یک
خبر مرگ یک آدم سرشناس که میرسد مردم گزارههایی آماده را از پستوی پوسیدهی مغزشان بیرون میکشند: حیف شد… هنوز خیلی جا داشت… ناکام بود… زود بود… قدرش را ندانستیم… چه زود دیر میشود… بیایید با هم مهربان باشیم… و قریب به همه این گزارهها اراجیفاند. در تکتک این گزارهها غفلتی غریب از مرگ خویشتن به عنوان یک رخداد زودرس به چشم میخورد. هر انسانی بر شاخ ذهن خود میایستد و عجیب نیست که مرگ را تنها به عنوان یک اتفاق خارج از ذهن درک میکند. درک مرگ خویشتن ناممکن است اما دستکم میشود کمتر اراجیف گفت.
دو
در یادداشتم بر مرگ ایرج کریمی(منتقد و فیلمساز) چنین نوشتم:
مرگ یک ضرورت زیستشناسانه است. من کمترین تمایلی ندارم که آن را حاوی یک معنای متعالی یا یک جور لطف و مرحمت بدانم و نیز بهشدت اکراه دارم که آن را به رازناکی و افسونی موهوم پیوند بزنم. مرگ یک اتفاق مزخرف ساده است که گاهی جلوی اتفاقهای خوب دیگر را میگیرد. بیشتر ما انسانها به شکلی غریزی از مرگ همنوع متأثر میشویم و برای مرگ عزیزانمان سوگواری میکنیم. اما پایان تن نویسنده، پوزخندی است بر انگارهی مرگ. هنر در ذات خود نهایت کنشمندی انسان برای مبارزه با فناپذیری است، تلاشی نومیدانه برای جاودان شدن. نویسنده زنده خواهد ماند اما فقط تا روزی که خوانده شود.
سه
من از عکسهای یادگاری میترسم. فکر میکنم معنای معوقی دارند که تا مرگ یکی از سوژههای توی قاب خودش را پنهان نگه میدارد. عکس فقط عکس است اما تمام عکسها سرآخر دال بر مرگاند و موذیانه این خصلت را مخفی میکنند.
چهار
این تخم جادویی را از سوپری سر کوچه خریدم (عکس پایین سمت چپ). فروشنده داشت به مادری که میخواست این را برای کودکش بخرد مکانیسم عملش را توضیح میداد. گفت «میگذاریدش در آب و کمکم چیزی از تخم بیرون میزند.» من هم بیدرنگ برای خودم خریدمش. بعید میدانم کودکی پیدا شود که به اندازهی من از این ماسماسک به وجد بیاید. حس غریب و جلوهی چندشناکی دارد. گویی رخنهی دیسمورفیسم است به دنیای بیرون. من ناظر یک تولد مهندسیشدهی هیدروفیل هستم. کدام کودک مثل من پوچی هستی را از دل این زایمان آرام تجربه میکند؟ نه این اسباب بازی نیست اسباب تعقل است.
پنج
در شهر زادگاهم دو شب پیش جنایتی فجیع رخ داد. پسری سی و چند ساله مغز دختر محبوبش رویا را با تفنگ شکاری منفجر کرد و بعد مغز خودش را هم ترکاند. عکسهای این فاجعه چند ساعت بعد در فضای اینترنت منتشر شد و تماشای آنها بهراستی تحملناپذیر بود. پسر، دوست برادرم بود و دیگرانی هم که میشناختندش او را آرام و سربهزیر میدانستند. میتوانم برای واکاوی مرگی چنین دلخراش یک کتاب بنویسم اما… این یادداشت را پای پست اینستاگرمییکی از دوستان سوگوار آن دختر نگونبخت نوشتم:
اولین واکنش به مرگ نامنتظر یک عزیز بهت است. اما حس واقعی و غریب فقدان حضور یک انسان کاملا غیرارادی و مدتی بعد به اطرافیانش دست میدهد. مثل فرو رفتن در سیاهچاله است. لحظه غیرقابلوصفی است. آن لحظه را باید تاب آورد. کارکرد تسلیت فقط تسکین زندگان است اما دهشت این رخداد فراتر از یک مرگ است. خلیل پسر خوشرو و جذاب و مودب دبیرستان ما بود. سال پایینی ما بود. در یکی از شبهای عزاداری محرم به ضرب چاقوی اراذل و اوباش کشته شد. نزدیک به بیست سال قبل. رویا خواهر کوچک خلیل بود.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
و گاهی جلوی اتفاق های بد دیگر را می گیرد.شخصا از مرگ آدم های بد و مضر برای دیگران خوشحال می شم.دست کم ناراحت نمی شم.گاهی مرگ یک نفر موهبتی برای زندگان است.