برسد به کوچهی سام سابق
این نوشته پیشتر در شماره ۵۰۰ مجله فیلم منتشر شده است
رضا کاظمی
قرار بود این نوشته نگاهی باشد به شمارههای ۴ تا ۱۳ مجلهی «فیلم» اما دروغ چرا، من آن موقع دیبدمینی را بهزور تلفظ میکردم و بدیهی است که آن شمارهها را در اختیار ندارم. آرشیو دیویدیهای مجلهی «فیلم» را هم نه کسی به من داد و نه خودم خریدم. از دوستان خواستم مرحمت کنند و فایل پیدیاف آن شمارهها را برای نوشتن این مطلب در اختیارم بگذارند اما باز هم میسر نشد. پس چه باید میکردم؟ خوب که نگاه کنید حتی همین چند جملهی آغازین این نوشته برای نوشتن مطلبی دربارهی تاریخ پانصد شمارهای مجلهی «فیلم» کفایت میکند. چهگونه؟ خب، من سه سال دستیار سردبیر این مجله بودم و آرشیو دیویدیها دقیقاً همان زمانی منتشر شد که من در این پست خدمت میکردم. طبعاً عجیب است که دستیار سردبیر شایستهی گرفتن یک نسخه از آن مجموعهی جذاب نباشد. نیست؟ پاسخش این است که اتفاقاً رمز استمرار و موفقیت مجله همین رویکرد خشک و احساسگریز و نگاه سختگیرانه بوده است. طبعاً به پاسداشت چنین منشی، بخش مادی این موفقیت بزرگ در ژورنالیسم نصیب مدیران مجله میشود و البته خوانندگان و نویسندگان این نشریه (از جمله من من کلهگنده) هم از این موفقیت، بهرهی معنوی میبرند. چه کسی گفته معنویت بد است؟ اما روزی به شما خواهم گفت که مادیت هم چیز بدی نیست.
تفنگت را زمین بگذار
ما کشتهمردهی بازی کودکانه و بیمعنا با واژهها و عباراتیم. سالهاست ترکیب «سه تفنگدار» را برای سه مدیر ماهنامهی «فیلم» به کار میبریم و خودمان را خوش میآید. اما تفنگ یا به کار کشتن میآید یا ابزار دفاع است. تا جایی که من دیده و شناختهام کشتن و خشونت از این سه مدیر برنمیآید و مصداق «نون و القلم»اند. بدیهیست که در بیش از سه دهه فعالیت در یک فضای فرهنگی نامطمئن و پر از سوءتفاهم کسانی هم به درجاتی از مجلهی «فیلم» و گردانندگانش دلخور بودهاند. خود من چه در مقام یک خواننده و چه بعدتر در جایگاه یک همکار و نویسنده هروقت منافعم ایجاب کرده از مجله دلخور شدهام! به نظرم همهی دلخوران یک نکتهی خیلی ساده را نادیده میگیرند. هر مجلهای تابع سیاست گردانندگانش و البته متأثر از سلیقه و نگاه آنهاست. اصلاً مگر پوشش همهی سلیقهها در عمل ممکن است؟ و چرا یک مجلهی خصوصی را باید متولی فرهنگ در معنای فراگیرش دانست و ملزم به پوشش همهی رویکردها و سلیقهها شمرد؟ مجلهی «فیلم» برای من گاهی چیزهای فوقالعادهای داشته و گاهی هم چنگی به دلم نزده. گاهی پرداختنش به یک فیلم یا فیلمساز خاص مطلوب من بوده و گاهی با من (که لابد نقطهی پرگار بشریتام) به تعبیر علما زاویه داشته. در تمام این موارد معیار خوبی و بدی مجله خود من بودهام و هر چیز با سلیقهام نخوانده حتماً مزخرف بوده. مثلاً من عاشق سینمای وحشتم و از بخت خوب من است که سالهاست شهزاد رحمتی (این موجود باسواد نازنین) مسئولیت سینمای جهان مجله را بر دوش دارد و از ارادت همیشگی او به این گونهی سینمایی حظ کردهام. اما این دوست من فیلمهای علمیخیالی را هم دوست دارد و من از این ژانر نسبتاً بیزارم. پس هروقت پروندهای را به فیلمهای ژانر اخیر اختصاص میدهد آه از نهادم برمیآید و هروقت ویر ژانر وحشت میگیردش و از من هم میخواهد که بنویسم، دوست دارم عاشقانه (از نوع برادرانه) در آغوش بگیرمش. حکایت اغلب خوانندگان هم چنین است. مثلاً در تمام این سالها من خودم را کشتهام که مطالبی پربار و پر از فکت بنویسم. اما تمام تلاش عاشقانهی من