به بهانه خنداننده‌ برتر

برنامه «خندوانه» شاید برای خیلی‌ها جذاب و فوق‌العاده و درخشان باشد اما به من حس خیلی ناخوشایندی می‌دهد. گریم سنگینی است بر چهره‌‌ای آبله‌رو. مایل نیستم در این باره توضیح بیش‌تری بدهم اما مسابقه «خنداننده برتر» را خیلی دقیق و جدی دنبال کرده‌ام و می‌خواهم چند خطی درباره‌ برداشتم بنویسم.

– بهترین معادل پارسی استندآپ کمدی، کمدی سرپایی است. اصلا مجاز نیستیم کمدی این واژه جهان‌گیر و دوست‌داشتنی را ترجمه کنیم.

– استندآپ کمدی در خاستگاهش یعنی کشورهای غربی با کلام بی‌محابا و البته رکیک معنا می‌‌پذیرد. تلاشی است برای فروریختن نقاب دروغین مدنیت و تشخص. راه می‌برد به پنهان‌ترین گوشه‌های نامطبوع روان و رفتار آدمیزاد. هدفش بیش از این‌که یک نقد اجتماعی باشد نقد کثافات درونی انسان‌هاست. با چارچوب مطلوب تلویزیون رسمی‌ایران، اصلاْ استندآپ کمدی نمی‌تواند شکل بگیرد. شوخی‌های رکیک اما به‌واقع ناگوار و تلخی که در شبکه‌های مجازی دست‌به‌دست می‌شوند، بارها به گوهر  استندآپ کمدی نزدیک‌ترند. 

– استندآپ کمدی را کسی باید اجرا کند که خودش حاوی یک جهان‌بینی و نگرش خاص و جذاب باشد. همه کمدین‌های محبوب این گونه‌ی کمدی، خودشان نویسنده‌ی متن‌های‌شان هستند. خندوانه به‌‌درستی نشان داد که صرف بازیگر بودن کم‌ترین حقانیتی برای اجرای استندآپ کمدی خلق نمی‌کند و اغلب به فاجعه می‌انجامد.

– خاطره‌گویی یکی از راهکارهای محبوب استندآپ کمدی است اما نه خاطره‌ی خام که با زمختی تمام روایت شود. خاطره باید دراماتیزه شود. باید همه جور ترفندی برای جذاب‌تر شدنش به کار بسته شود. باید به صورت یک متن با زمان‌بندی و فراز و فرود حساب‌شده درآید. جز این مهملی بیش نخواهد بود!

– بازیگری که توانایی طراحی و نوشتن کمدی ندارد باید از کسی که این هنر را دارد کمک بگیرد. یا باید رفیق نویسنده‌ای داشته باشد که سرش به تنش بیارزد یا باید سر کیسه را شل و کسی را برای این کار استخدام کند.

– خنده گرفتن از تماشاگر یک هنر است. نیاز به طراحی و مهندسی دارد. روند بسیار منطقی و پیچیده‌ای دارد. فرمول‌های ساده و پیشرفته‌ متنوعی برای خنداندن وجود دارد. گاهی بعضی فرمول‌ها جواب نمی‌دهند و به‌سرعت باید جای‌گزین‌شان را رو کرد. کمدین باید انعطاف بالایی داشته باشد و اگر جواب نگرفت سریع سوییچ کند روی یک فاز دیگر نه این‌که مثل بارکش گیرپاچ کند. به‌صرف جنگولک‌ و کج‌و‌لوچ‌بازی نمی‌شود همگان را خنداند. این فرمول فقط برای بیماران مبتلا به اوتیسم و کودکان و نوجوانان جواب می‌دهد. گاهی موفق‌ترین کمدین‌های ما از همین نکته به‌ظاهر بدیهی غافل‌اند.

– زمان‌بندی یا تایمینگ مهم‌ترین نکته در کمدی مبتنی بر کلام است. این ویژگی با به شکل ذاتی در کسی هست یا باید تلاش کند و آن را بیاموزد. زیاد پیش می‌آید که یک شوخی خوب با زمان‌بندی ناشیانه و گاه نابخردانه‌ کاملا بر باد می‌رود. 

