گفت وگو کننده: فرهاد ریاضی
تعریف شما از مفهوم «نقد» در سینما و شاید به طور عامتر در هنر چیست؟ آیا این مفهوم را صرفا باید یک مخاطب حرفهای دنبال کند؟ جایگاه “نقد فیلم” در لذت بردن یک علاقهمند به سینما کجاست؟
بگذارید اعتراف کنم که از واژه نقد بیزارم و نیز از تعاریفی که از آن به دست میدهند؛ مثل تشخیص سره از ناسره و خوب از بد! در فرهنگ ما «نقد» بار منفی دارد و به شکل جالبی با نق و ناله همسان است. در این بستر منتقد مدعی است که معیار خوبی و بدی چیزها و پدیدههاست و میتواند برای دیگران که نادان هستند افاضه کند و به آنها بگوید چه چیزی خوب است و چه چیزی بد. این دقیقا در ردیف همان نگاه مطلقبینانهای است که در تضاد با ذات هنر قرار دارد. هنر کنشی است برای آفرینش یک آوای نو و شکل دادن به یک دنیای پر از آوا؛ درست علیه آن دیدگاهی که تنها یک صدا را به رسمیت میشناسد و انسانها را به پیروی مطلق از آن دعوت میکند. هنر در تضاد محض با قطببندی خوب و بد قرار دارد و نقد در زبان پارسی واژهای است برآمده از مطلقانگاری. من کیستم که بگویم چه چیزی خوب است و چه چیزی بد. هرگز واژه منتقد فیلم را دوست نداشتهام. دوست دارم تحلیلگر فیلم باشم یعنی کسی که فیلم را آنالیز میکند یا به تعبیری بهتر خوانش میکند یا هر کاری جز نقد. افاضات خردهگیرانه و پنبهزنی و از این جور رسمها را دوست ندارم و به همین دلیل است که غالباْ دربارهی فیلمهایی مینویسم که دوستشان دارم و میخواهم لذت تماشایشان را با دیگران شریک شوم و زاویهای تازه برای نگاه به آن فیلمها پیشنهاد کنم.
مخاطب حرفهای یعنی چه؟ یعنی کسی که از صدقه سر نقدخوانی رزق و روزی به دست میآورد؟ ما فقط دو جور مخاطب داریم: مخاطب باسواد و مخاطب بیسواد. باسواد کسی است که با امر مقدس خواندن آشناست و با مفاهیم هنر و علوم انسانی آشنایی دارد و بیسواد کسیست که بدون آگاهی از بدیهیات بدوی هنر و علوم انسانی، نقد فیلم میخواند. بیخود نیست که مخاطب بیسواد معمولاْ سطحیترین و عوامفریبانهترین نقدها را میپسندد و هر چیزی را که برایش ثقیل باشد پس میزند و متهم به پیچیدگی و تصنع میکند. مخاطب بیسواد به این دلیل که نادان و فاقد آگاهی است خودش را معیار خوبی و بدی نقدهای سینمایی میداند و هرچیز که مغز دستنخوردهاش توانایی تحلیلش را نداشته باشد، از نگاه او بیهوده و بیحاصل و باطل است.
نقد فیلم یا چنانکه من باور دارم تحلیل فیلم، چیزی جز تکثیر و انتشار لذت فیلمبینی و انتقال آن به دیگران نیست. نقد خشک آکادمیک فرمولیزه برای من بهشدت دافعهبرانگیز و مضحک و مذبوحانه است. هنر گریزگاهی است برای رهایی از نگاه آچارشلاقی و چرخدندهای و فکر کن چه ظلم بزرگی است که همین بهانه زیبا را با زمختی بیانعطاف یک آچارکش چغر به گند بکشیم.
جایی به این موضوع اشاره کرده بودید که «نقد» خود یک اثر هنری است و یک نقد فیلم مشخص باید بتواند با بیننده ای که حتی آن را ندیده ارتباط برقرار کند. در مورد این موضوع لطفا بیشتر برای ما بگویید.
