ذهنم از تصویر خالی است
انگشتانم از واژه
دور میافتم
قفس به قفس
در عطر خوب کاغذ
ردیف به ردیف این کتابخانهی کوچک
در عطش بیرحم تیر
تا رد زخمیکه روی سینهات بود
باد بیجان تابستان
افتاده به جان این صنوبر پیر
تند تند
ورق میزند
تا جمله جمله شعر بریزد
بر زخم روزهای سوخته
از عکس چشمهای مهربان پدر
تا آغوش بی مادر
اینها را که شاعرانه هم نیستند
من عاشقانه بر باد دادهام…
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
عالی بود.می دونی رضا،این اولین شعرت بود که من باهاش ارتباط گرفتم.
«ذهنم از تصویر خالی است
انگشتانم از واژه
دور میافتم
قفس به قفس
در عطر خوب کاغذ
ردیف به ردیف این کتابخانهی کوچک
در عطش بیرحم تیر
تا رد زخمی که روی سینهات بود..»
—————–
پاسخ: ممنون. ولی وقت بدی با شعرم ارتباط برقرار کردی. برای اینکه بهشدت از دستت عصبانیام 🙂
با هم حرف می زنیم و قضیه رو حل می کنیم.(لبخند)
رضا رضا چرا هر چه این روزها میخوانم آتش به دلم میزند ، چرا؟ و این شعر ناب تو هم چه شیرین میسوزاند….. یاد بی جان تابستان………
در این روزهای داغ شعرتان چسبید…
سلام بر جناب کاظمی و همه ی دوستان
آقا چقدر قشنگ بود این شعرتون! دم شما گرم:-)