– آلوده کردن چنین مسابقه‌ای به انواع و اقسام یارکشی‌های جنسیتی، سیاسی، گروهی و قومی‌چه از سوی کمدین‌ها و از سوی هواداران‌شان (هوادار یعنی چه؟ مگر صحبت از ورزش است؟) دقیقا همان اتفاق بدی است که نباید می‌افتاد و افتاد. ما بارها و بارها ثابت کرده‌ایم که از نظر فرهنگی بسیار واپس‌مانده و درب‌وداغانیم. این بار هم ثابت کردیم. ما چطوریم؟ عاااااااااالی. شکاف طبقاتی به کنار، شکاف اجتماعی و سیاسی بدجور ما را دشمن هم کرده. درود بر سیاست‌ورزان ناعزیزی که این دستاوردشان است.

– کمدی ابزار کارآمدی است برای خدشه انداختن بر تنزه دروغین آدم‌ها. اما در این فضای بسته خفقان‌زا امکان چندانی برای تحقق کمدی واقعی نیست. آن را جای دیگری باید جست.

در انتظار بازبینی (۱)

(بخشی از نمایش‌نامه‌ی تخت‌حوضی خر در چمن نوشته‌ی رضا کاظمی)

عمه‌: پس این گروه بازبینی کی تشریفشونو میارن؟

میرزا: منظورتان لششانه؟

عمه: همون.

میرزا: دیگه الانه که بیارن.

جاهل: ببخشید بازبینی دیگه چیه؟

میرزا: یعنی بیان کارمان را ببینند و تایید کنند.

جاهل: خب این که اسمش می‌شه دیدن، نه بازبینی.

میرزا: چی می‌گی تو؟ درست بگو ببینم.

جاهل: می‌گم اگه یه چیزی رو واسه اولین بار ببینی خوب دیدی دیگه. اگه دوباره ببینی می‌گن باز دیدی. اینا چه طوری همون دفعه‌ی اول می‌خوان باز ببینن؟

شاهین: خب اصلاً چی رو می‌خوان بازبینی کنن؟

میرزا: کار ما رَ دیگه.

شاهین: ما که کاری آماده نکرده‌ایم.

میرزا: راست می‌گی‌یا مهندس. خاک بر سرمان شد.

عمه: ای بابا. حرص نخور میرزا. همین الان یه چند تا تمرین می‌کنیم تا اینا بیان.

لال جلو می‌آید و شست (به نشانه تایید) نشان می‌دهد.

عمه: اینو از جلو چشمم دور کنین دیگه دارم کفری می‌شم.

شاهین: خب حالا چه کار کنیم؟

عمه: کی می‌تونه شعبده‌بازی کنه؟

میرزا: شلبله بازی دیگه چیه؟

عمه: همون تردستی دیگه.

جاهل: منظورشون دست به آبه. خب این که راه دسته عمه‌خانم.

عمه (با عصبانیت): نه… نه… (آرام می‌شود) اصن بذارین نشونتون بدم.

ریقو ناگهان از خواب بیدار می‌شود (هیجان‌زده): منم می‌خوام ببینم. منم می‌خوام ببینم.

میرزا: چی رَ می‌خوای ببینی؟

ریقو: وا. میرزا همه‌چی رو که نمی‌شه گفت.

جاهل: بله. بعضی چیزا رو باید شهود کرد.

عمه: خفه بمیرید لطفاً. این دستمال رو می‌بینین؟ (دستمالی از جیبش درمی‌آورد)

جمع: بله.

عمه: خب من الان اینو براتون غیب می‌کنم. به این کار می‌گن تردستی.

جاهل: خب منم همینو عرض کردم دیگه که وقتی می‌ریم دست به آب با دستمال خودمونو…

عمه حرفش را قطع می‌کند (با عصبانیت): می‌شه شما افاضه نفرمایی؟ تهوع‌آوره واقعاً… خب این دستمالو ببینید.

و بعد دستمال را غیب می‌کند.

همه: واااااااای.

عمه: حالا کی می‌تونه این کارو انجام بده؟

ریقو: من …. من…

عمه دستمال را به او می‌دهد و ریقو تلاشی مذبوحانه می‌کند.

