهیه‌کننده انصاری را مناسب نقش نمی‌دانست. رضا عطاران را روزی در دفتر مجله فیلم دیدم و نسخه‌ای از فیلم‌نامه را به او دادم و او هم بعد از پی‌گیری چند روز بعد من گفت خوانده و با نقش حال نکرده اما تابلو بود نخوانده. بعدش بالافاصله اضافه کرد که بعد از دهلیز ترجیح می‌دهد مدتی از نقش جدی دور باشد. طرف مانی حقیقی که اصلا نمی‌توانستم بروم چون کدورتی جدی میان ما هست و خود او تمایلی به برطرف شدنش ندارد و می‌دانستم نمی‌تواند مقوله‌ی کار را از حس شخصی‌اش تفکیک کند. همه چیز دست به دست هم داد تا بروم سراغ قاسم‌خانی که بهترین گزینه هم بود. دلیل تعلل‌ام شناخت دورادور روحیه‌ی او بود که هم گارد بسته‌ای دارد و هم تمایل چندانی به بازیگری ندارد. روند نزدیک شدن به او خیلی کند و طاقت‌فرسا بود و کل زمستان را در بر گرفت. نزدیک عید بود که موفق شدم با او جلسه‌ای بگذارم و در یک نشست چندساعته، بالاخره برای بازی در فیلم متقاعدش کردم. بهتر از این نمی‌شد: زوج قاسم‌خانی و رهنما در قالب شخصیت‌هایی تازه و دور از انتظار در یک درام تلخ و جدی که می‌توان آن را عاشقانه‌ی غم‌اندود میان‌سالی نامید. برای نقش‌های فرعی بابک کریمی، مهدی‌هاشمی‌و میلاد رحیمی‌(بازیگر فیلم شهرام مکری) و امیر زمردی (تهیه‌کننده‌ی تئاترهای بهاره رهنما) را در نظر گرفته بودیم. احسان سجادی‌حسینی دستیار و برنامه‌ریز بود، منصور حیدری فیلم‌بردار، فردین صاحب‌الزمانی تدوینگر و صداگذار، آیدین صلح‌جو آهنگ‌ساز و… و چیزی که تا حالا جایی نگفته‌ام: می‌خواستم مرتضی پاشایی در جایی از فیلمم حضور یابد و ترانه‌ی گل بیتا را بخواند. با او حرفی نزده بودم و او هم مرا ابداً نمی‌شناخت اما یقین داشتم که می‌توانم برای حضور در فیلم متقاعدش کنم؛ به دلیل حال‌‌وهوای خاصش. حالا یک سال از آن تاریخ می‌گذرد و ظاهراً رؤیای من برای ساختن آن فیلم بر باد رفته است؛ فقط ظاهراً.

اما تلخ‌ترین اتفاق آن فیلم ساخته نشدنش نیست بلکه به یک حس کاملاً فرعی و شخصی مربوط می‌شود.

بهار سال ۹۳ کمی‌پس از ارائه‌ی تقاضای پروانه ساخت، در جست‌وجوی بازیگران فرعی بودیم. یک روز تهیه‌کننده گقت چند ساعت پیش مرد جوانی از بندر انزلی به دفتر آمده بود و  رزومه‌اش را همراه آورده بود و در جست‌وجوی نقشی برای بازی بود. شماره‌اش را روی تکه کاغذی به من داد و گفت اگر نقشی داری که به او می‌خورد می‌توانی از او تست بگیری. بعد هم چند عکسی را که با موبایلش از او گرفته بود نشانم داد. آقایی سی‌وچند ساله بود با ریش و سبیل پرشت و نگاهی محزون. عکسش حس غم‌انگیزی برایم داشت. رزومه‌اش پربار بود. کلی کار تئاتر کرده بود و در جشنواره‌های معتبر داخلی جایزه هم گرفته بود. برای یکی از نقش‌های فرعی اما مهم فیلم مناسب به نظر می‌رسید؛ نقش یک راننده‌ی تاکسی که در یک بزنگاه مهم وارد قصه می‌شود. می‌خواستم فرصت تست را به او بدهم. همیشه دوست داشتم کسی فرصتی به من بدهد و حالا وقتش بود خودم این فرصت را به دیگری بدهم. با موبایلش تماس گرفتم و خودم را معرفی کردم. خیلی خوش‌حال شد. صدایش می‌لرزید. گفت الان نزدیک انزلی هستم ولی اگر لازم است همین حالا برمی‌گردم. گفتم عجله نکند چون به وقتش خبرش خواهم کرد. تکه کاغذ حاوی شماره تلفن را پاره و شماره‌ را در گوشی‌ام دخیره کردم. آن تست هیچ‌وقت انجام نشد چون خیلی زود متوجه شدم وارد یک بازی فرساینده شده‌ایم و قرار نیست به‌زودی پروانه‌ی ساخت بگیریم.

