رابین ویلیامز، تهوع و مرگ

One-Hour-Photo-robin-williams

حکایت تکراری

در شهری کوچک، مردی برای درمان افسردگی‌اش پیش روان‌پزشک رفت. روان‌پزشک از او شرح حال گرفت و متوجه شد او دچار افسردگی عمده و عمیقی است. در کنار تجویز دارو به او پیشنهاد کرد که برای خودش سرگرمی‌دست‌وپا کند مثلا به تماشای سیرک سیاری برود که مدتی است در این شهر اقامت دارد و به بامزگی‌های دلقکش کلی بخندد. مرد افسرده گفت: من دلقک همان سیرکم.

تهوع

رابین ویلیامز هرگز در قلب ما نمی‌میرد. ما با تماشای فیلم‌های او بارها و بارها خواهیم خندید. او سال‌های سال، خنده را به ما هدیه داده و شادمان کرده است.

افیون

رابین ویلیامز رفته پیش خدا تا او را بخنداند و از کسالت و تنهایی دربیاورد.

دلقک

(بازنشر بخشی از نقدم بر تقدیم به رم با عشق وودی آلن)

شمایل چاپلین چه از نظر کیفیت مسخ‌کننده‌ی چهره‌پردازی و چه از نظر ویژگی‌های شخصیت ولگرد آس‌وپاسش محصول یک تصنع به‌شدت اغراق‌شده است که کارکرد اصلی‌اش ترویج یک سرخوشی بلاهت‌بار برای دفع نکبت و رنج است و نسبتی ماهوی با مفهوم «دلقک» دارد. دلقک در حکم یک موجود نوساخته و تحمیلی، وجهی غیرانسانی دارد حتی اگر بدانیم جلوه‌ی ظاهری‌اش پوسته‌ای است بر قامت یک انسان. دلقک موجودی غم‌انگیز است. کریه و عاری از معنای انسان است، دلیل کاربرد پربسامدش در فیلم‌های گونه‌ی وحشت هم همین است. اگر کمی‌عقب‌گرد کنیم به مرجع بسیار مهم‌تری خواهیم رسید. شاید هیچ متنی به اندازه‌ی صفحات آغازین چنین گفت زرتشت نتواند پلشتی دلقک و کارکرد اصیلش را نشان‌مان دهد. اما یک گام جلوتر: خوان آنتونیو باردم در سکانس افتتاحیه‌ی تباهی کریس میلر (۱۹۷۳) از شمایل مضحک، ابله و به‌ظاهر معصوم چاپلین برای خلق تضادی هولناک استفاده کرد. شمایل چاپلین وارد اتاق زن می‌شود، در مقابل او کمی‌کرشمه و لودگی می‌کند و ناگهان وجه هیولاوارش بیرون می‌زند. باردم آن کیفیت دلقک‌گونه و غیرانسانی صورتک چاپلین را آگاهانه و به‌درستی به کار گرفته. آن‌جا فریبی نهفته؛ زیر همان معصومیت دروغین.

دلقک، خنداندن را رسالتی انسانی می‌داند؛ و آیا این همان جمله‌ی فریبنده و غم‌انگیزی نیست که غالباً از زبان دلقک‌واره‌ها وقتی می‌خواهند خیلی انسانی جلوه کنند می‌شنویم؟ اما شمایل ثابت وودی آلن ریشه‌ای انسانی دارد؛ انسان به معنای حاصل هم‌نشینی اضطرابی هستی‌شناسانه و میل به تحسین‌طلبی برای رهایی از بی‌معنایی و ملال زندگی. خنداندن در فیلم‌های آلن محصول جانبی مناسبات پیچیده‌ی انسانی است که حتی بدون دخالت عوامل بیرونی هم ثباتی ندارند. خود او مدام در حال طرح پرسش‌هایی جدی و تلخ درباره‌ی این مناسبات است.

انتشار

رابین ویلیامز را برای هنر بازیگری‌اش در فیلم‌های غیرکمدی‌اش دوست داشتم (چه کنم که به کمدی علاقه‌ای ندارم؟!) مخصوصا برای «عکس یک‌ساعته» که به شکلی بازگوی مالیخولیای مرگ‌آفرین خود او هم هست. دست‌کم آن‌قدر دوستش داشتم که با شنیدن خبر مرگش هنگام خوردن یک ناهار چرب و چیلی، بی‌اراده اشک ریختم و بعد با نهایت تألم و تأثر به خوردن ادامه دادم. و به شکلی بی‌معنا، «ویل‌هانتینگ خوب» (این فیلم رقت‌انگیز دوست‌داشتنی) را هم ده دوازده روز پیش برای اولین بار به طور کامل تحمل کردم و دیدم و از تماشای ویلیامز لذت بردم (باز هم نقشی از ماخولیا). اما این‌ها اهمیتی ندارند… . امروز دیدم ویلیامز دو هفته قبل در اینستاگرامش عکسی از خودش و کودکی دخترش (مربوط به حدود بیست سال قبل) گذاشته و تولد دخترش را تبریک گفته بود. و ته دلم خالی می‌شود هنگامی‌که به این فکر می‌کنم: دیگر از جانب او پستی در اینستاگرامش گذاشته نخواهد شد و اگر اینستاگرام هم‌چنان به حیاتش ادامه دهد بیست سال بعد این آخرین پست (اگر کسی در حساب کاربری او دست نبرد) چه غرابت راکد و دل‌گیری خواهد داشت. این‌طوری معنای مرگ یا (بیایید روراست باشیم) بی‌معنایی مرگ، بی‌رحمانه عریان می‌شود. مرگ به مثابه نبودن، فقط نبودن؛ بدون بازنمایی هیچ نشانه‌‌ی روحانی برای زندگان؛ توقفِ بودن.