جاهل: اجزه بدین ما هم یه ترای (try ) بکنیم.

عمه: اوه… اوه اینو… دستمالو بده بهش ریقو جان.

جاهل هم موفق نمی‌شود.

جاهل (کلافه شده) : دستمال واسه این قرتی‌بازیا نیست که. (بعد لنگ خودش را می‌چرخاند و ادامه می‌دهد) ولی چه عطر خوبی داره به از شما نباشه عمه‌خانوم.

عمه: ممنون. میرزا تو نمی‌خوای ترای کنی؟

میرزا: عمه جان من را از این کارها معذور بفرمایید. من در کار مستراح رفتن خودم هم مانده‌ام.

ریقو: بی‌اختیاری داشتن در دوران مهد کودک.

میرزا: ای بی‌تربیت.

عمه: بله یادش بخیر. خوب یادمه. اخراج کردن میرزا رو. طفلک (خنده‌ی بچه‌ها) حیوونک (خنده‌ی بچه‌ها)… حیوون بیچاره‌ی زبون‌بسته ( قهقه‌ی بچه‌ها) حیوون مفلوکِ …

میرزا (با فریاد حرف‌شان را قطع می‌کند): د بسه دیگه عمه جان. من طاقت این همه لطفو ندارم. ( رو به بچه‌ها) ولی دماری از روزگار شما درآرم.

شاهین: خب عمه‌خانم. می‌شه تریک این بازی رو یادمون بدین؟

عمه: تریکو خوب اومدی. (با بی‌تفاوتی) نه نمی‌شه. این غلطا به شما نیومده. جفتک چهارپشتو که همه بلدین ایشالا؟

میرزا: بله. این‌ها در جفتک زدن ید طولایی دارن.

عمه: جفتکو که با ید نمی‌زنن. باید بگی پای طولایی دارن. خب پسرک ریقوی من. تو جفتک چهارپشت بلدی؟

ریقو: نه تنها بلدم که خیلی هم دوست می‌دارم.

عمه: پس لطفاً برو اون وسط و خم شو عزیزم. سیبیل تو هم بپر.

ریقو می‌رود وسط و پشت به جاهل خم می‌شود.

جاهل: استغفرا… . بچرخ از اون ور.

جاهل می‌رود که از روی او بپرد که ریقو ناگهان به بهانه‌ی برداشتن چیزی از روی زمین جا خالی می‌دهد.

جاهل: دارم برات.

میرزا: بس کنید این مسخره بازی‌ها رَ. همان حرکات بنگاه شادمانی رَ برای شان اجرا می‌کنیم.

شاهین: حیوان چی میرزا؟

عمه: راست می‌گه. بدون حیوان به سیرک مجوز نمی‌دن.

میرزا: الان حیوان از کجا بیاریم خیر سرمان؟ گفتم که منقرض شده.

جاهل: یه چیزایی درباره‌ی خر مش ماشالا می‌گفتی.

میرزا: خب اون خرش چلاق و مریضه. رو به موته.

عمه: من یه فکر بکری به ذهنم رسیده. می‌گم برین خرشو ازش بخرین و پوستشو بکنین و یکی از شما بره تو قالب خر جست‌وخیز کنه. کلی فان میشه. از اصلش هم بهتر می‌شه.

میرزا: دست شما درد نکنه با این فکرتان عمه‌خانوم. همین‌مان مانده بود.

جاهل: بد فکری هم نیست میرزا. خلاقیته دیگه.

میرزا: بله به جناب عالی هم می‌یاد.

جاهل: نه واسه ما که افت داره. بچه‌ها چی می‌گن.

میرزا: بچه‌ها می‌گن انگ خودته.

عمه: معطل نکنین فکر خیلی خوبیه. سیبیل خان شما برو ترتیب کارو بده.

جاهل: ترتیب دادن که راسته کار ماس. به روی چشم فرناز جون. مهندس تو هم با من بیا مخ مش ماشالا رو با اون حرفای خر در چمنت بزن.

جاهل و شاهین از صحنه خارج می‌شوند.

میرزا: ریقو جان برو سروگوشی آب بده ببین این بازبینا از راه نرسن. اگه هم دارن می‌یان یه‌جوری معطلشون کن.

