(حالا که سینما کارکرد و معنایش را از دست داده) شاید برای کمسنوسالترها جالب باشد بدانند که در روزگار کودکی ما در دهه شصت سینما چه تفاوتی با امروز داشت. آن زمان تخمه شکستن یک امر کاملا بدیهی و معمول بود. آخر هر سانس کارکنان سینما باید کیسه کیسه پوست تخمه آفتابگردان را از روی زمین جمع میکردند و همین فاصله بین دو سانس را زیادتر از امروز میکرد.
آن روزها میشد وسط فیلم یا حتی اواخر فیلم توی سالن بروی و تا هر وقت دلت میخواست، حتی برای دو سه سانس دیگر، توی سالن بمانی. زیاد پیش میآمد که از وسط یا حتی از ده دقیقه آخر فیلم را میدیدیم و بعد منتظر میماندیم تا سانس بعد شروع شود و فیلم را تا همان نقطه دنبال میکردیم! گاهی هم بیشتر میماندیم! تاریکی بود و لذت خواب و …
گواهی میدهم که در دهه شصت سیگار کشیدن در سینما مجاز بود و افراد سیگاری برای رعایت حال دیگران به ردیفهای انتهایی یا گاهی جلوتر میرفتند. بازتماشای چنین صحنههایی در فیلمیمثل سینماپارادیزو برای امثال من تجدید خاطره با روزگاری طلایی بود.
ساندویچ تخممرغ پخته و کالباس دو جزء لاینفک بوفههای سینما بودند، با طعمیکه هنوز از یاد بچههای آن روزها نرفته.
سوت و کف و جیغ یکی از آداب همیشگی تماشای فیلم بود. خیلی بیشتر از امروز. از فیلمهای ایرانی با بازی جمشید آریا (هاشمپور) و مجید مظفری و… تا وسترنهای اسپاگتی و فیلمهای سامورایی مثل سایهی شوگان و فیلمهای شدیدا بنجلی مثل صادقخان و… .
فحاشی و استفاده از کلمات رکیک برای جلب توجه در تاریکی سالن هم بسیار طبیعی مینمود. هنوز لیزر پوینتر به مصرف عام نرسیده بود.
استفاده از تیرکمان مگسی یا پرتاب گلولههای کاغذی با لوله خودکار بیک، سرگرمیرایج نوجوانان تخس بود که بیوقفه پس کلهی تماشاگران ردیفهای جلویی را نشانه میگرفتند. شخصا اصابت قلوه سنگ را هم پس کلهام تجربه کردم! و پرتاب ظرف بستنی لیوانی با تهماندهاش یا هر زباله دیگر از طبقه دوم بر سر تماشاگران سالن اصلی هم تفریح سالم مهیجی بود!
پشتی برخی از صندلیها خراب بود و هیچکس هم برای تعمیرشان کاری نمیکرد. کسانی که وسط فیلم وارد سالن میشدند با راهنمایی چراغ قوهی متصدی سالن، به صندلی خالی مورد نظر هدایت میشدند اما غالبا ورود ناگهانی به تاریکی سالن باعث کوری موقت فرد مذکور میشد و او با حالتی رقتآمیز خود را به محل نشستن میرساند که موقعیتهای خندهدار پرشماری را خلق میکرد. اگر از شوربختی صندلی خراب نصیب این نورسیده در تاریکی میشد، تکیه دادن همان و بالا رفتن لنگها در هوا همان و … صحنهای بهغایت جفنگ و صدالبته ریسهآور. یادش بهخیر چه ریسهای میرفتیم با دیدن این صحنهها.
و این هم یک خاطره از انبوه خاطرات جذاب سینما رفتنم:
یک خاطره: با دوست آن روزهایم پیام برای دیدن ارزش قدرت به سینما رفته بودیم. نه سالم بود. یک وسترن اسپاگتی جانانه بود. هنوز هم عاشق وسترن اسپاگتیام. سانس اول را دیدیم و از بس خوشمان آمد گفتیم سانس بعد را هم بنشینیم. وسطهای سانس دوم سر یکی از صحنههای تیراندازی و سوارکاری از بس هیجانزده شدم همزمان با صدای شیههی اسبها من هم صدای شیهه درآوردم و این کار را چند بار تکرار کردم. پیرمرد کنترلچی با چراغ قوهاش آمد سمت صندلی ما و گفت: «شما دوتا لشتونو ببرید بیرون!» و ما هم چارهای جز اطاعت نداشتیم. پیرمرد با متانت و آرامیتا در خروجی مشایعتمان کرد و آنجا بود که چند تا پسگردنی و لگد جانانه نثار دوستم پیام کرد. من خوشبختانه قسر در رفتم ولی طفلک پیام بابت کار نکرده کتک مفصلی خورد. یادش بخیر!?
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز