یک خاطره: دبیر عربی کلاس دوم دبیرستان از روی اسم خانوادگی منحصربهفرد یکی از دانشآموزان، شک کرده بود که پدرش را میشناسد و وقتی که مطمئن شد حدسش درست بوده از او پرسید: «پدر شما حیات دارند؟» و پسرک که از دانشآموزان تنبل کلاس بود گفت: «بله. اتفاقا کلی هم درخت داریم.»
یک نمونهی روزمره: با کسی آشنا میشویم. کمکم دوست داریم بیشتر از او بدانیم که از کجا آمده، پدر و مادرش اهل کجا هستند و چهکارهاند و… خلاصه حس فضولیمان باید ارضا شود. با تردید و شاید با شرمساری دروغین از او میپرسیم: «پدرت الان در قید حیاته؟» و جرأت نمیکنیم سرراست بپرسیم: «پدرت زندهست؟»
چرا بیان اینکه پدر کسی در غل و زنجیر حیات باشد یا اسیر چنگال زندگانی باشد، بهتر از صحبت کردن سرراست دربارهی زنده یا مرده بودنش است؟ آیا در اشارهی سرراست به مرگ، چیز توهینآمیزی هست که یک ایرانی را ناچار میکند به تمثیل ابلهانهی «قید حیات» رو بیاورد؟
ما از مرگ میترسیم؛ هرکدام به دلیلی. یکی زندگی را برای لذتهایش (بهرغم همهی ناگواریهای گهگاه یا پیوستهاش) دوست دارد و نمیخواهد از آن دل بکند. یکی از درک مرگ به مثابه غیاب/ نبودن به وحشت میافتد. اغلب دینباوران به دلیل آگاهیشان از واقعیت وجودی خودشان در پس ظاهر دینداری، از عقوبتی که ایمان دارند در کار است در هراساند. و به هر دلیل ما از مرگ میترسیم. شمار بسیار اندکی از آدمیان هم هستند که از سر ناچاری (در مخمصههای بزرگ عاطفی، اخلاقی، مالی و…) یا با شهوتی وصفناپذیر (آنها که مجنونشان مینامیم) مرگ را در آغوش میگیرند. شمار قابلتوجهی هم هستند که به دلیل افسردگی، بیماری درمانناپذیر و اعتیاد، بر ترس از مرگ چیره میشوند و هر یک به دلیلی به پیشوازش میروند. اما بی کمترین شبههای میشود حکم داد (و کیست که مخالفت کند؟) که: اکثریت غالب انسانها «مثل سگ» از مرگ میترسند. اما خود مرگ با تمام رازناکیاش نمیتواند حاوی هیچ نشانه و معنایی برای زندگان باشد (در این باره بعدا باید نوشت).
بازی در این سوی خط در جریان است: آیین مرگ، سرشار از نشانههای روان/جامعهشناختی زندگان است. شیوهی برخورد با مرگ یک انسان، در سرزمینهای مختلف بازگوی محتوای فرهنگی آنهاست. ایرانیها به یک نکتهی ابلهانه در آیین مرگ پایبندند: پشت سر مرده بد نگویید چون او دستش از دنیا کوتاه است. بله این حکم در مواردی معقول به نظر میرسد. اگر فرد مرده شاشو بوده و شبها خودش را خیس میکرده، و بقال محل هم بوده، چه لزومیدارد بر شاشو بودنش تأکید کنیم؟ جار زدن شاشو بودن او (اگر در مایحتاج مردم، مثلا در پنیر لیقوان نمیشاشیده؛ کاری که پیشتر گوسفند گرامیبه نحو احسن انجام داده است) نمیتواند به درد خاصی بخورد. اما اگر یک تاریخنگار باشید و از منابع موثق مطلع شوید فلان فیلمساز در تمام عمرش دچار این مشکل (شاشویی) بوده، در تحلیل زندگی و آثار او بر این نکتهی تاریخی و درخشان چشم خواهید بست؟
آیا ابلهانه نیست که زندگی لویی آلتوسر (اندیشمند بیبدیل معاصر و شارح بزرگ مارکس) را بدون در نظر گرفتن ارتکابش به قتل (آلتوسر همسرش را خفه کرد و کشت) بازخوانی کنیم؟ و آیا این «رخداد» مهیب، بر تفسیر و تأویل اثر نمیگذارد؟ آیا میتوان رهیافت واسازانه و ناب ژیل دولوز در فلسفه را فارغ از فرجام انتحاریاش (دولوز به قصد خودکشی از پنجرهی بیمارستان پرید و مرد) دانست؟ آیا آگاهی از واقعیت جهتگیری جنسی رولان بارت، تأثیری شگرف بر خوانش متنهای رازناک عاشقانه و احساسیاش نمیگذارد؟ آیا میشود متن صادق هدایت را بدون مرگخواهی لجوجانهاش، تعبیر کرد؟ آیا اعتیاد مرگبار پرویز فنیزاده نسبتی تاموتمام با غرابت و شکنندگی سیماچهی بازیگریاش ندارد؟ آیا پس از مرگ نا/سرخوش فیلیپ سیمورهافمن، نگاهمان به شکوه اندوهناک بازیگریاش نیازمند یک دوبارهخوانی جانانه نیست؟ آیا جنون نیچه، پدیدهای مستقل از متنها و گزینگویههای خانمانبراندازش است؟ و هزار مثال دیگر.
