میگفت بدشانسترین آدم دنیاست. جریان اخراج شدنش از دانشگاه را اینطوری تعریف کرد که سر خواندن یکی از اشعار حضرت حافظ در کلاس ادبیات یک جای نابهجایی سکسکهاش میگیرد و کلاس میزند زیر خنده و استاد هم که خانم بوده حرف کلفتی بارش میکند که چرا به مفاخر ملی ما توهین میکنی و این رفیق ما هم نمیتواند طاقت بیاورد و یک حرف نامربوطی میزند و خلاصه درگیری بالا میگیرد و کمیتهی انضباطی دانشگاه هم به علت تکرار تخلف عذرش را میخواهند. حالا خلاف قبلیاش چی بوده، آن یکی هم دستکمیاز این یکی ندارد. یک بار که دچار اسهال و شکمپیچهی شدید بوده و واقعا طاقت ایستادن در صف توالت را نداشته میبیند که طرف خانمها خلوت است و میرود آنجا قضای حاجت میکند و چنان بلبشویی به پا میشود که تا چند روز دور و بر دانشگاه آفتابی نمیشود و حتی وقتی از دکتر متخصص مورد اعتماد گواهی میآورد که این چند روز اخیر اسهال خونی آمیبی داشته و واقعا حالش مساعد نبوده افاقه نمیکند و سرآخر با پادرمیانی یکی از برادران از او تعهد میگیرند که این حرکات منافی عفت عمومیرا حتی یک بار دیگر هم نباید تکرار کند.
دلسوخته بود طفلک. میگفت در بدشانسی رودست ندارد. یک بار که با دوستانش به پیکنیک در جنگل رفته بود و برای کار خیر به پشت بوتهای خزیده بود ناگهان یک فروند گربهی وحشی آفتابی میشود و خسران جبرانناپذیری به بار میآورد. میگفت از نحسی قدم همان گربهی وحشی بود که نامزد یکسالهاش نازنین را از دست داد. چون نگو که یکی از پرستاران بیمارستانی که دوستمان را به آنجا برده بودند دخترخالهی نازنین بود و یک کلاغ را چهل کلاغ کرده بود و گذاشته بود توی دامنش.
میگفت البته خیلی ناشکر نیست. از وقتی توی اینترنت کاریکاتوری دیده که در آن یک گرگ کلهاش توی تله گیر کرده، به این نتیجه رسیده که همیشه بدتر از این هم ممکن است و نباید زیاد مته به خشخاش بگذارد. ولی اضافه میکرد که هر کاری میکند نمیتواند این موضوع را بپذیرد که توی این سنوسال هم برای رفتن به اتاق آقاجانش در بزند. میگفت از بیرون آمده بودم و عجله داشتم و گیرم من یادم رفته باشد دقالباب کنم آقاجون من سنی ازش رفته. هفتاد سالشه لامصب. و زد زیر گریه. پدرش چند روزی بود از خانه بیرونش کرده بود و بعد چند سال یادش آمده بود پسرخالهای هم دارد. آمده بود خانهی ما و همهی اینها را تعریف کرد.
عادت ندارم به گریه و بدبختی کسی بخندم ولی وقتی دیوان حافظ را باز کرد و آن شعر کذایی را آورد و سر همان بیت کذایی «گفتم این جام جهانبین…» بغضش دوباره ترکید. من هم خندهام گرفت. ناگهان جدی شد و گفت: ببین! هیچکدومتون جنبه ندارین.
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
ببخشید…انگار من هم جنبه ندارم.خیلی خندیدم.
————
پاسخ: چه خوب. خنده خیلی خوب میباشد
احتمالا این دوست گرام زیادی خوش شانس بوده و من هم در خوش شانس بودن با ایشون هم ردیف هستم.
————–
پاسخ: چقد خوشذوقی شما دوست من. به قول دوستان غربیمون: یو گات د پوینت.
به دوست تون بگید اون گرگی که سرش توی تله گیر کرده بود و … اومد این جا و شخصن کامنت گذاشت و گفت که کجاشو دیدی رفیق … !!!
————–
پاسخ: بهش میگم (به یاد سکانس درخشان دوئل کلامی برادرکشی ایرج قادری)
از مقالات آنچنانی تا اسهال خونی آمیبی…
به کجا داریم می رویم دکتر جان
——————
پاسخ: من را زیاد جدی گرفتی برادر. من آدم حقیر و مبتذلی هستم. زنده باشی
یک ماهی هست که میام ومیرم.ولی قسمت نمی شدنظر بزارم واظهار فضل کنم…یه با هم خواستم برای فاز تاخیری به مناسبت اسم بردن از یگانه اسطوره پرده نقره ای اقای جایزه بگیر نظر بزارم که ما رو نطلبیدید وقسمت نشد.
این بار هم مثه همیشه با خوندن مطلبتون سر کیف اومدم.
اما برای خاطره کلاس ادبیات و حافط من هم یه خاطره خطرناکتری از اخراج دوستم از دانشگاه داشتم.
به جرم توهین به مقدسات ویکی دوتا خرده پرونده با بهشت دانشگاه (این بهشت رو جدی نمی گیرید.می دونم) خداحافظی کرد.
من هم الان باید از شما موقتا خداحافظی کنم.
——————–
پاسخ: بیقسمتی از ما بود برادر. اصلا شوخی توی این دنیا نداریم. همهش ریشه در واقعیت داره. من به دوستام هم همیشه تذکر میدم که شوخیهاشون رو کاملا جدی میگیرم و مراقب باشن. این یه بحث خیلی مهم روانشناسانه است و بهزودی درباره اش مطلبی خواهم نوشت.
خیلی چسبید ، فکر می کنم من هم از جنس آن شخص بدشانس باشم !
برادرجان وقت داری یه نگاهی به وبلاگ من باندازی ؟
ببین اینی که من نوشتم داستانه فیلم نامست چیه؟ خودش میاد منم مینویسم خودمم نمیدونم چیه!
—————
پاسخ: ممنون خواهر جان. بنویس مهم نیست قصهس یا فیلمنامه. بنویس تا خودت یه جایی متوجه شی که درست نوشتی.
سلام.احتمالا این بنده خدا محسن نامجو نیس؟آخه یه جورایی سکسه اش می گیره سر خوندن شعر خواجو کرمانی…کوکوی دوشب مانده هم اسها میاره و هم سکسکه!
کاش من هم بدشانس بودم حداقل…
—————
پاسخ: ای وای خاک عالم. چرا آخه؟
ببین من خیلی جهان سومی ام!چکار کنم به نظرت……….یعنی بی جنبه ام.بعدا میگم
راستش الآن بد جوری هنگ کردم . سوابق فرهنگی شما را آقای رضا ! خواندم کلن سرم خورد به تاق به همین دلیل جنبه که سهله احساسم ذوب شد چه برسه به این که به خوام در مورد تصویر چیزی بگویم . از افتخاراتم دوستی با شما است . ای ول به خودم که در بین دریایی از وبلاگ های جور و واجور شما را کشف کردم . گلید خیلی زیاد.