نوشتن هنر است و هنر نویسندگی بیش از آنکه آموختنی باشد ذاتی است. نوشتن عرصه فصاحت و بلاغت است. بلاغت را میتوان بهزور آموخت اما فصاحت ذاتی و جوششیست. اما فرای این دو، زندگی و جهانبینی نویسنده حضور دارد. نوشتهای که برآمده از تجربه خطیر زیستن (به معنای یک مکاشفه ناب) و بینشی نو نباشد هرگز نمیتواند دامنهدار و راهگشا باشد. زمین پر است از آدمهایی که دلتنگیها یا هذیانهاشان را مینویسند و فقط شمار بسیار اندکی از اینها حامل نگاه و برداشتی تازه از هستی و متعلقاتش هستند. بقیه انشانویس و علافاند. نوشتن ناب حاصل نگاه واگرایی است که از دهلیز فصاحت و بلاغت به سلامت گذشته باشد. بدیهیست اگر نقد فیلم خلاصه شود در بازگویی بخشهایی از قصه فیلم و صدور حکم خوب و بد بودن اجزای آن (فیلمبرداری خوب بود،! تدوین در خدمت فیلم بود! بازیها بد بود! چهرهپردازی خوب بود! و اراجیفی از این دست) به لعنت شیطان نمیارزد و فقط به درد مخاطب بیحوصله بیسواد میخورد. اما تحلیل یا خوانش فیلم بهانهایست برای راه بردن به بینامتنیت و سرک کشیدن به ساحت متنهای دیگر. خوانش یک فیلم به مثابه یک متن یعنی مکالمه و دیالوگ با متن و ریشهجویی اجزای آن تا فرامتن و متنهای دیگر. متن میتواند یک کتاب باشد یا یک قطعه موسیقی یا یک تابلوی نقاشی یا حتی تکهای از اعلامیهای بر دیوار. تحلیلی که شگرد شیادانه تعریف قصه فیلم و حکمبازی با خوب/ بد را کنار بگذارد و حاوی شناخت و نگاهی بدیع باشد بیتردید یک متن هنری است. اگر پیشتر گفتهام که نقد فیلم یک «اثر» هنریست بر نادانی و خامیخودم گواهی دادهام. نقد فیلم بیتردید یک «متن» هنری است و نه یک اثر هنری. متن آن چیزی است که قابلیت خوانش و برقراری مکالمه داشته باشد.
از انگیزههای خودتان از نوشتن کتاب «فیلم و فرمالین» برای ما بگویید.
مهمترین انگیزهام انتقال لذت فیلم دیدن و دعوت به جدیتر دیدن فیلمها بود. نیز کوششی بود برای خوانش فیلم بدون دست و پا زدن در آموزههای خشک آکادمیک. در مقدمه کتاب این را کامل شرح دادهام و گزارههای بهتری برای این منظور در دست ندارم. آنجا نوشتهام: باورم این است که برای آفرینش هنری کافیست به یک نگاه شخصی برسیم؛ به یک بینش منحصربهفرد، آن هم در روزگار اوج تصادف و تصادم و تزاحم که دسترسی گسترده به اطلاعات به جای تکثر سلیقه و نگاه منجر به همسانسازی انسانها و شکلگیری کلونیهای انسانی شده است. هنر آکادمیک و حتی کارگاهی جزئی از همین روند کلونیسازی است: جهتدهی مشترک به مغز و سلیقهی انسانها.
مخاطبان هدف این کتاب، چه کسانی هستند؟
از یک فیلمبین بیسواد تا یک فیلمباز باسواد میتواند از این کتاب لذت ببرد و چیزی بیندوزد. این کتاب برای یک علاقهمند به فیلمنامهنویسی و فیلمسازیو حتی یک فیلمنامهنویس و فیلمساز هم حرفهایی دارد. علاقمندان به نقدنویسی هم جای خود را دارند. این کتاب اصلاْ برای این است که آنها را به وجد بیاورد و شوق نوشتن را در آنها برانگیزد.
آیا رضا کاظمیِ منتقد هنوز از «سینما» و به طور خاص از «سینمای ایران» به وجد میآید؟
بله سینما همچنان وجدانگیز است و همیشه غافلگیریهای بزرگ دارد. اما سینمای ایران بسیار بیمار و بیرمق است. سالی دو سه فیلم قابل تامل در سینمای ایران ساخته میشود اما این اصلا کافی نیست.
