عکس بالا صحنهی از یک فیلم چاپلین نیست. در توضیح عکس چنین آمده: «دیدار هلن کلر با چاپلین در سال ۱۹۱۹ درهالیوود.»
احتمال میدهم دیدن خانم کلر برایتان تازگی داشته باشد اما حتما بهاندازهی من مختصراً دربارهاش میدانید. در ویکیپدیا آمده: «هلن کلر، در ۲۷ ژوئن ۱۸۸۰ در «تاسکامبیا» در ایالت آلاباما، متولد شد. او هنگامیکه ۱۸ ماه بیشتر از زندگیاش نمیگذشت، در اثر مبتلا به بیماری مننژیت ،بینایی و شنوایی خود را از دست داد و ارتباطش با دنیای بیرون قطع شد. هنگامیکه کلر شش سال داشت، او را به الکساندر گراهام بل نشان دادند و گراهام بل پس از معاینه، یک معلم ۲۰ ساله به نام آن سالیوان (میسی) را که در موسسهٔ آموزش نابینایان پرکینز در بوستون فعالیت میکرد، برای آموزش او فرستاد. چنانکه کلر بعدها درباره خود مینویسد، زندگی واقعی او در یک روز از ماه مارس سال ۱۸۸۷ وقتی که تقریباً ۷ ساله بود، با ورود معلمش به زندگی او آغاز شد. او از این روز به عنوان مهمترین روزی که در زندگی به خاطر دارد، یاد میکند. سالیوان معلمیسختکوش و فوقالعاده بود که از مارس ۱۸۸۷ تا پایان عمر خود در اکتبر ۱۹۳۶، در کنار کلر ماند.
سالیوان با فشار دادن علاماتی توسط انگشتان خود، به عنوان حروف، بر کف دست هلن با او ارتباط برقرار میکرد و از این راه برای آموزش کلمات به او استفاده مینمود. در عرض چند ماه کلر فرا گرفت که چگونه اشیایی را که لمس میکند، به آن حروف ربط دهد و آنها را هجی کند. او همچنین، موفق شد تا به وسیله لمس کارتهایی که حروف برجسته بر آنها نوشته شده بود، جملههایی را بخواند و با کنار هم چیدن حروف در یک لوح، خود جمله بسازد. بین سالهای ۱۸۸۸ و ۱۸۹۰، کلر زمستانها را در موسسه پرکینز، برای آموزش خط بریل گذراند، سپس زیر نظر «سارا فولر» در بوستون، برای آموختن صحبت کردن، دورهای آموزشی و تدریجی را آغاز کرد. او همچنین لبخوانی از طریق لمس دهان و گلوی شخص صحبتکننده را فرا گرفت.»
آرتور پن فیلم معجزهگر را در سال ۱۹۶۲ با بازی آن بنکرافت (در نقش آن سالیوان) و پتی دوک (در نقش کلر) بر اساس زندگی کلر ساخت. کلر زنی بود کور و کر و لال و حتی تصور این وضعیت بهراستی اختناقآور است. اگر اتاقک غواضی و پروانهها (جولین اشنابل) را دیده باشید با وضعیت کموبیش مشابهی آشنایید: سندرم «مرد در بشکه» (man in the barrel) یا سندرم «حبسشده» (locked in) که در آن فرد مبتلا فقط میتواند پلکهایش را باز و بسته کند و مطلقا هیچ حرکت دیگری در هیچ جای بدنش ندارد: نه میتواند حرف بزند، نه میتواند چشمش را بچرخاند و نه میتواند سرانگشتش را تکان دهد. علت این سندرم آسیب به بخش خاصی از ساقهی مغز است.