سیگنال

یکی از مهم‌ترین دغدغه‌های بسیاری از انسان‌ها (به‌ویژه نویسندگان و هنرمندان) این است که پس از مرگ‌شان داوری دیگران درباره‌ی آن‌ها (و آثارشان) چه‌گونه خواهد بود. به گمانم پای یک خطای محاسباتی در کار است. آن‌ها به اشتباه، دو ساحت نامرتبط و البته ارتباط‌ناپذیر زندگی و مرگ را کنار هم در یک زمینه (کانتکست) قرار می‌دهند. مرگ آن ساحت یا به تعبیر دقیق‌تر آن نا-ساحتی است که هیچ بازخوردی از ساحت زندگان نمی‌بیند و سیگنالی دریافت نمی‌کند چون معنای ذاتی خودش در ستیز با رنگ،سیگنال، ارتعاش، و فقدان هر جنبش و اندیشه‌ای است. یک «مرده» نمی‌تواند بیندیشد و احساس بورزد چون اساساً وجود ندارد. رویارویی با تجربه‌ی عدم برای یک موجود زنده ناممکن است و اندیشیدن درباره‌ی آن به سرسام و جنون یا خاموشی ماخولیایی می‌انجامد. هنر و مذهب در رویکردهایی متنوع و گاه متضاد با یکدیگر برای مقابله با کیفیت رعب‌انگیز تفکر درباره‌ی مرگ دست به دامان فانتزی شده‌اند. هنگامی‌که با کودکی خردسال روبه‌رو می‌شویم که یکی از والدینش را به‌تازگی از دست داده و برایش دل‌تنگی می‌کند، معمولاً جمله‌ای را بر زبان می‌آوریم که خودمان بر فانتزیک و مبتذل بودنش آگاهی کامل داریم: «پدرت یا مادرت رفته پیش خدا» اما این جمله را نه به دلیل باورمان به آن بلکه دقیقا به این دلیل به کار می‌بریم که مطمئنیم در محدوده‌ی فهم آن خردسال «کار می‌کند» یا به تعبیر دیگر «اثر می‌کند». مخاطبان هنر و مذهب (یعنی تقریبا اکثریت غالب انسان‌ها) همان خردسالانی هستند که باید برای التیام و تسکین، به «فانتزی» زندگی پس از مرگ ایمان بیاورند؛ درست است که درست نیست اما واقعا «کار می‌کند»!

ابدیت

نیازی به غور و مکاشفه نیست. با پیش‌پاافتاده‌ترین استدلال فلسفی هم همه انسان‌ها فناپذیرند. انسان میراست. سقراط انسان است، پس سقراط هم میراست. هنر در ذات خود نهایت کنشمندی انسان برای مبارزه با فناپذیری است، تلاشی ناامیدانه برای جاودان شدن؛ آن هم در گستره‌ای حقیر. حقیر از آن رو که این جاودانگی با سازوکار حفظ یا تکثیر آن آثار به دست انسان‌های پسین تعریف می‌شود. اگر روزی برسد که انسانی روی زمین باقی نماند جاودانگی هر آفریده هنری به پایان می‌رسد اما زمین و کائنات به هستی خود ادامه می‌دهند. به‌سادگی پیداست که جاودانگی از این دست مترادف فراموش نشدن است و پایان حضور انسان بر زمین، آغاز فراموشی است.

من اعتراف می‌کنم

من بی هیچ تردیدی از مرگ می‌ترسم.

3 thoughts on “رابین ویلیامز، تهوع و مرگ

  1. دوست دارم قبل از این‌که ریز پنچری بگیرم، روغن‌سوزی بیفتم، واشر سرسیلندر بسوزانم و سربار نانجیبان بشوم، غزلِ خداحافظی را بخوانم؛ افسوس که دستِ من نیست! به نظرم مرگ دست‌کم یک حُسن برایم دارد: نقطه‌ی پایانِ تنهایی‌ام است؛ اگر زبانم لال، دوستانم زودتر رفتند (گرچه همین حالا هم باید در زنده بودن‌شان شک کرد!)، باید رنج تنهایی را به دوش بکشم اگر هم بلعکس، که دم مرگ گرم! با این همه دوست دارم درباره‌ی «زندگی» بیندیشم و سخن بگویم، بر این باورم که اگر در حد بضاعتم درباره‌اش درست بیندیشم و… چیستیِ مرگ برایم عیان خواهد شد، گرچه خودِ زندگی آن‌قدر گسترده و عمیق و پیچیده است که مرگ باید حالا حالاها (شاید هم تا لحظه‌ی فرا رسیدن‌اش) در نوبت بماند.

  2. خیلی خوب بود. کاش یادداشتی هم در تحلیل نگاه تولستوی به مرگ در کتاب “مرگ ایوان ایلیچ” بنویسید. در عین سادگی به نظرم نگره عمیقی درش نهفته.
    سپاس.

Comments are closed.