موجب نشده کسانی که سلیقهشان متمایل به نوع دیگری از نوشتن است، حتی ذرهای به من روی خوش نشان بدهند و یک بار دست مریزاد و خسته نباشید بگویند. اصلاً بودن و نبودنم برایشان فرقی ندارد. اما در مقابل، کسانی هم بودهاند که هرطور شده ایمیلی، تلفنی، چیزی از این حقیر جستهاند یا پیامکی به مجله داده و خوشایندشان را از نوشتههایم ابراز کرده و کلی انرژی مثبت به سویم فرستادهاند. تمام کم و کاستیهای اخلاقی و سوادیام هم باعث نشده این گروه دوم، مهرشان را از من دریغ کنند. میبینید؟ ما در رهیافت به هر پدیدهای همواره زیر سایهی سلیقه قدم میزنیم. ممکن است پدر بزرگوار شما عاشق تاسکباب باشد اما شما غذاهای چرب و سرخشده را دوست بدارید. ممکن است یک نفر بدون اینکه حتی فیلمیاز استنلی کوبریک دیده باشد (بهجز آن صحنهها که به نیت بانو کیدمن از آخرین فیلمش به چشمش خورده) حس کند باید ستایشگر و ارادتمند آن فیلمساز نابغه باشد اما من همهی فیلمهایش را چند بار دیده باشم و کمترین علاقهای به خودش و نگاهش و فیلمهایش نداشته باشم. شما نمیتوانید من را عاشق کوبریک کنید. من حاضرم در این راه جان خودم را بدهم اما او را تحسین نکنم. من هم نمیتوانم از شما خواهش کنم دست از اتلاف وقت و خودفریبی با کمدیرمانتیک بردارید و تریلر و ژانر وحشت را به مثابه بازتاب راستین زندگانی نکبتبار بشر بر کرهی زمین به رسمیت بشناسید (همین حالا مغزم پر از کشتار اخیر پاریس است). سلیقه است دیگر. دنیای ما دنیای زاویههاست. میگویند حتی دو خط موازی هم در بینهایت فضا خمیده میشوند و به هم میرسند. گاهی زاویه ما را از سوژهی (انسان اندیشنده) موازیمان دور میکند و پرتمان میکند توی بغل سوژهای تازه که آن هم اخیراً زاویهدار شده. امیدوارم شانستان در این جابهجایی چندان بد نباشد.
شیر و باد
سالها پیش در عنفوان (چه کلمهی مسخرهای!) جوانی و همزمان با دانشجویی میخواستم توان خودم را در یک کسب وکار آزاد محک بزنم. با کوچکترین داییام که بینهایت با هم صمیمیبودیم کافینت راه انداختیم (آن زمان این کار تازگی داشت و اینترنت بسی زغالیتر از اکنون بود). نیمیاز سرمایه از او و نیمیاز من. پیش از شکلگیری این همکاری، بزرگترها و بعضی از دوستان هشدار دادند که شراکت امر باطلی است چون اگر خوب بود خدا برای خودش شریک میگرفت (حتی یک نفر هم نبود که این جمله را با همین دقت و ترتیب واژهها بلغور نکند)! اما من مثل هر جوان نادانی این پند را دایورت کردم و به همه توضیح میدادم که با هر کسی قرار نیست شریک شوم. این عزیزترین داییام است و از برادر به هم نزدیکتریم. بدبختانه آن پندها راست بود و این من بودم که اباطیل بلغور میکردم! آن تجربهی شخصی و مرور همهی تجربههای شراکت در دور و نزدیک سرزمینم، باعث میشود از شراکت طولانی گردانندگان مجله (سه مرد بیتفنگ) حیرت کنم. گاهی مثل بسیاری از آنها که مجلهی «فیلم» را دوست ندارند حسودیام میشود و حرص میخورم که چرا آنها بله و امثال ما نه. گاهی هم مثل بچهی آدم فکر میکنم و درس میگیرم. روایت شکلگیری این شراکت را گردانندگان مجله در گفتوگوهایشان با نشریات دیگر به تفصیل گفتهاند و با هزار بار مرور آن روایتها هم نمیشود راز این موفقیت ستایشبرانگیز را کشف کرد. اما من که چند صباحی در بطن و متن داستان بودهام بهخوبی میدانم دلیل استمرار این شراکت که محصولش یک روند فرهنگی پربار به لحاظ مادی و معنوی بوده چیست. بگذارید واقعیتی را بگویم که احتمالاً تصور شیرین و معصومانهی شما را مخدوش میکند اما شاید تلنگری باشد برای رو آوردن به واقعنگری. اجازه میدهید؟ راز این است: برخلاف تصور رایج، سه مرد اصلی مجلهی «فیلم» با هم دوست صمیمینیستند و بلکه در بسیاری از موارد ارتباطشان با یکدیگر و با بسیاری از همکارانشان بسیار جدی و تشریفاتی و خشک است. در تمام این سالها خوانندگان مشتاقی بودهاند که با شور و هیجان خود را به دفتر مجله رساندهاند (گاهی از شهرهای خیلی دور) و از برخورد نسبتاً جدی و عاری از هیجان آدم محبوبشان، حیرت کرده و گاه آزرده شدهاند. ما در فرهنگی سرشار از دورویی و دروغ و فریب زندگی میکنیم. بیهوده قربانصدقهی هم میرویم در حالی که واقعاً همدیگر را دوست نداریم (یا لااقل نه آنقدرها!). دوست داریم دیگران همیشه ما را مثل یک آشنای دیرین در آغوش بگیرند و از زیارتمان ابراز خوشبختی (یا دستکم خوشوقتی) کنند و با این منش، ناخواسته دچار یک اختلال شخصیت مرزی (borderline) شدهایم. میتوانیم به آنی از کسی که تا دو دقیقه پیش دورادور میپرستیدیمش متنفر شویم یا برعکس… . بله این سه مرد، گاهی با هم چالش و اختلاف نظر جدی دارند و ساعتها سر یک موضوع بحث میکنند و نتیجه نمیگیرند. زیاد پیش میآید که در گفتوگو لحنشان تند میشود و گاهی ولوم صدایشان از حد معمول بالاتر میرود. حتی گاهی از یکدیگر میرنجند و مدتی با هم سرسنگین میشوند اما در نهایت برای حل مشکلاتشان به راهکاری پناه میبرند که از روز نخست در نظر گرفتهاند: تحمل و مدارا و احترام به رأی اکثریت. بارها دیدهام یکی از این سه از فلان نوشته یا بهمان روی جلد یا بیسار رویکرد چندان راضی نبوده اما به احترام رأی مثبت دو نفر دیگر سکوت کرده و به قول خودشان کشتی به راهش ادامه داده است. البته موارد کلانی هم هست که حق رأی نهایی با یک نفر است. دلیل استمرار این همکاری چیزی جز همین رویکرد حرفهای نیست. وقتی فاصلهای منطقی با همکارانت داشته باشی و پس از صرف نیم استکان چای دیشلمه، مادرانتان با یکدیگر همشیره نشوند و بتوانید اعتراض و انتقادتان را بیرودربایستی و جدی طرح کنید، حتماً نتیجه درخشانتر خواهد بود.
اما آن تکه از پازل موفقیت که نباید نادیده بماند، تقسیم اصولی کار بر مبنای روحیه و تخصص و دانش است. یکی فیلمبینتر است و با اصول نگارش آشناتر، دیگری واقعبینتر است و میتواند چند گام بعد را بهتر پیشبینی کند و همیشه سود و زیان را در ترازو میگذارد و تصمیم میگیرد، و آن دیگری با رویکرد حرفهای و شکیبایی و حسن خلقش مهمترین عامل تعامل مجله با دنیای بیرون است. کمطاقتی این را صبر آن یکی جبران میکند، خستگی او را شادابی این یکی، و… . حتماً در فیزیک خواندهاید که تعادل نتیجهی برهمکنش نیروهای متضاد است. اگر من و شما و یک نفر سوم هر سه در یک جهت ارابهای (به کشتی که زورمان نمیرسد) را هل بدهیم خیلی زود راه میافتد و زود هم کنترلش را از دست میدهیم. اما تعبیر من دربارهی مجلهی «فیلم» پیش رفتن نیست. به گمانم مجله از همان آغاز در ترازی ایستاد که نیازی به پس و پیش رفتن نداشت و فقط کافی بود همان نقطه را سفت بچسبد. دستاورد مهم این توازن نیروها، ماندن در حوالی همان گرانیگاه روز نخست است. برخلاف تصور فانتزیک و ایدهآلیستی ما انسانها، هیچ روندی را نمیتوان در ساحت عملگرایی و واقعنگری تا بینهایت اعتلا داد. گاهی سفت ایستادن در یک نقطه و مراقبت از کلاه و شال و سایر تشکیلات در دل یک گردباد آشوبناک، بزرگترین هنر است. خوش به حال آنها که در این سرزمین بالاتر رفتهاند اما با مغز زمین نخوردهاند. من که سراغ ندارم.