دو سه ماهی است کاملاً ناامید شده‌ام. چند بار به وزارت ارشاد رفتم و با احسانی و معاونش فرجی صحبت کردم. احسانی قول داد کارم انجام شود و فرجی گفت ‌پی‌گیری می‌‌کند که نکرد. با همایون اسعدیان و شهسواری و جمال شورجه (اعضای شورای پروانه ساخت) حرف زدم. اسعدیان و شهسواری بی‌حوصله و عجولانه (درست مثل تصوری که ازشان داشتم) جواب دادند اما شورجه محترمانه و با دقت گوش داد و گفت نگران نباش من خودم شخصاً پی‌گیر فیلمت خواهم بود. که البته این هم چیزی بیش از دل‌خوش‌کنک نباید بوده باشد. بعد از آن آخرین دیدار، دیگر بی‌خیال پی‌گیری شدم. تصمیم گرفتم چند ماه قضیه‌ی فیلم کذایی را به حال خود رها کنم. تهیه‌کننده هم با این‌که ناامید نیست اما دستش به جایی بند نیست. مطمئنم که قاسم‌خانی هم دیگر دل و دماغ بازی در فیلمم را ندارد.

یک ماه پیش افسرده و داغان و ناامید با گوشی موبایلم ور می‌رفتم. نامی‌برایم ناآشنا بود. کمی‌که فکر کردم یادم آمد همان جوان انزلی‌چی است. دروغ نمی‌گویم. کمی‌دستم لرزید اما گفتم لعنت بر این فیلم. و شماره را دیلیت کردم.

 همه‌ی این‌ها را نوشتم که بگویم پریروز تهیه‌کننده خبر داد آن جوان انزلی‌چی در اثر سکته‌ی قلبی درگذشته است. خبرش را همسر جوانش به تهیه‌کننده داده بود. با خودم گفتم دیدی چه خفت‌بار شکست خوردی؟ همان زمان که ایمانت را از دست دادی و امیدت را بر باد دیدی و یک امکان هرچند کم‌رنگ را از یک انسان دیگر دریغ کردی در کشتن‌اش با قاتلان خون‌سرد هنرمندان جوان هم‌دست شدی. تو که خودت همیشه منتظر دست رفاقت و محبت ناشناخته‌ای بوده‌ای که بیاید و دستت را بگیرد و پیمودن راه را برایت اندکی آسان کند. تو که از کوتاه‌نظری و بددلی آن‌هایی که می‌توانستند یاری‌ات کنند اما خواستند تو را زمین بزنند زخم خورده‌ای. نگاه کن ابله! آخرین زخمت هنوز تازه است. نباید این‌قدر آسان ایمانت را می‌باختی. تو هم‌دست قاتلانی.

6 thoughts on “من هم‌دست قاتلم

  1. طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بود

    ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد

    نزدی شاهرخ و فوت شد امکان حافظ

    چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد

  2. سلام.آقاى دکتر زخمهایى که دشمنان دوست نما به ما زده اند کم نیست.خدارا شکر که من و شما قراربودبا سرمایه کاملا شخصى فیلم را تولید کنیم که اینگونه قربانى شدیم.واى به روزى که تقاضاى کمکى براى ساخت از نهادهاى موظف میکردیم.دیگر انگ و تهمتها بود که به سراغمان مى آمد و آبرویمان را هم میبردند.تابوده همین بوده،پس الکى دلمان را به چیزهایى مثل عدالت،انصاف ،شایسته سالارى و ….که درسیستم فرهنگى فعلى مملکت ما وجود ندارد ،خوش نکنیم.به امید بهبودى زخمهایتان
    ———-
    پاسخ: سلام آقای سیدزاده‌ی عزیز. ممنونم از هم‌دردی شما. گمان نکنم چنین جفایی را بشود تا ابد ادامه داد آن هم در حق کسی مثل شما که کارنامه‌تان گواه عملکرد فرهنگی‌تان است. حادثه‌ای اخیر (درگذشت جوان هم‌سن‌وسال) مرا پیش خودم و پروردگارم شرمنده‌ کرد. امیدوار می‌مانم به روزهای خوب و بقیه مسائل زیاد مم نیست.این روزهای بد بالاخره تمام می‌شوند.

  3. واااای .. آقا عجیب حالی شدم. مازاد بر اینکه پیش زمینه مناسب هم داشتم. چقدر دوست داشتم می تونستم کمک کنم. و چقدر تر که شرایط جوری بود که شما را به کسی معرفی می کردم بلکه برای گره گشایی. ولی این متن و اتفاقات در آن عجیب حالم را دیگرگون کرد.این داستان از دست دادن “ایمان” بد چیزی است انصافا.
    اما درباره این روزهای سینمایی، کارم به جایی رسیده که دارم کم کم پشیمان می شوم از گرفتن بلیت های فیلم های جشنواره امسال و دقیقا به این دلیل که: در سینما فقط جلوه ی تمیز و دست کاری شده ای میبینم از پشت صحنه ای دهشتناک و مخوف! از دست دادن “ایمان” بدی چیزی است انصافا.
    ————–
    پاسخ: ممنونم که حالم را درک می‌کنی.