به گمانم باید بهتأکید از قتل آلتوسر سخن گفت. باید دولوز را دقیقاً از نقطهی انتحار، بازخوانی کرد. باید مکررا جنون نیچه را پیش کشید و… . اخلاق پوسیدهی ایرانی شاید با موارد «خارجی» مشکل چندانی نداشته باشد اما در مواجهه با انسان ایرانی، قائل به قداستی مهوع و دروغین است. به شکلی مسخره، اتفاقا تنها پس از مرگ یک ایرانی مشهور است که عدهای جرأت میکنند از واقعیتهای شالودهساز زندگیاش سخن بگویند. و دست بر قضا، این رازداری بیهوده فقط در فضای سنتی و عوامانه جاری نیست بلکه در محدودهی حقیر روشنفکری ایرانی هم به عالیترین شکل در کار است. نمونهی بیهمتای ابراهیم گلستان را در نظر بگیرید. حضور زنی به نام فروغ در زندگی او، بهرغم فضای مسخرهی عاشقانهای که برای عدهای جذاب است، نفرین روزگار را به نزدیکان او هدیه کرد و نتیجهاش جز تباهی نبود. در گفتمان روشنفکری ایرانی، کسی حق ندارد از مادر فرزندان گلستان، به عنوان زنی ستمدیده و خیانتکشیده یاد کند و اگر چنین کند بیدرنگ با عتاب رویارو خواهد شد. همه باید همصدا باشند که آن شاعره گوهر متن است و باقی همه فرع و بیارزش. در نهایت شگفتی، همه! ما میتوانیم تاریخ را آنگونه که اماله کردهاند نپذیریم. میتوانیم بیاوریمش بیرون و زیر شیر آب بگیریم و این بار از روبهرو به آن نگاه کنیم.
مثال اعلای دیگر، جلال آلاحمد است. در غیابش به لطف اخوی، چهرهای از او ترسیم شد قداستمآب و مسلمانتر از هر شیخ. اما آیا ما مجبوریم به این قصهی مطلوب مصنوع، سر بسپاریم؟ «سنگی بر گوری» کتابی است از آل احمد که پس از انقلاب (سالها پس از مرگش) منتشر شد اما سالهاست امکان چاپ مجدد ندارد. آیا ما حق داریم بخشی از آثار یک نویسنده را به دلخواه حذف و نابود کنیم تا چهرهی پیامبرگونهای که از او ساختهایم گزند نبیند؟ و اگر واقعیت زندگیاش را بگوییم پشت سر مرده بد گفتهایم؟
در فرهنگ غمانگیز ایرانی «پشت سر مرده نباید حرف زد» گزارهای است فراتر از ساحت بقال شاشوی سرکوچه که جز اخلاق گند و بیان مزخرفش، کسی از او خاطرهای ندارد. آیا نباید از واقعیت ناظم بچهباز فلان مدرسه هم که تازگی ریق رحمت را سرکشیده سخن گفت؟ آیا بد است اگر آیندگان بدانند فلان بازیگر پیر کفتار که ادعای هنرمندانهاش لایه ازون را از معنا ساقط میکند عمری دروغ گفته و از فرط طلبکاری دائمیو دریوزگی ذاتی و ناخنخشکی، موجودی بهغایت چندشآور و پلشت بوده؟
لاپوشانی دستهجمعی، نتیجهای جز امنیت تکرار زشتی ندارد. آیا مجبوریم مثل بز اخفش به چهرهی قدیسگونهی مفرطی که پسر فلان پروفسور، لاینقطع از پدرش میسازد ایمان بیاوریم؟ آن مرحوم که جای خود دارد و به هر حال چیزی بارش بود (نه در حد افسانهای که برایش ساختهاند) اما آیا به این مورد برخوردهاید که یک نفر از فرط رذالت و کثافت اخلاقی در حد اعلا باشد و پس از مرگش فرزندانش از او به عنوان انسانی آکنده از خصلتهای نیک و الهی، یاد کنند؟ من که بارها به چنین لطیفهای برخورد کردهام و بابتش کلی خندیدهام و بر روح آن مرحوم لعنت فرستادهام.