باز از آن کوچه گذشتم
میتوانم برای قضاوت، از تمام خاطرههای خوب و بدم فاصله بگیرم. این را بهسختی از زندگانی آموختهام و همیشه از دیدن انبوه انسانهای کینهتوز و کینهورز وحشت میکنم. مجلهی «فیلم» را با فاصله میبینم نه از متن و بطن حضورم در آن. به قول دوست خوبم «از اینجایی که من هستم، تمام شهر معلومه.». خوب که نگاه میکنم مجلهی «فیلم» تکهای از زندگیام است و من هرگز نتوانستهام آن را بتراشم و دور بیندازم. شاید درگیریهای روزمره زندگی باعث شود کمتر از قبل بخوانمش و برایش بنویسم اما حتی یک روز هم نیست که به آن فکر نکنم، شده برای چند ثانیه؛ به نوشتههایی که میتوانستم بنویسم و ننوشتم؛ به نوشتههایی که شاید در آینده بنویسم. مجلهی «فیلم» کمنوسان است و هرگز از نویسندهی مثالی و مطلب عالی، خالی نبوده. زمانه عوض شده. آدمها کمتر مطالعه میکنند و کمتر کسی دنبال چیزهای جدی است. مخاطبان قدیمیهم بیرحمانه گذشتهبازند و به شکلی دافعهآمیز از جوانها خوششان نمیآید. برایشان تحملناپذیر است که یک جوان سوادش بیشتر از آنها باشد و بهتر از آنها هنر را درک کند. جوانها هم که به هیچ وجه چشم دیدن همنسلهای موفقتر از خود را ندارند. این حسد محصول فقر اخلاقی و فرهنگی است.
… اگر بخواهم فقط یک حسن برای مجلهی «فیلم» بشمرم، ماهیت آرشیویاش در تمام سالهای فعالیتش است. مشخصات تمام فیلمهای سینمای پس از انقلاب ایران و آمارهای مربوط به این سینما به همراه حواشی و اخبار و بازخوردها و نقد و نظرها، فقط و فقط در آرشیو مجلهی «فیلم» غنای قابل توجهی دارد و بقیه (بهخصوص بانکهای اطلاعاتی اینترنتی) حالا حالاها باید از آن رونویسی کنند. در سرزمینی که آرشیوسازی کمترین اهمیتی ندارد و ادارهی امور (حتی بسیاری از امور کلان) فقط صرف گذر عافیتآمیز و بیخاصیت از امروز به فردا میشود، این اتفاق بسیار بزرگی است. من هنوز هر وقت دلم هوای خیابانهای تهران دههی ۱۳۵۰ میکند، چیزی جز چند نما از کندو و تنگنا و بیقرار و برادرکشی و در امتداد شب و چند فیلم دیگر دستم را نمیگیرد. هنوز هم سینمای ما مختصات زندگی این دوران را ثبت نمیکند. کارش دروغبافی است. مرور مجلهی «فیلم» به سبب استمرارش مرور گوشهای از تاریخ ایران پس از انقلاب است. شاید گفتنش خوب نباشد اما به گمانم درست است: نمیدانم مجلهی «فیلم» تا چه زمانی منتشر خواهد شد. هیچ چیز بر سیارهی زمین جاودانه نیست. چند وقت پیش از کنار مجله میگذشتم. مدتی نسبتاً طولانیست که پا به ساختمان مجله نگذاشتهام. نزدیک به دو سال شده. دیدم اسم کوچهی سام را عوض کردهاند و حالا شده سام سابق. حالم گرفته شد.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
از جایگاهِ یک ناظر بیطرف نوشتید و حبّوبغض را گذاشتید کنار. سخت است که بشود، امّا شده دیگه!
صراحت و صداقت تان در این نوشته ستودنی است؛ به ویژه آنجایی که بی تعارف به خصایص اخلاقی، فقر فرهنگی و تفاوت سلیقه ها اشاره می کنید. برای نمونه در همین مورد تفاوت سلیقه ها، من اگر جای شما بودم، به جای کوبریک، در مورد هانکه اینطور می نوشتم :
((شما نمیتوانید من را عاشق هانکه کنید. من حاضرم در این راه جان خودم را بدهم اما او را تحسین نکنم)).