شعر: می‌سوزم و می‌سازم…

ذهنم از تصویر خالی است

انگشتانم از واژه

دور می‌افتم

قفس به قفس

در عطر خوب کاغذ

ردیف به ردیف این کتابخانه‌ی کوچک

در عطش بی‌رحم تیر

تا رد زخمی‌که روی سینه‌ات بود

باد بی‌جان تابستان

افتاده به جان این صنوبر پیر

تند تند

ورق می‌زند

تا جمله جمله شعر بریزد

بر زخم روزهای سوخته

از عکس چشم‌های‌ مهربان پدر

تا آغوش بی‌ مادر

این‌ها را که شاعرانه هم نیستند

من عاشقانه بر باد داده‌ام…

 

5 thoughts on “شعر: می‌سوزم و می‌سازم…

  1. عالی بود.می دونی رضا،این اولین شعرت بود که من باهاش ارتباط گرفتم.
    «ذهنم از تصویر خالی است
    انگشتانم از واژه
    دور می‌افتم
    قفس به قفس
    در عطر خوب کاغذ
    ردیف به ردیف این کتابخانه‌ی کوچک
    در عطش بی‌رحم تیر
    تا رد زخمی که روی سینه‌ات بود..»
    —————–
    پاسخ: ممنون. ولی وقت بدی با شعرم ارتباط برقرار کردی. برای این‌که به‌شدت از دستت عصبانی‌ام 🙂

  2. رضا رضا چرا هر چه این روزها میخوانم آتش به دلم میزند ، چرا؟ و این شعر ناب تو هم چه شیرین میسوزاند….. یاد بی جان تابستان………

Comments are closed.