سندرم اخیر وضعیت بسیار کابوسواری است اما هلن کلر بودن از این هم کابوسوارتر است. هلن کلر بودن مثل رخدادهای پس از مرگ است. ما نمیتوانیم تصورش کنیم. از حیطهی ادراکمان خارج است و فقط وقتی میتوانیم دنیای هلن کلر را درک کنیم که کور و کر و لال باشیم و به احتمال قریب به یقین مانند او توانایی بازگفتن افکار و احساساتمان را هم نخواهیم داشت. هلن کلر شدن یک تجربهی خطیر و اشتباه است چون تقریباً همسان انقطاع مطلق از معنای انسان است.
به عنوان یک پزشک همیشه دغدغهام بوده که بدانم در ذهن یک آلزایمری چه میگذرد. او نزدیکترین عزیزانش را هم نمیشناسد و توانایی انجام امور روزمره را هم از دست میدهد اما همچنان هست و به پیرامونش نگاه میکند. آن چشمهای خیره حاوی کدام نشانه و معنا هستند؟ آیا یک بیمار آلزایمری درکی از زندگی و مرگ دارد؟
هلن کلر بودن، حبس شدن در بشکه، و آلزایمر سه نمونهی تأملبرانگیزند و هرکدام از یک نظر کابوسوارتر از دو تای دیگر است. در هلنکلریسم هیچ درک متعارفی از هستی وجود ندارد. بیایید خودمان را فریب ندهیم که هجده ماه زندگی خانم کلر پیش از ابتلا به بیماری، ذخیرهی لازم را برای ادامهی حیات حسی او فراهم کرده است. یک بچهی یکونیمساله هیچ خاطرهای را در ذهن خود ثبت نمیکند. چهرههای آشنا را میشناسد اما به همان سرعت قابلیت فراموش کردنشان را هم دارد. کمتر کسی هست که از یکونیم سالگیاش خاطرهای داشته باشد و آنها هم که مدعی این امر هستند پیش از اثبات مدعایشان شایستهی روانکاویاند. اما بیایید احتمالهای نادر را کنار بگذاریم. چهقدر محتمل است یک نفر که از میان میلیونها نفر قدرت ثبت خاطره در سن یکونیمسالگی را دارد به یک وضعیت پزشکی بهشدت نادر (کور و کر و لال شدن همزمان) گرفتار شود؟ این بیشتر شبیه یک داستان است و داستان… . باری، هلن کلر بودن چیزی جدا از تجربهی انسانی است. انسان با حواس پنجگانه جهان را تفسیر میکند و هلن کلر جهان را لمس میکند اما از زبان بیبهره است. معنای انسانی فقط در زبان (نسبت دادن نامها به چیزها) شکل میگیرد و کلر از این حیث حامل هیچ معنایی نیست. معنای برآمده از ذهن او متعلق به دنیایی دیگر است. داستان هلن کلر در این نقطه برای من تمام میشود. کتابی که او به کمک آن سالیوان (یک نابغهی بیبدیل دیگر؟) مینویسد راهی به باور من ندارد. من نقش این مترجمِ «هیچ به نوشتار» را اگر شیادانه ندانم، نمونهی شاخصی از بلاهت میدانم. معنای کاتب همواره با تحریف آمیخته است. هر جملهای که به نقل از دیگری مینویسیم معنا را به سمت دلخواهمان میبرد چه رسد که جملهها را بر حسب پسند و خوشایند ذهنی خودمان بیافرینیم. تا حالا در بازی مضحک احضار روح شرکت کردهاید؟ چند نفر انگشتشان را روی نعلبکی یا استکان یا چیزی مثل اینها میگذارند و بعد از چند ثانیه شیء نامبرده روی حروف الفبا حرکت میکند و بر اساس آن، کلمه و جمله ساخته میشود. کیست که در این مضحکه حاضر بوده باشد و نداند که چه تصنعی در چنین فعلی جاریست؟ همه چیز وانمود میشود و معنا جز آن چیز ناخودآگاه مورد توافق جمع نیست. سرآخر همه از این رخداد راضیاند: روح احضار شده است. نسبت آن سالیوان و هلن کلر، چیزی در همین مایههاست اما پدیدهی کلر ارزش قلقلک دادن وجدان خفتهی بشر و نهیب زدن به انسانها برای رضامندی و قدرشناسی را دارد.
پس بیخیالِ توانایی فوقبشری کلر. چه اهمیتی دارد که او واقعا نابغه بود یا نه. مهم این است که ما چهگونه میتوانیم فضای ذهن او را درک کنیم. و نتیجه این است که نمیتوانیم. ما حتی راهی به ذهن خدشهناپذیر یک بیمار اسکیزوفرنیک نداریم همانطور که راهی به ذهن کسی که در اغماست یا یک آلزایمری نخواهیم داشت (سندرم مرد حبسشده حکایتی متفاوت دارد). ما این سوی خط هستیم و آنها آن سوی خط. ما بیرون/درون یکدیگریم. فرقی نمیکند کدام بیرون است و کدام درون چون این یک کیفیت نسبی است. ما برای او بیرونیم و او هم برای ما بیرون است. حائل/ مرز این درون و بیرون چیست؟ آیا کسانی که با یقین از حقیقت بیرون حرف میزنند شایستهی تردیدانگاری نیستند؟
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
قطعیتِ نسبیت.
پس من هم «مرد در بشکه» و «حبسشدهام»…
مرسی دکتر کاظمی…
مبحث جالبی بود دکتر.
تا الان از این دید به قضیه هلن کلر نگاه نکرده بودم.
وقت بهخیر. عبارت پایانیتان اگر معطوف به سوژهای چون هلن کلر باشد، پذیرفتنیست. ولی برداشت من این است که خواستهاید با پرسشی تأکیدی، قطعیتانگاری را به چالش بکشید. اگر برداشت من درست باشد (که به نظرم هست)، باهاتان مخالفم. چرا؟ شما به مسئلهی مورد نظرتان دکارتی (دوئالیستی) نگاه میکنید، نسبیانگاری را در مقابل قطعیتانگاری قرار میدهید و در نهایت هم پرچمتان را به نفع نسبیانگاری بالا میبرید. من نه با نگاه دوئالیستی مشکل دارم و نه با نسبیانگاری. فقط حرفم این است که در برخی جاها میتوان (و باید) با قطعیت از حقیقت بیرون (واقعیت عینی) سخن گفت. کجا؟ اخلاق. اما مگر اخلاق برساختهی ذهن و متأثر از قراردادهای اجتماعی نیست؟ بله، ولی نه همهاش. در واقع برخی از قوانین اخلاقی منشاء انتزاعشان واقعیت عینیست: هر عملی که انجام میدهیم تأثیری و انعکاسی را در بیرون (جامعه) و درون (شخصیتمان) در پی دارد؛ هرچند که نتایجاش محسوس نیست.
—————
پاسخ: تردید ندارم که تو باهوشتر از آنی که متوجه منظورم نشده باشی. اگر لازم است سرراستتر مینویسم: دارم درباره هر تجربه شبیه پسامرگ حرف میزنم؛ جایی که ما هرگز نبودهایم و وقتی باشیم دیگر امکان بازگو کردنش را نداریم . 🙂
محشر بود
سپاس
سلام:چه خوب که با پرداختن به موضوعاتى که تأثیر بسزایى در بالابردن سطح آگاهى خواص بطور کل و عوام بطور محدود دارد،دین خود را به این فضا اداء مى کنید.
آقا جامجم آنلاین تیتر زده: «فیلترینگ سایتهای فاقد مجوز توسط وزارت ارشاد قانونی است» و در بدنهی متن هم نوشته: «از این پس در اجرای ماده ۷ قانون مطبوعات از انتشار سایتها و نشریات الکترونیکی فاقد مجوز جلوگیری و نشانی سایتهای مذکور را جهت مسدودسازی به وزارت ارتباطات ارسال مینماید.»
این وسط قضیهی آدمبرفیها چی میشه؟