اگر رضا کاظمییک بار دیگر “دانشجو” بودن را تجربه میکرد، چه کار یا کارهایی را انجام میداد که آن سالها در دانشگاه علوم پزشکی مشهد انجام نداده بود؟
حتما خیلی بیشتر کتاب میخواندم و فیلم میدیدم. حتما مقولهای به نام عشق یکطرفه و مازوخیستی را کنار میگذاشتم و مثل آدم عشقم را به کسی که دوستش داشتم ابراز میکردم تا بهسرعت به مزخرف بودن تصورم پی ببرم و سر هیچ و پوچ آن همه خودم را آزار ندهم. حتما بیشتر ورزش میکردم و تمام چربیهای اضافی بدنم را آب میکردم. حتما بیخیال مقوله سیاست میشدم و عمر گرانبهایم را با دنبال کردن جنجالهای سطحی سیاسی در روزنامههای آن سالها تلف نمیکردم. حتما بیشتر شعر و داستان مینوشتم. حتما شیطنتهایی را که موجب رنجش استادان یا همکلاسیهایم یا حتی مردم کوچه و خیابان میشد تکرار نمیکردم. حتما با بعضی از آدمها دوست نمیشدم و با بعضی دیگر دوست میشدم. اغلب خیلی دیر پی میبریم که چه کسی میتوانست دوست خوبمان باشد.
یک خاطره از روزگار دانشجویی که هنوز رهایتان نکرده برای ما میگویید.
خاطره زیاد دارم چون زندگیام بهشدت ماجراجویانه بوده. مثل خاطره چند ساعت گدایی کردن سر یک چهارراه برای اینکه بدانم چه حسی دارد و از من بشنوید که واقعا افتضاح بود. مثل خاطره کار کردن برای یک گلفروشی برای چندرغاز پول توجیبی. مثل خاطره گیتار زدن برای یک راننده تاکسی وقتی پول کرایه نداشتم و واکنش مهربانانه او. مثل خاطره چند بار فرار پرخطر شبانه از خوابگاه که مثل پادگان بود و من اصلا دوست نداشتم به زندانی بودن و منع آمد و شد تن بدهم و دوست داشتم تا صبح در زمستان زیبای بلوار وکیلآباد و ملکآباد و احمدآباد مشهد پرسه بزنم و هیچ دیواری نمیتوانست جلوی آن پرسه پاک و عاشقانه را بگیرد. اما یک خاطره باحال و بامزه دارم که البته در زمان خودش خیلی خطرناک و نفسگیر بود. شبی با دوستی که از نظر خیرهسری و دیوانگی به من سور زده بود سوار تاکسی شدیم تا به منزل بنده خدایی برویم و یک نوار ویدیویی از او بگیریم. من از قبل به دوستم اعلام کرده بودم که هیچ پولی ندارم و او گفته بود که نگران نباشم چون پول همراهش هست. خودش تاکسی را نگه داشت و گفت دربست! من آن زمان موی نسبتا بلندی داشتم (برخلاف حالا که موی بلندی دارم!) به همراه ریش و سبیلی قابل توجه! به اصطلاح تیپ هنری داشتم. راننده هم که آدم سادهدلی بود گفت «معلومه که شما اهل هنر هستید.» دوست دیوانه من ناگهان گفت «بله ایشان حسامالدین سراج هستند.» دو سه روزی بود بیلبوردهای کنسرت حسامالدین سراج همه جای مشهد نصب شده بود. راننده بیچاره هم نمیدانم روی چه حسابی در آن تاریکی شب و شاید به دلیل جدیت عجیب دوستم باورش شد. من هیچ شباهتی به ناب سراج نداشتم و سنم هم بهمراتب کمتر از ایشان بود اما جناب راننده چون کلا توی باغ نبود باور کرد و تمام مسیر طولانیمان درباره موسیقی از من پرسید و من هم یکبند مهملات تحویلش دادم و او هم از من قول گرفت که فردا به همراه خانواده به کنسرتم (یعنی کنسرت آقای سراج) بیاید و چند بلیت مجانی بگیرد. به مقصد که رسیدیم من زودتر پیاده شدم و دوستم گفت میخواهد با آقای راننده صحبتی بکند. قدمزنان توی تاریکی کوچه پیش میرفتم که ناگهان صدای داد و فریاد بلند شد و دوستم را دیدم که دواندوان میگوید: «بدو فرار کن». من هم که دیدم