  4. نمی‌دانم باید چه بر زبان آورد؛ جز افسوس و افسوس و افسوس…
    امیدوارم پروانۀ ساختِ فیلم‌ات صادر شود…
    منتظرِ تماس‌ات هستم «رضا» جان؛ دربارۀ همان موضوعی که گفته بودم…

  5. سلام.امروزپشت صحنه هنروسینما درکشورما از متن و بطن آن دیدنى ترشده است.عده اى با گرین کارتهاى بدست آورده از قبل خون شهدا و …وعده اى بنا به مافیاى قدرت بدست آورده ازاعمال سلیقه ها و نظرهاى شخصى شان ،چنان آسیبى به فرهنگ و هنراین سرزمین میزنند که صدها سال جبران آن زمان خواهد خواست.پس با این فکر که فعلا هنروسینما را تعطیل شده بدانیم ،به دیگر اموراتمان برسیم.

  6. سلام
    انتهای متن عجب شوکی به من وارد کرد. تکان خوردم. طبیعتاً هیچ کس نمی تواند ادعا کند حالِ کسِ دیگری را دقیقاً درک می کند اما می خواهم بگویم انصافاً حالتان را درک می کنم. به نظرِ من مشکل سینمای ما، فقط به ماجرای بخش خصوصی و دولتی و تولید فیلم خوب و فلان و فلان محدود نمی شود. آن ها فقط یک جنبه ی قضیه هستند. جنبه ی دیگرش این است که آدم های این حرفه ( لااقل تا جایی که من می شناسم، از بدشانسیِ من! ) همگی خودخواهند، فقط خودشان را می بینند و احساس می کنند بقیه جایشان را تنگ خواهند کرد. اینکه گفتید « تابلو بود » که عطاران فیلم نامه را نخوانده، بسیار برایم لحظه ی آشنایی ست. در این ممکلت ( و البته در این حرفه )، هیچ کس به دیگری اهمیت نمی دهد؛ حالا اگر این بدبخت، یک مادرمُرده ی بی اسم و رسم هم باشد که دیگر بدتر! اهالی سینما به جای اینکه به هم کمک کنند، یکدیگر را بالا بکشند، از هم حمایت کنند، فقط و فقط زیرِ پای یکدیگر را خالی می کنند. همین است که باعث می شود « آقایان » هم سرِ سینمایی ها سوار شوند و شیره شان را بِکِشند. وقتی سینمایی ها خودشان به خودشان رحم نمی کنند، چه انتظاری از « آقایان » است؟
    آقا! من فیلم نامه داده بودم دستِ یکی از این دوستان ( حالا اسم نمی برم )، گفت یک هفته ای می خوانم و جواب می دهم. دو ماه گذشت و خبری نشد. تازه بعد از دو ماه که به جنابشان زنگ زدم، فرمود من وقت ندارم، حالا می خوانم! گفتم آخر مردِ حسابی، اسپیلبرگ با سیزده بچه و آنهمه شرکت معظم فیلمسازی و در دست داشتن نیمی از هالیوود، باز وقتی جوانی، پیری، کسی، نوشته ای، فیلمی، چیزی برایش می فرستد، وقت می گذارد می خواند، می بیند. چون او شعور دارد و می داند که کارش همین است. می داند که اگر دستِ کسی را بگیرد که لیاقتش را دارد، خودش هم پیشرفت خواهد کرد. او درک دارد. می داند همه چیز زنجیروار به هم متصل است. آخر تو مگر چه کاره ای که دو ماه فرصت نکرده ای هشتاد صفحه را بخوانی که خواندنش فقط دو ساعت وقت می بَرَد؟ من به تو احترام گذاشته ام که نوشته ام را در اختیارت قرار داده ام، حالا گیرم مزخرف. شاید اصلاً از توی همین نوشته ی مزخرف، بتوانی یک ایده ای پیدا کنی که بعداً یواشکی ازش استفاده کنی و سودش را بِبَری. نهایتش را دارم می گویم … البته جمله های آخر را در دلم گفتم! نمی شد بلند بلند گفت! می خواهم بگویم ماجرا متأسفانه اینجوری ست. « آقایان » فشار می آورند اما خودمان به خودمان از همه بیشتر فشار می آوریم. فقط دوست داریم حالِ یکدیگر را بگیریم، متأسفانه.
    من آرزو می کنم مشکل فیلم نامه حل شود یا اگر نشد، فیلم نامه ی دیگری دست بگیرید و بسازیدش، به سرعت. شما هم آرزو کنید مراحل پیش تولیدِ فیلم نامه ی من، برای یک تله فیلمِ شسته رفته ( اگر خودتعریفی نباشد! )، به خوبی پیش برود. ماها باید برای هم آرزوهای خوب کنیم …

Comments are closed.