ریقو: چشم. همچین یه لنگه پا نگهشون دارم که حظ کنی.

عمه چشم ‌غره می‌رود.

میرزا: عمه‌خانوم راستی بلاد فرنگ تجدیدفراش ننمودید؟

عمه (به لال اشاره می‌کند که مشغول مطالعه است): زشته بچه این‌جا نشسته.

میرزا: این که زبون بسته‌س.

عمه: باشه. ولی کر که نیس.

میرزا: حالا ما که نگفتیم همه‌جاشو تعریف کنی… اصلاً ولش کن.

عمه: بعداً برات تعریف می‌کنم از بلاد فرنگ. این‌قده خوبه.

میرزا: بله. یه چیزایی شنیدم. خدا شانس بده.

جاهل از راه می‌رسد و پوسته‌ی کله‌ی خر در دستش است.

میرزا: بفرما آمیرزا. اینم اون چیزی که می‌خواستی.

عمه: ماشالا تروفرز هم هستی سیبیل جان. منو به یاد اسپیدی گونزالس می‌ندازی.

جاهل (خودش را لوس می‌کند): ارادتمندم. سلام منو به ایشون برسونین. البته مهندس هم خیلی زحمت کشیدن واسه مخ زدن.

عمه (بی‌اعتنا): خب بگذریم.

میرزا: این که فقط کله‌ی خره.

شاهین: هر کاری کردیم مش ماشالا حاضر نشد پوست خرو بده.

جاهل: آره می‌گفت با خرش انس و الفتی داره. می‌خواست از پوستش پتو درست کنه و شبا بکشه رو خودش که همیشه به یادش باشه.

میرزا: مرده‌شورشو ببرن. می‌دونستم انحراف اخلاقی داره. خب حالا این‌طوری بد نمی‌شه؟

عمه: نه اتفاقاً خیلی پست‌مدرن میشه. این کله رو هر کی ببینه عاشقش می‌شه دیگه بقیه‌ی جاها رو نمی‌بینه. این یه مکانیزم خیلی علمی‌یه.

میرزا: حرف شما که من را حالی نمی‌شود. حالا این را سر کدام مادرمرده کنیم؟

عمه: باید تست بگیریم تا ببینیم به کی بیش‌تر می‌یاد.

داربی ۷۹: با صداقت بنگر!

پس از چهار داربی بدون گل و بازی‌های کسالت‌بار، این بار نیمه‌ی دوم بازی پرسپولیس و استقلال سرشار از هیجان بود و خوش‌بختانه قرمزها برنده شدند و البته آبی‌ها بازنده!!! بلافاصله موج تازه‌ای از کرکری خواندن‌های اینترنتی بالا گرفت و پرسپولیسی‌ها حق آبی‌ها را کف دست‌شان گذاشتند و در واقع مقابله به مثل کردند و لنگ کذایی را لوله و… . طبع طناز ایرانی‌ها باز هم به جوشش افتاد و ده‌ها تصویر و قطعه‌ی طنزآلود در شبکه‌ها و ابزارهای ارتباطی دست به دست گشت؛ از جمله این یکی:

روزی شیخ با مریدان استقلال و پرسپولیس در صحرا نشسته بودند. ناگهان بادی وزید و همه‌ی پرسپولیسی‌ها را با خود برد… استقلالی‌ها با غرور از شیخ پرسیدند: یعنی ما قوی‌تریم؟ شیخ خندید و گفت: نه شما سوراخید باد از شما رد می‌شود! استقلالی‌ها خشتک‌ها دریدند و نعره‌کنان سر به بیابان نهادند… .

