دیشب اتفاقی در کوچهمان افتاد.
ماجرا از این قرار بود: ساعت یازده و نیم شب مشغول تماشای فیلمیبودم که صدای گوشخراشی آمد. اولش فکر کردم مربوط به حاشیهی صوتی فیلم است ولی کمکم صدا بلندتر شد و فهمیدم در کوچه خبری شده. به سرعت به بالکن مشرف به کوچه رفتم. جوانی (a) فریاد میزد: «دزد! دزدو بگیرین! نذارین در ره!» پیرمردی حدودا شصت ساله (b) با کیفی در دست در حال دویدن بود (شبیه کیف دکترهایی که توی کارتونهای قدیمیمیدیدیم) مردی دیگر (c) که از بالای کوچه به سمت پایین میآمد خودش را در مسیر پیرمرد قرار داد. جوان داد زد: «تو رو خدا بگیرش! دزده!» پیرمرد که چند قدمیبا آقای c فاصله داشت در همان حال دویدن با حالتی نسبتا خونسرد ولی با صدایی لزران گفت: «آقا حرفشو باور نکنید، دروغ میگه.» آقای c هم خودش را کنار کشید تا پیرمرد برود ولی هنوز چند متری دور نشده بود که جوان هم از راه رسید و این بار هر دو با هم در پی پیرمرد دویدند. از اینجا به بعدش را دیگر نمیتوانستم ببینم چون از دوراهی انتهای کوچه به سمت غرب پیچیدند.
کروکی حادثه از این قرار است:
خب به نظرتان قصه خیلی واضح و سرراست است؟ پیرمرد این ساعت شب کیفی را از دست این جوان قاپیده و دارد فرار میکند؟ حالت دیگری را نمیتوانید تصور کنید؟ حالا من چند سرنخ فرضی بهتان میدهم که با هرکدام میشود یک سناریوی متفاوت نوشت:
پیرمرد، پدر آن جوان است.
پیرمرد عمو یا دایی آن جوان است.
پیرمرد و جوان همدستاند و مالک اصلی کیف چند صدمتر پایینتر قلبش را گرفته و نفسش در نمیآید.
جوان قصد دزدیدن کیف از پیرمرد یا قصد جان او را دارد.
…
میشود حالتهای پیچیدهی دیگری را هم تصور کرد.
به جای توضیح بیشتر، جملهی پایانی فیلم بلامی (کلود شابرول) را برایتان بازگو میکنم: «همیشه قصهای دیگر وجود دارد، جز این قصهای که پیش چشم ماست.»
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
پرتقال فروشه کجاست؟ D
شایدم یکیشون شاهدزد باشه!
عالی بود