اوضاع واقعا خیط است و راننده با ماشینش به قصد کشت به سمتمان دارد میآید با تمام قوا شروع به دویدن کردم و خدا خدا میکردم زودتر به یک فرعی تنگ برسیم که ماشین نتواند توی آن بپیچد تا بتوانیم راننده را قال بگذاریم. طرف دستبردار نبود و من قلبم داشت از دهانم درمیآمد. آن زمان آمادگی بدنیام خیلی بهتر از امروز بود اما دویدن هم حدی دارد. خلاصه توانستیم توی کوچهپس کوچههای پیچ واپیچ آن محله مشهد راننده و ماشینش را بپیچانیم و سرعتمان را کم کردیم اما باز هم جرات نمیکردیم یک جا بایستیم و نمنم به دویدن ادامه دادیم تا به خانه کوچک دانشجویی من رسیدیم (در یک مقطع کوتاه از خوابگاه بیرون زدم و اتاقی در شهر اجاره کردم). توی راه فرصت پیدا کردم از دوستم بپرسم دلیل فرار کردنش چه بوده و همانطور که احتمالا حدس زدهاید او گفت که هیچ پولی در بساط نداشته و از اول به من دروغ گفته و همین را هم گذاشته کف دست راننده و طرف را به جنون رسانده. یادم نمیآید دیگر هرگز در زندگی آنقدر خسته شده باشم. آن شب یک شب خیلی خاص بود و بلاهت آن راننده و شرارت من و دوستم ترکیب ایدهآلی را برای شکلگیری یک موقعیت حماقتبار به وجود آورده بود. هرچند مقصر اصلی من نبودم اما بهتر بود در دروغ دوستم شریک نمیشدم. خیلی کمسنوسال بودم و اشتباه کردم.
رضا کاظمیدر ۳۶ سالگی، «زندگی» را چطور میبیند؟ چقدر از زندگیاش، شبیه سینماییاست که دوستش دارد؟
وقتی چنین پرسشی طرح میکنید حتما انتظار هر جور پاسخی را دارید. این هم پاسخ من: من زندگی را دوست ندارم (هرگز نداشتهام) و از آن لذت نمیبرم (هرگز نبردهام) اما وقتی مجبور به تحملش هستم سعی میکنم برای خودم و دیگران آدم بهدردبخوری باشم. از دیگران انتظار دارم کمکم کنند تا تحمل زندگی برایم اندکی آسانتر شود و خودم هم بیوقفه تلاش میکنم زندگی را برای چند نفر هم که شده اندکی تحملپذیرتر کنم. سینما همینجا به داد من رسیده. بدون سینما زندگی مفت نمیارزد. من مثل سینما زندگی کردهام و همچنان زندگی میکنم. زندگی را از سینما نیاموختهام بلکه نوع زندگی عجیب و دیوانهوار امثال من، مطلوب روایتهای سینماییست.
آخرین کلام با مخاطبین «کاف» به انتخاب خودتان.
خوانندگان عزیز کاف! برادران و خواهران! آقایان و خانمها! ارزشیها و بیارزشها! راستها و چپها! قدر جوانی را بدانید. خنثی نباشید. ماجراجو باشید اما هرگز به دیگران ستم نکنید. لطفا عمرتان را در شبکههای مجازی تلف نکنید. روزی نیم ساعت برای دنیای مجازی بس است. لطفا کمیکتاب بخوانید. لطفا کمیبیشتر از کمی، کتاب بخوانید. لطفا سعی کنید با انبوه آدمهای نادان و بیسواد دور و برتان فرق داشته باشید. برای متفاوت بودن باید زجر بکشید. با تیپهای اجق وجق و ادا و اطوار روشنفکری و هنری و حضور در تئاتر شهر و صفهای جشنواره و… متفاوت نخواهید شد. بهتر است بر آگاهیتان بیفزایید. بگذارید بزرگترهایتان آدمهای مفلوک و بیخاصیت فامیل و همسایه را به عنوان الگوی موفقیت توی سرتان بزنند. با پوزخندی موذیانه حرفشان را تایید کنید اما فقط حکم دل خودتان را بخوانید. برای بزرگ شدن باید خون دل بخورید و البته مقادیری توسری و حرص.
منبع: نشریه دانشجویی کاف
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
Set your Author Custom HTML Tab Content on your Profile page