یا این قطعه شعر موجز و مؤثر:

ما سرخ‌ترین حادثه‌ی فوتبالیم
این سرخی افراشته را می‌بالیم
تاریخ! میان دفترت ثبت بکن
ما ده نفره سرور استقلالیم

چهره‌های به‌اصطلاح هنری هم که هواداران خاص خودشان را دارند، در این راستا به کرکری پرداختند. البته اغلب استقلالی‌ها جیک نمی‌زدند و دور، دور پرسپولیسی‌ها بود. از جمله مهراب قاسم‌خانی در اینستاگرام تکه‌ای درشت نثار استقلالی‌ها کرد و متقابلا فحش‌های ناموسی آبدار به سمتش سرازیر شد. او هم تهدید به بلاک کردن هواداران فحاش کرد. بعد از بازی چند سایت‌ معتبر از قول محسن بنگر نوشتند که او هیچ رفاقتی با آرش برهانی ندارد. البته در جریان بازی هم معلوم بود که بنگر با چه نفرتی به برهانی می‌نگرد! این صداقت بنگر (که احتمالا بعدا توسط خیرخواهان ماله‌کشی خواهد شد) به‌راستی شایسته‌ی تقدیر است.

همه‌ی این‌ها را  کنار هم بگذاریم.

راستش بازی دو تیم به هر دلیلی، ربطی به رقابت سالم و رفاقت و این حرف‌های قشنگ ندارد. بگذریم که دیگر این حرف‌ها خریداری هم ندارد. هر تیمی‌زورش برسد تیم مقابل را با چنگ و دندان کله‌پا می‌کند و جز این هم رسمش نیست. اعتراف می‌کنم  که خود من هم فراتر از یک کرکری معمول، از استقلال خوشم نمی‌آید. در هر حالی که باشم از موفقیتش ناخرسند و از شکستش غرق شادی می‌شوم.

این پیروزی دل‌نشین و ارزش‌مند را به همه‌ی پرسپولیسی‌های نازنین، تبریک می‌‌گویم و علو درجات را برای سرخ‌پوشان خواستارم. لکن به استقلالی‌ها حتی تسلیت هم نمی‌گویم چون اصلا اهمیتی ندارند.

والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

رضا کاظمی

داستانک: از هر طرف

آقای الف دستی به ریش پروفسوری‌اش کشید و حکیمانه گفت: به قول مرحوم قیصر، نان را از هر طرف که بخوانی نان است.
آقای ب سری به تأکید نشان داد و لب در هم کشید و آهی از ته سینه بیرون داد و گفت: و من اضافه می‌کنم درد را. از هر طرف بخوانی باز هم درد است. به‌خصوص دردی که از عشق برخیزد.
آقای ج که داشت به خودش می‌پیچید با اضطرابی که در صدایش موج می‌زد گفت: رفقا لطفا قدم‌های‌تان را کمی‌تندتر کنید که زودتر به پارک برسیم. حتما شما هم مخالفتی با این واقعیت ندارید که شاش را هم از هر طرف که بخوانیم شاش است.

تکه‌پار‌ه‌ها: افاضات

شما یادتان نیست

آن وقت‌ها اوضاع همین‌ بود

*

بیا مذاکره کنیم

این ماتیک‌های جدید

لب پوست‌ریخته‌ات را

بیش از حد مجاز

غنی‌سازی می‌کنند

*

لولویی که ممه را برد

آبش را ریخت همان‌جایی که می‌سوخت

*

راننده‌ی عزیز! پنچر شده‌ای؟

نگران نباش

کاپوت را بزن بالا

با یک گل بهار نمی‌شود

*

پیرمرد جلوی آینه دستی به شکمش کشید: «بالا تعطیل و پایین‌ تعطیل، میان‌تنه‌‌ است این یا بین‌التعطیلین؟»

*

دلار بالا کشید

ما پایین کشیدیم

بعدش که دلار پایین کشید

دیگر فرصتی نمانده بود برای بالا کشیدن

حکایت کل‌علی و نی‌لبک

در حکایت است که مردی پس از سال‌ها خیش زدن و کاشت و برداشت با پشتی قوزکرده و دستانی پینه‌بسته توفیق سفر حج نصیبش شد. هنگام وداع در جمع اهالی ده حلالیت طلبید و در ضمن برای این‌که کم نیاورد گفت: «اگر کسی از شما چیز خاصی در نظر دارد بگوید تا برایش سوغات بیاورم.» یکی گفت من سال‌هاست آرزوی انگشتر یاقوت اصل دارم که می‌گویند علاج بسیاری از امراض است. ممنون می‌شوم اگر برایم بیاوری. دیگری گفت دخترم دم بخت است و دستم تنگ است. از حریر یمانی اگر توانستی برای او و مادرش بیاور که پیش خواستگاران آبروداری کنیم. آن دیگری گفت پوزار چرم اصل دیدی یکی برای من بیاور. یکی دیگر گفت گردن‌بند فیروزه… و…

با پوزخندی بر لب رسید به کل‌علی شیرین‌عقل که در خاک غلت می‌زد و شادمانه خاک بر سر خویش می‌ریخت.
کفت: «هی! کل‌علی! تو چه می‌خواهی برایت بیاورم.»