از واقعیت اخلاق و رفتار مشاهیر زنده گفتن پیشکش ما جهانسومیها، لطفا بگذارید پس از مرگشان بشود گفت از بس عرقسگی خورد سیروز کبدی گرفت، از بس هروئین تزریق کرد گرفتار هپاتیت شد، از بس گراس میکشید این اواخر فقط مهمل میساخت، از بس هروئین میزد نمیتوانست اثر هنری خلق کند و… . آیا اینطوری فلان مخاطب نوجوان درک بهتری از واقعیت زندگی نخواهد داشت؟ یا بهتر است همه وارد یک فریب دستهجمعی بشویم و تا ابد خودمان را فریب بدهیم و کارخانهی قدیسسازی همچنان به تولیدات خودش ادامه بدهد؟
باید از زندگان در روزگار حیاتشان (وقتی که حیات دارند و کلی درخت!) و نیز پس از مرگشان، گفت و نوشت. هیچ کس نمیتواند تا ابد خودش را پشت حرفهای قشنگ دروغ پنهان کند. اما همیشه سینهچاکانی هستند که به بهانهی رعایت حال فلانی در زندگانی و بیدفاع بودنش پس از مرگ، نمیگذارند واقعیت گفته شود. این سینهچاکان اخلاقی، عفونت تاریخاند. من اگر مطمئن شوم فلانی که دم از نوشتار و معرفت میزند یک دزد تمامعیار بوده که پول دیگران را بالا میکشیده دیگر کمترین وقعی به نوشتههایش نمیگذارم. سکوت رذیلانهیهایدگر و بدتر از آن موضعگیری بزدلانهی گهگاهاش در قبال جنایات نازی مجابم میکند که به اندیشهاش با احتیاط و تردید نزدیک شوم. اماهایدگر خیلی مهم است: بزرگترین درس او در فلسفهی دشواریاب و مردافکنش جا ندارد، در سیمای خود اوست؛ مردی که آسان میبازد.
احتمالا به گمان خیلیها این رویکرد حقیری است؛ چون باورمان دادهاند که سخن مهم است نه گویندهی سخن. من اعتراف میکنم که چندی است با این گزاره مرافقتی تام ندارم؛ به چیزهای مورد اجماع شک میکنم، مسلماتی را پس میزنم و اینطوری راضیترم .
رضا کاظمی؛ پزشک، نویسنده، شاعر و فیلمساز
به گمانم نیچه از چند جهت میلنگد، تفکراتاش، شخصیتاش و همچنین نسبت بین این دو. زمانی که برای اولین بار نظرات محمدعلی فروغی را دربارهی نیچه خواندم به نظرم کمی غلوآمیز آمد ولی حالا که دوباره مینگرم، میبینم که فروغی بیراه نگفته است. البته میدانیم که متفکرانی همچون استنلی روزن نیز به طرح و تفکرات نیچه حمله کردهاند؛ شخصیت و نسبت بین تفکرات و زندگیاش هم که…
در ایران اما، اخلاقی که بدان اشاره کردید و تعارف و رودربایستی و…، و نگاه ایدئولوژیک به بسیاری از پدیدهها و مسائل اجازهی بازخوانی و انتقاد را چندان که باید، نمیدهد. مثال: به شخصه همواره پیگیر نظرات … هستم و بدان علاقهمندم، اما از طرفی هم در حد بضاعتم، انتقادهای جدی به او دارم، نمونهاش دو سخنرانی ایراد شده توسط او با عنوان «هنر در غرب» و برخی از نظراتاش دربارهی سینماست. هربار که خواستم در اینباره اظهار نظر کنم با من همچون پیرمردِ نزارِ «روزی روزگاری در غرب» رفتار کردهاند؛ پیرمرد یکی از حضار حراجیای تشریفاتیست او هربار که میخواهد به نوعی افشاگری کند، جلوی پوز-اش را به شکلی تحقیرآمیز میگیرند…
پی نوشت: قصد جسارت ندارم، اصطلاح «جهان سوم» را آگاهانهتر بهکار ببریم. نگاه کنید به مقاله «درآمدی به معنای جهان سوم» نوشتهی داریوش آشوری
نگاه بسیار جدید و تکان دهنده ای بود…