اما من در انتظار توام. تو باید بیایی، چون پایان خوب قصههایی. مگر قرارمان همین نیست؟ که ما بازیگران خوب و مطیع کارگردان این نمایش باشیم و دلمان به صدای پای تو خوش باشد که از میان تماشائیان برآیی و چیدمان این نمایش فرسوده را به هم بریزی… پس چرا اندازهی یک خواب دلمان خوش نیست؟
این از آن دلتنگیهای پربغض و گلایه است… این از آن روزهای تلخ چشمبهراهی است…
تا خاک سرد مرگ
تا لحظهای که بیایی
از پشت شیشههای سالن انتظار
چمدانها هلکهلک
روی فرصت معلق سفر
سوهان میکشند
و شاخهشاخه پرنده
بیپرواز
«مسافران محترم پرواز شمارهی ۴۵۹ …»
هواپیمایی به زمین نشست…
دینگ دینگ
هواپیمایی به آسمان پرید…
دینگ دینگ…
دلی دق کرد
دینگ دینگ…
مردی مرد
دینگ دینگ…
نقابی فروافتاد…
دینگ دینگ…
خشمیخروشید…
دینگ دینگ…
و این نمایش کشدار را همینطور ادامه بده
تا آسمانی که در مشت من است
تا پرندههایی که در زمستان میمیرند…
تا خاک سرد مرگ
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
ای وای این شعر به این زیبائی ، به این زیبائی با چنین عکس لطیفی اما چرا تلخ ؟ چقدر دلم گرفت ولی دوست دارم هی بخوانمش !
من هم چیزی راجع به دلتنگی نوشته ام اینبار.
…..درود
این شعر حتما میره جزء شعرهای مورد علاقه ام در دفتر مورد علاقه ام که قراره برای تمام عمر با من باشه !
——————-
پاسخ: باعث افتخار منه. ممنون
هی می خوانمش!
——————–
پاسخ: من هم. خیلی دوستش دارم. ممنون