کل‌علی قدری فکر کرد و با انگشت اشاره‌اش گوشه‌ پیشانی‌‌اش را خاراند و گفت: «نی‌لبک. برای من نی‌لبک بیاور که به جای خاک‌بازی بزنم و بخوانم.»

مرد همان‌طور که دور می‌شد و دست تکان می‌داد گفت: «از همین حالا نی‌‌لبکت را بزن کل‌علی!»

جنبه داشته باش جانم

 

می‌گفت بدشانس‌ترین آدم دنیاست. جریان اخراج شدنش از دانشگاه را این‌طوری تعریف ‌کرد که سر خواندن یکی از اشعار حضرت حافظ در کلاس ادبیات یک جای نابه‌جایی سکسکه‌اش می‌گیرد و کلاس می‌زند زیر خنده و استاد هم که خانم بوده حرف کلفتی بارش می‌کند که چرا به مفاخر ملی ما توهین می‌‌کنی و این رفیق ما هم نمی‌تواند طاقت بیاورد و یک حرف نامربوطی می‌زند و خلاصه درگیری بالا می‌گیرد و کمیته‌ی انضباطی دانشگاه هم به علت تکرار تخلف عذرش را می‌خواهند. حالا خلاف قبلی‌اش چی بوده، آن یکی هم دست‌کمی‌از این یکی ندارد. یک بار که دچار اسهال و شکم‌پیچه‌ی شدید بوده و واقعا طاقت ایستادن در صف توالت را نداشته می‌بیند که طرف خانم‌ها خلوت است و می‌رود آن‌جا قضای حاجت می‌کند و چنان بلبشویی به پا می‌شود که تا چند روز دور و بر دانشگاه آفتابی نمی‌شود و حتی وقتی از دکتر متخصص مورد اعتماد گواهی می‌آورد که این چند روز اخیر اسهال خونی آمیبی داشته و واقعا حالش مساعد نبوده افاقه نمی‌کند و سرآخر با پادرمیانی یکی از برادران از او تعهد می‌گیرند که این حرکات منافی عفت عمومی‌را حتی یک بار دیگر هم نباید تکرار کند.

دل‌سوخته بود طفلک. می‌گفت در بدشانسی رودست ندارد. یک بار که با دوستانش به پیک‌نیک در جنگل رفته بود و برای کار خیر به پشت بوته‌ای خزیده بود ناگهان یک فروند گربه‌ی وحشی آفتابی می‌شود و خسران جبران‌ناپذیری به بار می‌آورد. می‌گفت از نحسی قدم همان گربه‌ی وحشی بود که نامزد یک‌ساله‌اش نازنین را از دست داد. چون نگو که یکی از پرستاران بیمارستانی که دوست‌مان را به آن‌جا برده‌ بودند دخترخاله‌ی نازنین بود و یک کلاغ را چهل کلاغ کرده بود و گذاشته بود توی دامنش.

می‌گفت البته خیلی ناشکر نیست. از وقتی توی اینترنت کاریکاتوری دیده که در آن یک گرگ کله‌اش توی تله گیر کرده، به این نتیجه رسیده که همیشه بدتر از این هم ممکن است و نباید زیاد مته به خشخاش بگذارد. ولی اضافه می‌کرد که هر کاری می‌کند نمی‌تواند این موضوع را بپذیرد که توی این سن‌‌‌‌وسال هم برای رفتن به اتاق آقاجانش در بزند. می‌گفت از بیرون آمده بودم و عجله داشتم و گیرم من یادم رفته باشد دق‌الباب کنم آقاجون من سنی ازش رفته. هفتاد سالشه لامصب. و زد زیر گریه. پدرش چند روزی بود از خانه بیرونش کرده بود و بعد چند سال یادش آمده بود پسرخاله‌ای هم دارد. آمده بود خانه‌ی ما و همه‌ی این‌ها را تعریف کرد.

