مارکز و آلزایمر و کمی‌درنگ

مارکز آلزایمر گرفته. چه حاجت به شیون و دل‌سوزی؟ زندگی‌اش به قدر کافی طولانی و پربار بوده و جز قصه و رمان، کلی خاطره و آموزه در قالب کتاب نوشته. مارکز هم انسان است. واجب است بمیرد.

اما برای من بیماری مارکز مهم‌تر از خود اوست. آلزایمر مثل یک راز دست‌نیافتنی است. گویی دیواری نفوذناپذیر فرد را در بر می‌گیرد و از دنیای بیرون جدا می‌کند. نمی‌توانیم راهی به درون ذهنیت او ببریم. نمی‌دانیم چه درکی از اطرافش دارد. آیا هنوز لحظه‌ها و تصویرهایی در ذهنش مرور می‌شوند یا قوای عقلانی‌اش به حد جلبک تقلیل یافته؟ دنیای درون او بهشتی از بی‌خبری و غفلت است یا جهنمی‌از خواستن و نتوانستن. ما چه می‌دانیم؟ هرگز نخواهیم دانست.

3 thoughts on “مارکز و آلزایمر و کمی‌درنگ

  1. خلوتیِ فضای «کابوس‏های فرامُدرن» طبعاً مطلوب نیست. دست‏کم اگر حضور دوستان پرفروغ نیست، شما همچنان باشید تا دلمان نگیرد. نمی‏خواهیم بیاییم و ببینیم نیستید و مجبور شویم با مداد فشاری روی درب منزل بنویسیم: آمدیم نبودید رفتیم.
    ———–
    پاسخ: فقط در یک صورت می‌توانم برای دل بنویسم، فقط اگر بخش کامنت‌ها را برای همیشه غیرفعال کنم. کمی صبر می‌کنم تا تصمیم نهایی را بگیرم.

Comments are closed.