عادت ندارم به گریه و بدبختی کسی بخندم ولی وقتی دیوان حافظ را باز کرد و آن شعر کذایی را آورد و سر همان بیت کذایی «گفتم این جام جهان‌بین…» بغضش دوباره ترکید. من هم خنده‌ام گرفت. ناگهان جدی شد و گفت: ببین! هیچ‌کدومتون جنبه ندارین.

 

در باب دو نیرو و خال لبش

در پاسخ این که دوستان از من شور زندگی می‌خواهند باید عرض کنم که اتفاقا زندگی چنان به کامم شور است که گویی خدابیامرز دریاچه‌ی اورمیه.  و عطش را چه چاره است؟

پیشاپیش پراکنده‌گویی‌ام را ببخشایید و به حساب شطحیات بگذارید که فعلا توانی برای سامان‌دهی و هدفمند کردن افکار و احوال ندارم.

پایان فیلم مصائب شیرین آقای علیرضا داوودنژاد نویسنده‌ی توانای فیلم‌های موسرخه و هوس و … و نازنین و نیاز را به خاطر دارید که چند نوازنده‌ی شوریده‌حال وصف حال شبان بینوا می‌گویند و ترانه‌ی «تو کجایی که شوم من چاکرت» می‌خوانند؟ یادش به خیر زمانی که یک گروه موسیقی داشتیم و این ترانه را البته با تنظیم من‌درآوردی خودمان با هفت هشت گیتار اجرا می‌کردیم و دم می‌گرفتیم. آهنگی مرکب از تکرار سرسام‌آور دو کورد لا ـ مینور و می‌ـ ماژور که وجد و حالی توصیف ناپذیر داشت.

تو کجایی که شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه سرت…

دستکت بوسم بمالم پایکت

وقت خواب آیم بروبم جایکت

ای فدای تو همه بزهای من

ای به یادت هی هی و هی‌های من…

ظاهرا و تحقیقا از پس این مناجات پرشور و بی‌ریا جناب موسی از راه می‌رسد و اظهار فضل می‌کند که هرآینه با تشر پروردگار روبرو می‌شود.

می‌خواهم اعتراف کنم در پس روزگاری که زیسته ‌و به حال خود و روزگار نگریسته و گریسته‌ام به سویدای جان و مغز استخوان دریافته‌ام که شور و شیدایی بندگی پروردگار در همان مناجات عاشقانه‌ی شبان خلاصه می‌شود و بس. برای دوستی که نزدیک‌تر از رگ گردن است و چنان محرم است، چه عبودیتی از این بی‌ریاتر و برتر؟ پس با شور و حالی وصف ناشدنی ساز باوفای خود را چنان که جناب یساری فرموده برمی‌دارم و  لب چشمه می‌روم و خسته از هر مکتب و فلسفه و عرفان به سوز دل می‌خوانم:

تو کجایی که شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه سرت

و در این سکانس است که الگانس یا به روایتی باراباس از راه می‌رسد و به دلیل خوانش صور قبیحه تذکرات لازم را مبذول می‌دارد.

و اما در وصف نکویی لامینور همین بس که هم راه‌دست و چاره‌گشای هر نوپا و نوآموز موسقی است و هم غایت آمال هر آوازخوان کهنه‌کار که در این گام، گام بردارد و آوا به عرش بََرد ( به این‌جا که رسید یکی از حضار نعره‌ای بزد که شیر متروگلدوین مه‌یر عمراً نتواند زد و به چشم بر هم زدنی جامه‌اش را به دستمال سفره بدل کرد)

و ختم کلام، حکایت همی‌کنند که دو سالک با هم در جی تاک چت می‌کردندی و نخستین گفت: پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت و دیگری جوابش داد: آفرین بر نظر پاک خطاپوش پیر شما باد.

( در این هنگام نعره‌ها بزدندی و دست به یقه شدندی و برای رفع ابهام به شورای تشخیص مصلحت شهرشان مراجعه نمودندی)